"تو واقعا بلد نیستی مو ببافی"
به پشت سرم برگشتم که نگاهش کنم.
"آه، ببخشید تلاشم رو کردم"
بهم یک لبخند کج زد و روی کاناپه نشست و گوشیاش رو کنار خودش پرت کرد."اوهوم ولی مهم نیست..."
کنارش نشستم و لیوان قهوهام رو روی میز گذاشتم."من میدونم که یک چیزی داره اذیتت میکنه ازت نمیپرسم چی شده ولی فکر نکن که اهمیت نمیدم باشه تیموتی؟"
سرم پایین بود و داشتم با انگشتهای کشیدهاش بازی میکردم. اون یک آه کشید و سرش رو به شونهام تکیه داد."کاش میشد همینجا توی همین لحظه گیر کنیم، مثل یک نقاشی همینجوری بمونیم" صداش یکم خش دار بود. توی موهاش دست کشیدم.
"ببخشید ولی کلهی شما زیادی سنگینه شونهم درد میگیره نمیخوام." خندهی کوچیکی کرد و دستهاش رو دورم پیچید.
"میدونستی ثابت شده که توت فرنگی آدمهای پکر رو خوشحال میکنه؟"
ازش پرسیدم."خب من به توت فرنگی نیاز ندارم تا وقتی که اینجام" سرش رو بیشتر بین گردن و شونهم فشار داد.
"خب باشه.....ولی من توت فرنگی میخوام"
"آها باشه....."
"هِی جدیام!"
"خب نداریم اینجا؟؟"
"نخیر برام بخر..."
کلهاش رو آورد بالا و به چشمهام نگاه کرد تا مطمئن بشه که باهاش شوخی نمیکنم."واقعا؟ میخوای الان برم برات توت فرنگی بخرم؟"
"اوهوم"
"و اگه نگیرم چی....؟"
"خب پس فکر کنم من خوابم میاد باید بری خداحافظ تیموتی~" از روی مبل پاشدم و رفتم سمت پلهها تا نشون بدم کاملا جدیام.
"هِی! اه فاک ایت باشه نیم ساعت دیگه با اون توت فرنگیهای لعنتی اینجام!"