part 8

2.9K 488 90
                                    

کای دوباره دیروقت به خونه برگشت . بالاخره نتیجه آزمایش مشخص کرده بود که جونگسو پسر خودشه و میخواست این موضوع رو با کیونگسو مطرح کنه. هر چند سخت بود اما دیگه بیشتر از این نمیتونست پنهانش کنه .
کیونگسو خیلی سعی کرده بود بیدار بمونه اما بالاخره خستگی بهش غلبه کرده بود و خوابیده بود .
جونگین احساس دلتنگی میکرد. دیشب هم زمانی که برگشته بود، کیونگسو خواب بود . تقریبا دو روز بود که نتونسته بودن با هم حرف بزنن .‌
کنارش روی تخت دراز کشید و دستش رو روی بدن کیونگسو کشید و دم گوشش زمزمه کرد:" سو بیدار شو "
پسرک در خواب ناله ای کرد و دندانهایش را بهم سایید .
جونگین بین موهاش دست کشید :" نمیخوای بیدار شی ؟ "
کیونگسو کم کم خوابش سبک شد و چشمهاش رو باز کرد . مثل همیشه لبخند زد و خوابالود گفت :" اومدی ؟؟"
دوست پسر خوابالودش در نظر جونگین دوست داشتنی ترین موجود دنیا بود .‌
موهای پسرک رو بوسید و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد :"یه موضوع خیلی مهم رو میخوام بهت بگم .... بیداری؟"
سر کیونگسو در آغوش به معنی تایید هوشیاریش بالا پایین شد .
و جونگین اول قصد داشت مقدمه چینی کنه اما در آخر فهمیده بود که بهترین راه برای گفتن یک خبر بد، سریع، صریح و بی پرده گفتنشه .
-" من یک پسر دارم "
کیونگسو نمیتونست به گوشهاش اعتماد کنه . سرش رو از بغل جونگین بیرون کشید و با چشمهای تنگ شده پرسید : "چی"
جونگین با قلبی که در سینه ش از نگرانی و ترس از دست دادن کیونگسو، سنگینی میکرد، توضیح داد :" چند وقت پیش همون موقع که جریان کریستال پیش اومد فهمیدم که ازش یه بچه دارم . بدون اینکه چیزی به من بگه بدنیاش آورده بود و حالا فهمیده که نمیتونه دیگه ازش نگهداری کنه "
نفس کیونگسو حبس شد . یه بچه .... یه بچه که تا ابد جونگین رو به اون زن متصل میکرد .... بچه ی جونگین .... " نکنه بخواد به خاطر بچه ش با من بهم بزنه "
نشست . حس میکرد نمیتونه نفس بکشه . نشست که شاید بتونه به ریه هاش کمک کنه .
جونگین دستهاش رو که لحظه ای باز شده بود، دوباره دور کیونگ سو حلقه کرد . از پشت بغلش کرد و سرش رو روی کتفش گذاشت .
-"این انصاف نیست سو . من آمادگی ش رو ندارم . من بچه ی اون زن رو نمیخوام . من اون بچه رو نمیخوام ، دوستش ندارم . نمیدونم باید باهاش چیکار کنم . همه ی مدتی که منتظر نتیجه آزمایش بودم هر روز دعا میکردم اون بچه ی من نباشه . میترسم . من تا حالا یه بچه رو بغل هم نکردم چطور میتونم پدر باشم . "
کیونگسو هق هق دوست پسرش رو روی کمرش حس میکرد . برای اون مرد بیچاره احساس دلسوزی کرد .
اگه میخواست بگه که کدومشون این وسط بیچاره ترن اون فرد مسلما جونگین بود .
-"هنوز منو دوست داری؟"
+" این چه حرفیه که میزنی . از خودم و ازون بچه لعنتی بیشتر دوستت دارم . هر کاری تو بگی همونکارو میکنیم . اگه بخوای میبرم میذارمش پیش مامان بابام . نمیذارم اذیت بشی "
کیونگسو دستش رو برای دلداری دادن روی کمر جونگین کشید .
-" گریه نکن . من بدتر از اینها رو دیدم و چیزی نگفتم جونگین . من دیدمت با اون دختره رفتی تو اتاق هتل "
صادقانه حرف میزد . اون اتفاقهای شوکه کننده و بدتری رو نسبت به حالا شاهد بود .
هیچ تجربه ای در زندگیش از لحظه ای که دید اون دو تا با هم وارد اتاق هتل شدن، نمیتونست سخت تر باشه . اگه اون رو به خاطر عشقش به جونگین تحمل کرده بود، پس با موضوع بچه هم میتونست کنار بیاد .
این شَک که شاید جونگبن به خاطر صحبت کردن در مورد بچه با کریستال به هتل رفته، روزنه ی امیدی رو در قلبش باز کرده بود . حرفش رو بعد از یک آه ادامه داد :
-" حالا که بهش فکر میکنم امیدوار میشم شاید رفته بودی باهاش در همین مورد حرف بزنی ! تو که نمیتونستی باهاش توی رستوران یا کنار خیابون حرف بزنی ... درسته ؟ واسه همین باهاش رفتی هتل؟ ...."
جونگین شوکه شده بود . چطور ممکنه کیونگ اونا رو دیده باشه . چقدر براش سخت و غیرقابل تحمل بوده .
-" تو چطور ...‌ چطور ما رو دیدی ؟ ... یعنی اونجا چیکار میکردی؟"
کیونگ تلخ خندید :" تو دیوونه م کرده بودی ... کارم به جایی رسیده بود که تعقیبت میکردم "
-"احمق ... تو منو تعقیب میکردی؟ باید بهم میگفتی من رو دیدی تا بتونم از خودم دفاع کنم "
+"چی میگفتی ؟ چند تا دروغ دیگه ؟"
جونگین پیشونیش رو به پیشونی کیونگسو چسبوند :" من هیچوقت بهت دروغ نگفتم سو . فقط این مسئله رو چون مطمئن نبودم نتونستم بگم . نمیخواستم ناراحت بشی ، اون هم زمانی که چیزی معلوم نیست "
کیونگ حوصله بحث نداشت همه ذهنش مشغول پسر جونگین بود . تنها چیزی که براش مسلم بود این بود که نمیتونه به نبودن جونگین در زندگیش فکر کنه .
لب جونگین‌ رو آروم بوسید و ازش جدا شد .
-"فعلا بیا بخوابیم کیم‌ کای .‌ فردا کلی کار داریم"
......

🕑Twenty Four🕓Where stories live. Discover now