Part 3

3.3K 587 31
                                    


کریس کلافه  بود .
کارهای گالری ، اماده کردن لباسها و کمبود وقت ، حال بد چانیول و گم شدن لوهان کلافه کننده بود .
در بین این همه  تراکم کار فکر پیدا کردن لوهان نمیذاشت نفس بکشه . دقیقا ازون روزی که اون اتفاق شوم افتاده بود و سهون لوهان رو ترک کرده بود لوهان هم ناپدید شده بود و کریس یک قدم بیشتر تا جنون فاصله ای نداشت . باید مسئولیت کاری که کرده بود رو به عهده میگرفت .
اون ناخواسته باعث این دردسر شده بود البته که میخواست لوهان از دوست پسرش جدا شه و خودش اون رو بدست بیاره ، اما هیچوقت نمیخواست بهش لطمه بزنه .
از عشقش سوء استفاده شده بود . مهم نبود اگه لوهان هیچوقت نمیبخشیدش کریس باید پیداش میکرد و ازش حمایت میکرد .
تنها کسی که میدونست اون بیگناهه کریس بود. فکر اینکه لوهان الان توی این شهر بزرگ  تنها و بی پناه مونده دیوونه ش میکرد . بارها سعی کرد به سهون واقعیت رو بگه اما اون حاضر به دیدنش نمیشد .
و بالاخره حدود ظهر بود که بعد از چند ماه جستجو کاراگاه خصوصی که برای پیدا کردن لوهان استخدام کرده بود ، تماس گرفت و آدرس لوهان رو بهش داد .
یه کافه تو محله های نه چندان خوش نام شهر .
شوکه شده بود . عرق سرد رو روی ستون فقراتش حس میکرد . یعنی لوهان اونجا چیکار میکرد . نکنه هرزه ی کسی شده بود ؟
با بدنی لرزان پشت رل نشست و به سمت آدرسی که توی دستش مچاله کرده بود راه افتاد

‌......‌‌

چانیول توی دستگاه سیتی اسکن سعی میکرد روی تنفسش تمرکز کنه که دچار استرس و اضطراب نشه . مکانهای بسته بهش اضطراب میداد و تصور یه توده توی مغزش مضطرب ترش میکرد .
-"خدایا خدایا بزرگ تر نشده باشه"
اون تنها و ترسیده بود به هیچکس اعتماد نداشت . اطرافش دوستهایی بودن اما به نظر چانیول اونها غیر قابل اعتماد ترین افراد دنیا بودن . چانیول شاهد بلاهایی بود که کریس سر سهون آورده بود چطور میتونست بهش اعتماد کنه . و ییشینگ ؟؟؟ خب آره اون شاید یه کم‌قابل اعتماد بود . اما اون دوست صمیمی کریس هم بود و چانیول نمیدونست دهنش چقدر چفت و بست داره .

.......

فلش بک
چانیول پسرک رو صدا زد : "هی آقا"
احمقانه بود اون احتمالا مرده بود . صورتش غرق خون بود .
نزدیک تر  رفت و نفس های پسرک‌رو حس کرد .
زنده بود . یه شادی ناشناخته وجودش رو در بر گرفت .
به سرعت با اورژانس تماس گرفت و آدرس رو داد .
هیچ‌کاری از دستش برنمیومد . پتویی که توی ماشین داشت رو آورد و پسرک‌رو پوشوند و دستای خونین پسرک رو با احتیاط گرفت :"نترس من اینجام . تو خوب میشی "
و چند دقیقه بعد آمبولانس پسرک‌ رو با خودش برد و چانیول در حالیکه همه ی حواسش متوجه پسر بود به اجبار به سمت خونه ی مادرش راه افتاد .
پایان فلش بک
.......
بکهیون زیر چشمی نگاه حسودی به کای و کیونگسو انداخت .....
نگاه عاشقانه اوندوتا به هم و دستهاشون که لحظه ای از هم جدا نمیشدن و کای که اصرار میکرد دوست پسرش به شونه ش تکیه بده و لحظه ای بخوابه ، باعث حسادتش میشد .
به سهون نگاه کرد که  روی صندلی کناری خوابیده بود .
کم کم به این موضوع شک میکرد که آیا واقعا با سهون توی یک رابطه عاشقانه س ؟ نباید تا الان‌بهم عادت میکردن و رابطه شون وارد مرحله ی بعدی میشد ؟
با حرص آروم لگدی به پای سهون زد . سهون تکونی خورد با چشمهای متعجب و خوابالود به بکهیون نگاه کرد .
-"چی شده؟؟"
-"هیچی پام‌خورد بهت "
-"کمتر وول بخور تا نیم ساعت دیگه میرسیم "
این اولین سفر خارجی بکهیون بود و اون خیلی هیجان زده بود اما با رفتار سهون همه ی هیجانش به نگرانی تبدیل میشد .
-"اینقدر نخواب حوصله م سر رفت"
سهون چشم بسته با دستهاش دنبال سر بکهیون گشت و سرش رو به شونه ی خودش فشار داد :"بیا توام بخواب . خوش میگذره دوتایی "
سرش با فشار دست سهون روی شونه ی گرمش جا گرفت  .
بکهیون تالاپ تولوپ قلبش رو میشنید . پروانه ها انگار توی دلش به پرواز درومده بودن .
سهون همیشه همینطور بود .  بی خیال و بی توجه و یکهو یه حرف کوچیک و یا یک حرکت ظاهرا عادی ولی با ارزش برای بکهیون ، اون رو به مرز سکته میبرد .
سهون مهماندار رو صدا زد و ازش پتو گرفت .
بکهیون برای اولین بار با سهون زیر یک پتو بود و این همه هیجان برای قلب کوچیکش زیادی بود .
فکر میکرد قابلیت عاشق شدن و دوست داشتن آدمها رو از دست داده اما انگار یه جایی اون ته ته های قلبش قایم شده بود که به وقتش خودشو نشون بده

🕑Twenty Four🕓Where stories live. Discover now