chapter 7

619 95 118
                                    


سلام به همه...ممنونم که به حرفام ارزش قائل شدین و خیلی خوشحالم که فیک منو برای خوندن انتخاب کردین.امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد و لذت ببرین و ممنون میشم که نظر و ووت رو فراموش نکنین

 و یه چیز دیگه من عمارت و امارت و تند تند اشتب مینویسم.درستش عمارت هستش.شما به بزرگی خودتون ببخشید

---------------------------------------------------------------------------------

*عمارت کای*

اخر هفته بود و کای به همه خدمتکاراش مرخصی داده بود...پاهای خسته شو رو پله های خونش کشید و بسمت بالا رفت و سرجاش وایستاد...سرشو بسمت ته سالن سمت راست چرخوند...دلش میخواست دوباره درد هاشو تو اون اتاق خفه کنه...اتاقی که برای خودش ساخته بود...اتاقی که وقتی ناراحت میشد غم هاشو توش خاک میکرد...بسمت اتاق حرکت کرد...وقتی پشت در رسید از پشت تابلوی کنار دیوارش کلید اتاقشو برداشت...کلید و داخل در انداخت و با سه بار چرخوندن درشو باز کرد...وقتی وارد اتاق شد ، تموم خاطرات تلخش بسمتش هجوم اوردن... با دستش درو پشت سرش بست...حالا میتونست راحت درد هاشو تخلیه کنه...اشکاش سرازیر شدن...لوهان دوباره ازش چی میخواست؟...

اونکه کاری بهش نداشت...مامان و باباشو که ازش گرفت دیگه چی میخواست؟؟...قطره های اشک روی صورت سردش لغزیدن...موهاش و لباساش هنوزم خیس بودن...اروم بسمت کمد مخفی داخل دیوار رفت...اون دیوارو خودش از طراح خواست درست کنه تا کریس متوجه وسایلش مثل تیغ ،چاقو ،انواع داروهای مختلف و ویلونش و... نشه...اخرین باری که به این اتاق اومده بود یه سال گذشته بود...کای تو اون روزا قبل از اینکه به دانشگاه بره افسردگی شدیدی داشت...یکی از روزا دیگه نتونست تحمل کنه و با چاقو رگشو عمیق زده بود و اگه کریس چند دقیقه دیر می رسید ممکن بود از دنیا بره...اروم دستشو رو دیوار گذاشت و کمی به داخل هلش داد...در کمد با یه تیک باز شد...لوازم کای سرتاپا نمایان شد...درد کای اونقدری زیاد نبود که بتونه با مرگ حلش کنه!...دستشو دراز کرد و زیپ کیف ویولونشو باز کرد...شاید بتونه با نواختن دردشو تسکین بده...ویلونشو برداشت و بسمت پنجره اتاق رفت...پرده های اتاقو کشید و پنجره رو باز کرد...هنوزم بارون میبارید و با باد سردی که میوزید پرده های اتاق تو هوا پرواز میکردن...ویولونو روی شونش قرار داد و گردنشو بهش تکیه داد...اروم شروع کرد به نواختن ملودیه غمگینی...همونطور که کمان میزد اشک میریخت...صدای ویولون با صدای بارون هارمونی خاصی ساخته بود و هرکی میتونست با شنیدن این صدا اشکاش سرزیر شه...قلبش با یاداوری دست لوهان رو گونه سهون میسوخت...به اخرای ملودی میرسید که کای از پشت پنجره ماشین سهونو دید که پشت در امارت وایستاده...نمیخواست سهون از اون اتاق با خبر شه!...دست از نواختن برداشت و ویولونشو داخل کیفش قرار داد و زیپشو بست...با کشیدن در کمد،در بسته شد و کمد مخفی شد...بعد از اینکه از اتاق خارج شد در اتاقو بست و قفلش کرد...کلیدو سرجای خودش قرار داد و بسمت اتاقش میرفت...همونطور که می خواست داخل اتاق بره صدای کوبیده شدن در ورودیه اصلی رو شنید...اخماش تو هم رفت...سهون برای چی باید درو محکم ببنده؟آروم بدون هیچ سرو صدایی سریع خودشو داخل حموم انداخت و شیر آبو باز کرد...لباسای خیسشو از تنش جدا کرد و داخل وان نشست...دلش نمیخواست با سهون روبه رو بشه...بیشتر داخل وان لم داد و خودشو زیر اب کشید...وقتی احساس کرد داره خفه میشه زود خودشو بالا کشید...برای چند لحظه چشماش سیاهی رفت...دستشو دراز کرد و آبو روی دمای سرد تنظیم کرد...تنش بخاطر تغییر دمای آب لرزید ولی آب سردو خیلی دوست داشت...

free fallWhere stories live. Discover now