chapter 5

580 95 77
                                    

*خونه کای-ساعت 9*

از دید کای:

با حس دستی که به ارومی موهامو نوازش میکرد اروم چشامو باز کردم.اتاق تاریک بود و دیدم هنوز تار بود که بعد از چند بار پلک زدن تونستم صاحب اون دستو ببینم.سهون با چهره ای که لبخندی رو لب داشت موهامو هنوز نوازش میکرد:

-بلاخره جناب خابالو از خواب شیرنشون دل کندن؟

از حرف سهون لپام گل انداخت و لبخند زدم.سهون دستشو از روی سرم برداشت و روی گونم گذاشت:

-حالت نسبت به دیروز بهتر شده؟

با حس گرمای دست سهون رو صورتم قلبم به تپش شدیدی افتاد و زیر لب اروم گفتم:

+ب..بله ..ح..حالم خوب شده.

سهون خندید و به گلدون روی عسلی کنار تختم نگاه کرد:

-فکر کنم باید بیشتر از این گلا برات بخرم نه؟

نگاه سهونو دنبال کردم و با دیدن گلایی که هنوزم رو عسلی بود و هروز با بو کردن و نگاه کردن بهشون خوابم میبرد،دیدم و از خجالت بیش از حد ملافه رو رو صورتم کشیدم.

صدای خنده ی دلنشین سهونو دوباره تونستم بشنوم:

-هی چرا خجالت کشیدی من که حرفی نزدم!

از زیر پتو اروم گفتم:

+خجالت نکشیدم ...فقط

که سهون اومد زیر ملافه و کنارم دراز کشید.صورتش بقدری نزدیک بود که نتونستم ادامه حرفمو بگم.اروم اروم رو تخت به سمت عقب میخزیدم که سهون دستشو رو کمرم گذاشت و مانع حرکتم شد:

-میوفتی!

این بار سومم بود که سهون تا این حد بهم نزدیک میشد.تپش قلبم تا هزار بالا رفته بود و احساس میکردم دیگه قرار همونجا سکته بزنم.سهون منو به سمت خودش کشید و سینه هامونو بهم چسبوند.صورتشو بهم نزدیک کرد و اروم گونمو بوسید.بازم شوکه شدم.اوه سهون منو همین الان بوسید!دمای هوای زیر ملافه بیشتر بود و من بخاطر نزدیکی بیش از حد سهون گرمم میشد.

-کای یادته دیروز ازم سوال پرسیدی که چرا ازت مراقبت میکنم؟...خب..میخوام تا وقتیکه دیر نشده جوابشو بهت بگم!

متوجه حرف های سهون نمیشدم.و منتظر بودم تا جواب سوالمو بده.

سهون داشت با علاقه خواصی بهم نگاه میکرد و دل منو بیشتر میلرزوند:

free fallWhere stories live. Discover now