part 4

3.6K 568 40
                                    


چشمهاش رو به سختی باز کرد نمیدونست کجاست . همه چیز دور و برش سفید بود .
سرش رو با زحمت چرخوند کسی روی مبل کنار تختش خوابیده بود که نمیتونست چهره ش رو به خوبی ببینه .
ناخودآگاه صداش زد :"چاااان "
سهون از خواب بیدار شد و متعجب بهش نگاه کرد .
بکهیون چهره ای متفاوت با چیزی که انتظار داشت رو دید .
بهش خیره شده بود و سهون توی چشمهاش یه آدم کاملا غریبه رو میدید .‌
انگار که اصلا نمیشناختش .
-"تو کی هستی ؟؟چان کجاس؟؟"
سهون اسم جدیدی رو میشنید نمیدونست چه عکس العملی نشون بده که حالش بدتر نشه .
با احتیاط پرسید :"منو نمیشناسی بکهیون ؟؟"
"بکهیون .... بکهیون "
چند بار با خودش تکرار کرد . این اسم براش آشنا بود اما مطمئن نبود اسمش بکهیون باشه .
-"من بکهیونم ؟ پس جونگ کیه ؟"
سهون با یک لبخند ساختگی زنگ مخصوص رو زد تا یکی از دکترها به عیادت بکهیون بیان .
چند ثانیه طول نکشید تا تیمی از دکترها و چند پرستار به داخل اتاق اومدن .
بکهیون با نگاهی ترسان به دکتر خیره شده بود انگار کلا نمیدونست کجاست و چه خبره .
قبل ازینکه دکتر لباسش رو برای معاینه بالا بزنه ، پایین بلوزشو محکم گرفت و داد زد :" بگو اینا برن "
دکتر از معاینه منصرف شد
-"این حالتهاشون موقتی و در اثر شوک ناشی از بیهوشیه به زودی حالشون کاملا خوب میشه . فکر میکنم چند ساعت بیشتر طول نکشه ، بعد از ظهر میتونه از بیمارستان مرخص بشه "
.......
لباسهای بکهیون رو مرتب روی تخت بیمارستان گذاشته بود .
اون هنوز گیج بود . البته حال جسمیش خوب بود . حتی موقع بیهوشی هم مشکل خاصی نداشت . اما هنوز حواسش کامل سر جاش نیومده بود .
ذهنش هنوز درگیر بود و همونطور که روانشناسش قبلا هشدار داده بود تفکیک رویا و واقعیت براش سخت شده بود . ولی به هر حال سهون و شرایط فعلیش رو به یاد آورده بود .
-"میتونی بپوشی یا کمکت کنم؟؟"
بکهیون جوابی نداد . شاید اگه کمی سعی میکرد میتونست لباسش رو بپوشه اما بدنش در اثر دو روز بیحرکت بودن کاملا خشک شده بود و عضلاتش گرفته بود و کلا اونقدر بی حوصله بود که دلش نمیخواست تکون بخوره .
سهون دکمه های بلوزش رو باز کرد .
بکهیون دستش رو پس زد و با بی حوصلگی بلوزش رو پوشید .
دستش رو به سمت کش شلوارش برد . به سهون که هنوز اونجا ایستاده بود نگاه کرد :"خودم میپوشم تو برو بیرون"
- "الان دیگه من رو میشناسی ؟"
بکهیون واقعا کسل بود و دلش نمیخواست کسی رو ببینه . انگار ازینکه از خواب بیدار شده بود ناراضی بود .
- " آره اوه سهون . میشناسمت . فک کنم زیادی خواب دیده بودم قاطی کرده بودم"
سهون سرشو نزدیک تر برد و آروم و سطحی لبای بک رو بوسید اما لبش رو جدا نکرد .
بکهیون در حالیکه سعی میکرد خلق بدش رو کنترل کنه و اون رو از خودش نرونه ، زیر لب پرسید :
-"چی شده ؟ چرا منو میبوسی ؟ "
سهون دوباره لبش رو بوسید : " برای بوسیدن دوست پسرم احتیاج به دلیل دارم ؟"
بکهیون دقیقا نمیدونست به چه دلیل ، اما هیچوقت نمیتونست کاملا به فرد روبروش اعتماد داشته باشه . بینشون یک دیوار نامرئی وجود داشت .
سهون که صورت بی حس بکهیون رو دید ادامه داد :" وقتی منو نشناختی ترسیدم‌ . فکر کردم فرصتامو از دست دادم و برات یه غریبه شدم "
بکهیون به سختی لبخند زد :"خیلی احساساتی شدی . برو بیرون شلوارم رو بپوشم  "

🕑Twenty Four🕓Where stories live. Discover now