Part 7

3.2K 473 25
                                    

لوهان نگاهی به برگه های ثبت ازدواج که سهون دیروز با خودش به خونه آورده بود انداخت .
دلش نمیخواست اونا رو پر کنه . این دیگه چی بود ؟ این دیگه چه جور ازدواجی بود . توی کل دنیا کی اینجوری ازدواج میکرد ؟
فقط با امضای دو ورق کاغذ ؟
فکر کرد : "من اینقدر به نظرش دم دستی میام ؟ "
لوهان همیشه فکر میکرد، سهون ،بعد از خوردن شام تو یک رستوران مجلل سهون حلقه بهش بده و عین یک جنتلمن ازش درخواست ازدواج کنه .
اون میتونست از مراسم ازدواج چشم پوشی کنه
اما چیزی که الان گیرش اومده بود حتی یک خواستگاری ساده هم نبود ...
فقط دو ورق کاغذ رو میز بود که سهون دیروز آورده بود و از لوهان خواسته بود امضاشون کنه تا ازدواجشون رو ثبت کنن ...
اگه عجله ای برای به سرپرستی گرفتن جونگسو هم داشتن باز لوهان میتونست درک کنه ، اما این دیگه خیلی زیادی بود .

........

ده روز ازون روز جهنمی میگذشت . روزی که کیونگسو جونگین رو تا هتل تعقیب کرده بود و نتیجه ی خوشایندی ازین کاری نگرفته بود ‌
چند روز گذشته کیونگ سو فقط شبها به خونه برمیگشت . جونگین هم وضعیت بهتری از اون نداشت .
همه ی پرورشگاهها رو سر زده بود . بیمارستانها کلیساها ... از ملاقاتش با کریستال نتیجه ای نگرفته بود هر چند احتمال میداد اون بدونه بچه کجاست اما به خاطر تهدیدهایی که شده دهنش رو باز نمیکنه .
شبا دیر وقت برمیگشت وقتی که کیونگ سو خوابیده بود و بوی شدید الکل میداد .
سعی میکرد حداقل توی خواب بغلش کنه و از استرس هاش کم کنه و چند ثانیه به مشکلاتی که جلوی راهش سبز شده بودن فکر نکنه ، اما اون حتی توی خواب هم پسش میزد .
جونگین درکش میکرد کیونگسو وضعیت روحی خوبی نداشت و جونگین امیدوار بود بعد ازینکه پسرش رو پیدا کرد همه چی رو براش توضیح بده و ازش بخواد که درکش کنه .
برای پسرش پرستار میگرفت حتی اگه کیونگسو نمیخواستش یه خونه ی دیگه واسه بچه میگرفت تا با پرستارش اونجا زندگی کنه .
نمیخواست چیزی برخلاف میل اون پیش بره . اما الان اولویتش کیونگسو نبود پیدا کردن بچه ش مهمتر بود .‌

........

کیونگ سو ، روی نیمکت توی یه پارک نشسته بود .‌ اصلا نمیدونست کجاست .‌
اونقدر راه رفته بود که پاهاش بی حس شده بودن و اونقدر گریه کرده بود که چشماش باز نمیشدن .
از روزی که جونگین رو تا هتل تعقیب کرده بود ، وضعیتش همین بود .
روزها تا شب توی خیابونها اینور و اونور میرفت و مشروب میخورد و شب هم ، مست و داغون به خونه برمیگشت.
بعضی وقتا به خودش لعنت میفرستاد که چرا به اون هتل رفته . انگار تا به چشم خودش اون دو تا رو با هم نمیدید باورش نمیشد .
اما دیگه نمیخواست به اون خونه برگرده .‌نمیخواست جونگین رو ببینه که به راحتی بهش دروغ میگه . هیچ چیزی اجباری نبود و کیونگسو نمیخواست برای جونگین یه اجبار باشه .‌
این چند روزه کلی فکر کرده بود . باید میرفت . رییسشون چند روز پیش کار در شعبه ای در توکیو رو بهش پیشنهاد داده بود .‌شاید وقتش بود که اون پیشنهاد رو قبول کنه .‌
.....
چانیول بعد از مدتها بالاخره راضی شده بود بکهیون رو تنها بذاره و سر کار رفته بود .
بکهیون حس میکرد بالاخره زندگی داره روی خوشش رو بهش نشون میده . رابطه ش با چانیول هر چند هنوز در مراحل اولیه بود اما عالی بود .
چانیول بهش اهمیت میداد و بکهیون میتونست عشق و محبتش رو حس کنه و متقابلا بدون هیچ ترسی عشقش رو نثارش کنه .
همه چیز مثل یه خواب به طرز ترسناکی شیرین بود و بکهیون میترسید هر لحظه بیدار بشه .
کمپانی براش برنامه دیده بود که توی کلاسهای بازیگری دوره ببینه و به نظرشون بکهیون در این زمینه هم قابلیت پیشرفت داشت و بکهیون سه روز در هفته صبحها توی این کلاسها شرکت میکرد و کم کم برنامه های کاریش در حال پر شدن بودن .
چانیول ، بعد از تموم شدن دوره فیزیوتراپیش دیگه مجبور نبود برای راه رفتن از عصا استفاده کنه .
هر چند که هنوز بعضی وقتا دردهایی سراغش میومدن ، اما نسبت به قبل کمتر بودن و دکترها دیگه نگرانی چندانی از بابت بیماریش نداشتن .
بکهیون امروز حسابی از تنهاییش لذت برده بود . صبح چانیول بعد از کلی قلقلک دادنش و بوسیدن سر و صورتش به زور از خواب بیدارش کرده بود و بعد رفته بود . البته که بکهیون بعد از رفتن چانیول دوباره به تخت برگشته بود و تا لنگ ظهر خوابیده بود .‌
نهار جاجانگ میون مورد علاقه ش رو سفارش داده بود و بعد ازون یه کم خونه رو مرتب کرده بود . عصر با دوچرخه چانیول توی محله چرخیده بود و از سوپر محله هله هوله خریده بود که شب با چانیول بخورن .
اما وقتی که ساعت ده شب هنوز خبری از چانیول نشده بود ، کم کم حوصله ش سر رفت . انگار دیگه تنها بودن اونقدرها هم مزه نداشت .
با گوشیش گیم بازی میکرد که پیغام تماسی از کیونگسو روی گوشی ظاهر شد .
سریع تماس رو وصل کرد و قبل ازینکه چیزی بگه صدای مست کیونگسو توی گوشش پیچید :" بکهیونااااا . من نمیتونم برم خونه . بیا دنبالم "
بکهیون نگران پرسید :"کجایی ؟"
-"نمیدونم ازین اجوشی بپرس" .
و گوشی رو به بارمن داد . بکهیون بعد از گرفتن آدرس سریع سوییچ رو برداشت و از خونه بیرون زد .

🕑Twenty Four🕓Where stories live. Discover now