part 12

4.5K 612 95
                                    

چانیول با احتیاط در اتاق رو باز کرد . بکهیون وسط تخت با دفتری که جلوش باز بود نشسته بود .
چانیول حالتهاش رو میشناخت . اون کلافه بود و چانیول بهش حق میداد .
کنارش نشست :" خوبی؟"
بکهیون انگار تازه متوجهش شده بود .
-"چان ... اینا یعنی چی ؟ این دستخط خودمه . چیزایی که نوشته شده رو خیلیهاش رو حتی به توام نگفتم . جریان چیه ؟‌
من واقعا رفته بودم تو بدن ووهیون . اوه خدای من .....
این وحشتناکه .... ووهیون طفلکی من .
یه چیزایی یادم میاد فکر میکردم خواب دیدم اما انگار واقعیت بوده .حالا من باید چیکار کنم ؟
این تائو که اینجا نوشتم کیه ؟ کی میاد کمکم کنه. توی لعنتی از همه چی خبر داشتی باید زودتر ازینا بهم میگفتی . قبل ازینکه همچین اتفاقی بیفته "
بکهیون پشت سر هم‌ حرف میزد . این روشش برای تخلیه ی احساساتش بود .
چانیول دستش رو دور شونه های بکهیون حلقه کرد :" نگران نباش . تائو بهت کمک میکنه اون هم دقیقا مثل توئه . توی اون انجمن افرادی هستن که شرایطشون مثل توئه . تو تنها نیستی "
بکهیون انگار که چیزی یادش اومده باشه ، یکباره خودش رو از بغل چانیول بیرون کشید :" تو .... یعنی من ، وقتی که ووهیون بودم .... تو که ووهیون رو نبوسیدی؟"
چانیول از سوال بیجای بک یکه خورد . با حرص از کنارش بلند شد :" تو رسما دیوونه شدی . پاشو غذا گرفتم بیا غذاتو بخور . جکسون هم اومده توی اتاق داره با ووهیون حرف میزنه "
بکهیون با عجله بلند شد :" تو چطور اجازه دادی اون با ووهیون حرف بزنه "
چانیول جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت .‌
بکهیون با عجله به سمت اتاق ووهیون رفت .‌ چانیول  بازوش رو گرفت و تشر زد :" بکهیون "
بکهیون اصرار کرد :" من نمیذارم اون دوباره ووهیون رو آزار بده "
چانیول بکهیون رو به سمت آشپزخونه کشید :" تو چت شده امروز؟ ووهیون خودش خواسته باهاش حرف بزنه . من چطور میتونستم مانع بشم . توام نمیتونی . بیا اینجا آروم بگیر و غذاتو بخور "
مغز و قلب بکهیون سرشار بود از فکرها و احساسات  مختلف .
هر کدوم یه دستور میدادن و بکهیون به قول چانیول رسما دیوونه شده بود .
به مدتی وقت نیاز داشت تا بتونه چیزهایی که امروز شنیده بود رو درک کنه .

..........

