part 9

2.5K 464 18
                                    

سهون هر جایی رو که فکر میکرد کریس رفته باشه رو دنبالش گشته بود ، اما انگار آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود .
حدس میزد که از کشور خارج شده باشه . اسمش رو به عنوان کسی که بهش مضنون بود به پلیس داده بود و امیدوار بود اونها بتونن پیداش کنن .‌
وقتی به بیمارستان برگشت شب شده بود .
لوهان باز هم خواب بود . شاید هم تحت تاثیر دارو ،بیهوش بود .
بی سر و صدا کنارش نشست . کبودی دور گردنش هنوز هم حسابی پررنگ بود .
موهاش رو نوازش کرد .و به این فکر کرد که اون چقدر تحت استرس بوده که راضی شده این کار رو با خودش بکنه .
پلکهای لوهان تکون میخورد .
مشخص بود که بیداره اما نمیخواد باهاش روبرو بشه .
پیشونیش رو بوسید و زمزمه کرد : " دوستت دارم "
صدای نفس های لوهان رو میشنید که تندتر شدن .
به محض جدا شدن لب های سهون از پیشونیش ، پتو رو روی سرش کشید و صدای هق هق خفیفش زیر پتو و در گوش سهون پیچید .‌

.............

ووهیون ، توی باغ با 'نامو' سگ‌ کوچولوش بازی میکرد . این سگ رو کریسمس سال پیش ، یکی از دوستهای جکسون ، بهش هدیه داده بود و الان ووهیون ازش نگهداری میکرد .
حتی اسمش رو هم ووهیون انتخاب کرده بود . دلش میخواست نامو رو توی تخت ، جای جکسون بخوابونه ، اما جراتش رو نداشت .
همسرش با حیوانات رابطه ی خوبی نداشت و اجازه نمیداد ووهیون سگش رو داخل اتاق بیاره .‌
ظرف غذایی که از آشپزخانه آورده بود رو جلوی نامو گذاشت و با لذت غذا خوردنش رو تماشا کرد .
اگه گاهی هوس میکرد از اتاق بیرون بیاد فقط برای دیدن نامو بود .
نگاه تحقیرآمیز مستخدمها رو دوست نداشت .‌اون صاحب اون عمارت بود ، اما اونها به چشم کسی که با رئیسشون میخوابه ، بهش نگاه میکردن .
ووهیون هیچوقت اجازه نمیداد اونها چیزی از مشکلاتشون بفهمن .
ولی میدونست که اونها هرزگاهی صدای فریادهای جکسون رو میشنون و میدونن که رابطه شون چقدر متزلزله .
هر چند که همسرش به هیچ کس اجازه ی کوچیکترین بی احترامی به ووهیون رو نمیداد و همیشه در حضور بقیه با احترام در موردش حرف میزد .
"این رو برای آقا ببر " " آقا صبحانه رو توی تختشون میخورن "
ووهیون از لفظ "آقایی" که جکسون براش به کار میبرد ، خنده ش میگرفت . خیلی متظاهرانه بود و اصلا هیچ صداقتی توش نبود .
با این وجود ووهیون راضی بود . تا حدی غرورش رو حفظ میکرد .
ووهیون تکه چوبی رو به چند متر دورتر پرتاب کرد :
"نامو برو بیارش"
ماشین جکسون رو دید که وارد عمارت شد . همون استرس لعنتی همیشگی سراغش اومد . وقتی نامو برگشت سریع بغلش کرد . بودن نامو در آغوشش بهش آرامش میداد .
جکسون همراه هویا دوست صمیمی ش بود .
به نظر ووهیون ، رفتار هویا هیچ شباهتی به جکسون نداشت نمیدونست اونها چطور با هم دوست شدن . هویا همیشه با ووهیون با مهربونی رفتار میکرد و ووهیون برخلاف بقیه ی دوستای جکسون ، ازش متنفر نبود .
با سر بهش سلام کرد و هویا هم به همون روش بهش جواب داد .
جکسون ، بعد از پیاده شدن از ماشین به سمتش اومد . لبخند به لب داشت .
ووهیون نمیتونست بفهمه لبخندش واقعیه یا فقط به خاطر چشمهاییه اونها رو زیر نظر دارن .‌
-"سلام . خوش اومدی "
ووهیون زیر لب گفت . تظاهر میکرد . دلش میخواست جکسون دیر برگرده خیلی دیر .
اصلا بره یه جای دور کار کنه و هفته ای یکبار بیاد خونه .‌
اصلا برای کار به چین بره بره و هر دو ماه یکبار فقط برای چند روز به خونه برگرده .
به تظاهر کردن عادت کرده بود .
حتی میتونست وقتی توی قلبش چیزی به جز تنفر حس نمیکنه ، واژه ی "دوستت دارم" رو به زبون بیاره .
جکسون با همون لبخند موهاش رو بهم زد :" بازم که این سگه بغلته ؟ قبل اینکه بیای تو تخت دوش بگیر . این لباسها چیه پوشیدی؟"
حرفهای تندش با لبخند روی لبش تناسبی نداشت . ووهیون نگاهی به لباسهاش انداخت . یه تیشرت و جین ساده تنش بود :" مگه لباسهام چه مشکلی دارن ؟"
-"هیچ مشکلی ندارن . فقط اگه یه بیل دستت بدن با باغبون هیچ فرقی نداری . البته بدم نیست یه کم بیل بزنی خیلی چاق و چله شدی"
ووهیون نامو رو زمین گذاشت و بی توجه به حضور بقیه ، خیلی یهویی ، جکسون رو بغل کرد و غش غش خندید :" حالا هیونگ هم قبل اومدن توی تخت باید دوش بگیره . توام نامویی شدی "
جکسون با حرص خودش رو از بغل ووهیون درآورد . از شیطنت ووهیون خنده ش گرفته بود اما سعی کرد چیزی نشون نده .
ووهیون ، همونطور که جکسون دور میشد ، طوری که بشنوه گفت :" تو از من چاق تری، لباسهات هم خیلی زشتن"

🕑Twenty Four🕓Where stories live. Discover now