chapter 1

2.7K 147 63
                                    


*زندگی کای به گفته خودش*

زندگی جالبی ندارم.وقتی بچه بودم فکر میکردم اگه آدمه ثروتمندی مثل مامان و بابام بشم زندگی خوبی خواهم داشت ولی نه اینطور نیست.زندگی بدون داشتن هیجان و مبارزه کردن جذابیتی نداره!3 سال قبل، بعد ازمرگ شوکه اور پدرو مادرم،زندگیم جالبیتی برام نداشت.فقط از لوهان تنفر داشتم.اون باعث و بانی مرگ والدینم بود.اما با کمک دوستم کریس من سرپا موندم تا با مشکلات حل نشده روبرو بشم.کریس مثل بردارم بود و خیلی دوستش داشتم اما حس اون نسبت به من فرق داشت،یعنی عاشقم بود و زمانی که به من اعتراف کرد جواب رد دادم.با اینکه کریس افسرده شد و از من ناراحت و دلشکسته شد ولی مثل گذشته، عین کوه دوباره پشتم وایستاد.با کمک کریس یه عمارت با ثروتی که داشتم خریدم و به بزرگترین دانشگاه سئول ثبت نام کردم اما وقتی وارد این دانشگاه شدم،کم کم زندیگم رنگ های روشنی پیدا کرد.دوستای جدیدی پیدا کردم باهاشون تو فضای باز و یا کافتریا و کلاس های دانشگاه بگو بخند میکردیم و لذت میبردیم.تو کلاس نمره های بالایی میگرفتم و هر ترمو بعنوان شاگرد اول دانشگاه پاس میکردم تا اینکه یه روز عاشق شدم.عاشق پسری که حتی یه نیم نگاهی به من نمیکرد!هروز میگذشت و دل من بیشتر از قبل عاشق کوه یخی میشد.اون پسر هم دوست و طرفدارهای زیادی داشت.از جمله کریس هم دوست صمیمی کوه یخی بود و باهم شریکی تو شرکتی که من به دست کریس سپرده بودم کار میکردن.هر وقت میخواستم باهاش حرف بزنم خجالت زده میشدم و حتی نمیتونستم مثل بقیه دخترا پیشش برم.با این ضعف بزرگی که داشتم هر موقع میدیدمش، که ادمای اطرافش به راحتی باهاش خوشو بش میکرد و خوشحال بودن، ناراحت میشدم.اون منو بعنوان دوست صمیمی برادرش سوهو میشناخت.اصلا منی برای اون وجود نداشت!کریس از علاقم به دوستش یعنی اوه سهونه کوه یخی رو فهمیده بود و سعی میکرد کمکم کنه.بعد از گذشت 6 ماه کم کم به روز فارغ التحصیلی میرسیدم و من هم زمان کمی داشتم که بهش اعتراف کنم.خیلی کم!


*زمان حال*

  راوی:


سوهو با لبخندی که به لب داشت به سمت عمارت کای راه میرفت.اونروز قرار بود با دی او و بکهیون تو سالن والیبال کای باهم دیگه تمرین کنن.به در فلزی نردهای سیاه رنگ و زیبایی رسید.با فشار دادن انگشتش رو آیفون نقره ای رنگ صدای پسری که احتمالا ماله بکهیون بود به گوش رسید:

*کیه؟

سوهو به حرف بک خندید:

µمنم سوهو، درو باز کن.

بک درو باز کرد و سوهو با قدم های بلند به ورودی اصلی عمارت رسید.در خونه باز شد و با چهره خندون کای مواجه شد:

free fallWhere stories live. Discover now