روی مبلی در اتاق روانشناسش دراز کشیده بود .
روش کار اینطور بود که مراجعین باید روی اون مبل نه چندان راحت دراز میکشیدن و فارغ از هرگونه استرس و نگرانی آزادانه از افکار و احساساتشون حرف میزدن .
دفعه چهارم یا پنجم بود که به جلسات روان درمانی میومد .
کم کم به این نتیجه میرسید که اینکار چندان اثر بخش نیست و باید رهاش کنه ، البته دستمزد بالای دکتر هم در نتیجه گیریش بی اثر نبود . اون پولی برای حیف و میل کردن نداشت .
چشمهاش رو روی هم فشار داد و عمیق نفس کشید . باید از آخرین جلسه ش به بهترین نحو استفاده میکرد :
" دیشب بعد از مدتها دوباره خوابشو دیدم خیلی واقعی به نظر میرسید .... حس میکردم واقعا پیداش کردم . خیلی خوشحال بودم ..... وقتی کنارش نشستم و دستم رو دور بازوهاش انداختم و بهش تکیه کردم ، انگار واقعا عاشق بودن و عشق رو باهاش تجربه می کردم ..... اما همه چیز وقتی که بیدار شدم تموم شد . باورتون نمیشه اگه بگم حتی از شدت دلتنگی ، گریه کردم ..... مرز بین واقعیت و خیال برام داره از بین میره میترسم دیوونه بشم . بعضی وقتا باید با خودم تکرار کنم اون وجود نداره و فقط یک رویاست "........
بالاخره بعد از سالها تلاش و آموزش ، قرار بود ، بکهیون ، توی اولین روز از هفته ی مد سئول ، مدل یکی از طراحای جوون باشه .
براش مهم نبود که اون برند ، برند معروفی نیست مهم این بود که اون بالاخره به هدفش رسیده و مطمئن بود که کم کم پیشرفت میکنه .
همراه با کیونگ سو ، توی اتاق میکاپ منتظر بود که بالاخره نوبت بهش برسه و شبیه بقیه ی همکارهای آرایش شده ش ، با اون خط چشمهای پررنگ و موهای ژولیده ، بشه .
چند سالی بود که با کیونگ سو صمیمی شده بود . اون یه مدل معروف بود . البته نه خیلی معروف اما سابقه ی بیشتری داشت و توی این حرفه تا حدی شناخته شده بود .
بکهیون در حالیکه یک مجله مد رو ورق میزد بدون اینکه به دوستش نگاه کنه گفت : " کیونگ منو به یکی از دوستای مدلت معرفی کن . "
-"چی شده که میخوای ندیده و نشناخته با کسی قرار بذاری ؟"
مجله رو روی میز گذاشت و به سمتش برگشت :" از تنهایی خسته شدم"
سعی کرد مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه . کاری که موقع دروغ گفتن انجام میداد . سالها بود که یاد گرفته بود چطور میتونه به راحتی دروغ بگه و کسی مچش رو نگیره . البته تا به حال دروغ گفتن هاش به کسی ضرر نرسونده بود . مثل همین الان . اون از تنها بودن خسته نبود و اتفاقا دوستش داشت. اما میخواست به توصیه روانپزشکش عمل کنه و قبل ازینکه از دست پسری که هر شب خوابش رو میدید دیوونه بشه با قرار گذاشتن با کسی سعی کنه فراموشش کنه و به زندگی واقعی برگرده .
صدای مردد کیونگسو توجهش رو جلب کرد :" پسر دیگه؟؟"
بکهیون به سادگی خندید :" آخرین باری که چک کردم گی بودم فکر نکنم هنوزم تغییری کرده باشه "
-" خب این هفته با کای به یه پارتی دعوت شدیم اگه بخوای تو رو هم میبرم فقط زرنگ باش و یکی رو برای خودت پیدا کن "
پیشنهاد خوبی به نظر میرسید .دلش میخواست امتحانش کنه .
YOU ARE READING
🕑Twenty Four🕓
Spiritualچی میشه اگه کسی رو که همیشه توی رویاهاتون میبینین رو در واقعیت ملاقات کنین ؟ 💮_______________________💮 چانیول، بکهیون رو در حالی که بیهوشه با صورتی خون آلود و زخمی ، کنار جاده ای پیدا میکنه و تنها کاری که از دستش برمیاد زنگ زدن به پلیس و اورژانسه...