ووهیون روی مبل با نامو بازی میکرد و قیافه ش ایندفعه واقعا به نظر شاد میومد .
بکهیون دور و نزدیکش نشست :" چیکارت داشت ؟ چی میگفت ؟"
ووهیون عروسک نامو رو به کمی دورتر پرت کرد .
سگ کوچولوش با شادی به دنبال عروسکش رفت .
-" مدارک شناساییم رو آورده بود و یکسری برگه که وقتی امضاشون کنم میتونم رسما ازش جدا بشم . راستی مامان رو به یه آسایشگاه توی سئول منتقل کرده باید بریم بیاریمش پیش خودمون و دیگه اینکه .... آها .... برام یه خونه خریده و یه حساب بانکی که تا وقتی بتونیم سهاممون رو پس بگیریم ازش استفاده کنم .... گفت توی یه مدرسه همین اطراف هم ثبت نامم کرده "
بک با حیرت به حرفای ووهیون گوش میداد . " اون همه ی این کارا رو انجام داده ؟ یعنی اون آدم بدجنس و بدذات که حتی میخواست منو بُکُشه یهو اینقدر خوب شده ؟"
ووهیون ازش دفاع کرد :" نه هیونگ . اون نمیخواست تورو بکشه . عمو این رو میخواست . اگه تو زنده ای به خاطر اینه که جکسون نمیخواست کسی رو بُکُشه "
بکهیون عصبی حرف بکهیون رو تکرار کرد :" اگه من زنده م به خاطر اونه ؟ من چند ماه تو کما بودم . به خاطر اون لعنتیها از پدرم متنفر شدم "
ووهیون با همون خونسردی و آرامش قبلیش گفت :" هیونگم‌اشتباهش رو قبول کرد . توام قبول کن . اگه از بابا متنفر بودی چرا من و مامان رو تنبیه کردی ؟ میدونی مامان به خاطر تو کارش به اون آسایشگاه کشید . سالها در آرزوی دیدن تو گریه کرد . تو واقعا بی رحم و خودخواهی هیونگ . توام بهتر از جکسون هیونگ نیستی "
بکهیون میخواست داد بزنه و از خودش دفاع کنه اما همه ی حرفهای ووهیون به نظرش درست میومدن . نتونست چیزی بگه . حتی یک کلمه .
ووهیون سگش رو با شادی بغل کرد و لبخند زد .
بکهیون لبخندش رو دوست داشت .
صدای ووهیون اون رو به خودش آورد :" من نامو رو میبرم بیرون . زیاد دور نمیرم "
بعد از رفتن ووهیون ، چانیول که تا الان خودش رو داخل اتاق مشغول کرده بود که در بحث بین دو برادر شرکت نکنه، کنار بکهیون نشست .‌
-"خوبی ؟"
بکهیون دلخور با کنترل تلویزیون که توی دستش بود بازی میکرد :" حرفهاش رو شنیدی یول؟ فکر کنم خیلی از من بدش میاد "
چانیول دستهاش رو دور کمر پسرک دلخور حلقه کرد .
سرش رو توی گردنش فرو برد و کنار گوشش زمزمه کرد :" اون از تو بدش نمیاد فقط ازت دلخوره .‌ به زمان نیاز داره "
زمزمه ی چانیول به بکهیون یادآوری کرد که چقدر به آغوشش نیاز داره .
الان که همه چی پیچیده شده بود فقط چانیول میتونست آرومش کنه .
دلش میخواست کل روز رو در آغوش چانیول بمونه و به هیچکدوم از مشکلاتی که سرش هوار شده بودن فکر نکنه .
بکهیون بوسه ای سبک بر لبهای عشقش نشوند :"دلم برات تنگ شده "
اما انگار چیزی یادش اومده باشه خودش رو عقب کشید :" تو که اونو نبوسیدی ؟ ها؟"
چانیول عصبی از جا بلند شد .
در اتاق که با صدای بلند بهم کوبیده شد بکهیون فهمید زیاده روی کرده .
پشت سر چانیول به اتاق رفت .
چانیول دراز کشیده بود و چشمهاش رو بسته بود .
-"برو بیرون بک . الان عصبانی ام یه چیزی میگم بعدا پشیمون میشم "
اما بکهیون بیرون نرفت .
کنارش دراز کشید :" ببخشید دست خودم نیست . احمق شدم . الکی حسودی میکنم "
چانیول به سمتش برگشت :" من نبوسیدمش بک . اگه میخوای دقیقا این جمله رو بشنوی بذار بهت بگم و خودم رو خلاص کنم . اما تو چطور میتونی به همچین چیزی فکر کنی ؟ این دومین باره بک . بیا زیاد همدیگه رو نرنجونیم چون اونوقت کم کم برامون عادی میشه و از هم فاصله میگیریم "
بک چیزی نگفت . حرفی نداشت بزنه . حسادت بچه گانه ش چانیول مهربونش رو رنجونده بود .‌
به لبهای بسته چانیول بوسه زد .
-"فک کنم بسکه دلم برات تنگ شده خل شدم "
-"  چرا دلت تنگ شده؟  منکه تمام مدت کنارتم .‌ حتی سر کار هم نرفتم ."
بکهیون از خنگی چانیول حرص خورد :" الان باید دقیقا توضیح بدم چی میخوام ؟"
چانیول صدای در رو شنید و سعی کرد بکهیون رو پس بزنه .
-"داداشت اومد"
بک اصرار کرد :" بی سر و صدا انجامش میدیم .‌اونم که میره توی اونیکی اتاق . صدای تلویزیونم بلنده"
دوباره روش خم شد و لبهاش رو بوسید . چانیول بوسه هاش رو جواب نمیداد . دلخور بود .
اما بکهیون قرار نبود پا پس بکشه چیزی که میخواست رو باید بدست میاورد .
پس بوسه های ریزش رو اونقدر ادامه داد که چانیول تسلیم شد و باهاش همراهی کرد .
بکهیون دکمه های بلوز دوست پسر دلخورش رو باز کرد و  لبهای خیسش رو به گردنش مالید . همزمان دستش رو به سمت کمربند پسری که زیرش اسیر شده بود، برد .
چانیول بالاخره مجبور شد بشینه . بلوزش رو درآورد و لبخند زد .
-"بکهیون تو هر دفعه منو میترسونی . مطمئنم اگه یه کم وا بدم حتما منو به فاک میدی "
بکهیون تیشرتش رو از سرش درآورد : " شانس آوردی همچین چیزی دلم نمیخواد وگرنه حتما یه بار هم‌ که شده امتحانش میکردم "
دست بک دوباره دور کمر چانیول حلقه شد و باز هم با لبهاش گردن چانیول رو لمس کرد .
این لمسهای ساده چانیول رو دیوونه میکردن . دلش میخواست بیشتر واسه بک ناز کنه و از حرفهاش پشیمونش کنه اما دیگه نمیتونست تحمل کنه .
-"حالا بخواب من امتحانت کنم فعلا .‌ کوچولوی خوشمزه ی من "
بکهیون دستشو به سمت شلوار خودش برد . چانیول آروم به دستش سیلی زد 
" درش نیار .‌خودم بعدا در میارم فقط بخواب و سر و صدا نکن "
بکهیون با بالاتنه لخت خوابید و چشمش رو بست و منتظر لبها و دستهای چان روی بدنش شد .
چان رو که روش حس کرد پاهاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد .‌
چانیول لبهاش رو روی سینه ی حساسش گذاشت و مکید . نگاهی به چهره ی پسرک انداخت که چشمها و لبهاش رو بهم فشار میداد تا خودش رو کنترل کنه و صداش در نیاد . سکوتش بیشتر چانیول رو تحریک میکرد .
حتی فکر سکس یواشکی هم برای چانیول تحریک کننده بود .
لباس خودش و بک رو درآورد.
یکی از بالش ها رو پایینتر کشید و بکهیون رو به شکم روش خوابوند .
زمزمه کرد :" پاهاتو باز کن .... بیشتر"

🕑Twenty Four🕓Where stories live. Discover now