جيمين از اون كوچه متنفر بود اما چون برادرش نتونسته بود بياد دنبالش بايد ازش عبور ميكرد. با قدم هاى سريع سمت انتهاى كوچه ميرفت كه با كشيده شدن كيف سنگينش از پشت، محكم زمين خورد. پسرى كه به نظر مدت عا از آخرين حمومش ميگذشت، با نيشخند كثيفى جلوش ايستاده بود. كيفش رو از زيرش بيرون كشيد و توى يه حركت برعكسش كرد. تمام كتاب هاش رو روى زمين ريخت و لگدشون كرد.
-پول ندارم...لطفاً كتاب هام رو لگد نكن.
خيلى يواش گفت و باعث شد پسر با لگد به سطل آشغال بزرگ بكوبتش. چشم هاش رو بست و آماده ى كتك خوردن بود؛ ولى حرفاى نامفهومى شنيد و بعد هم سكوت. چشم هاش رو آروم باز كرد و يه جفت بوت مشكى جلوش ديد كه مطمئيناً براى اون دزد نبودن. بالا رو نگاه كرد و نتونست دقيق نجات دهنده اش رو ببينه. وقتى دستش رو دراز كرد كه بلندش كنه، گرفتش و بلند شد. شكمش درد گرفته بود.
-م...ممنونم.
بالاخره گفت و به پسر نگاه كرد. حس كرد چند ثانيه نفسش رو نگه داشته. پسر پوست سفيد و موهاى نقره اى رنگ داشت و چشم هاش مطمئيناً فراموش نكردنى بودن.
-خواهش ميكنم. بهتره برى خونه كوچولو.
بهش گفت و كمكش كرد كتاب هاش رو توى كيفش بذاره. با ناراحتى عينك له شده اش رو برداشت.
-بايد يكى جديد بخرى.
پسر مو نقره اى گفت. صداى بيخيال بمش توى روح نفوذ ميكرد و جيمين حس ميكرد داره غرق ميشه. وقتى به خودش اومد، غريبه داشت ميرفت.
-اسمت رو بهم نميگى هيونگ؟؟
پسر چند لحظه ايستاد؛ انگار داشت تصميم ميگرفت خودش رو معرفى كنه يا نه. از روى شونه اش به پسر كوچكتر نگاه كرد.
-شوگا.
گفت و به رفتن ادامه داد.
-خيلى ممنونم شوگا هيونگ!
بلند گفت و اميدوار بود شنيده باشه. به سرعت به سمت خونه دويد.
••••••
چشم هاش رو ريز كرد تا بتونه دست خط ريز خودش رو بخونه.
-چرا عينك نميزنى مينى؟؟
برادرش پرسيد و جيمين لاشه ى عينكش رو نشوندش داد.
-امروز شكست.
نميخواست ماجراى دزدى و پسر مو نقره اى رو براش تعريف كنه.
-اوه، خورد شده. فعلاً از عينك يدك من استفاده كن باشه؟ فردا يكى جديد برات ميگيرم.
با مهربونى بهش گفت و باعث شد پسر كوچكتر لبخند بزنه.
-ممنون هيونگ.
برادرش موهاش رو به هم ريخت و از اتاقش بيرون رفت. قبل از اينكه بخواد سر درسش برگرده، تلفنش زنگ خورد و اسم دوست صميميش روش ظاهر شد.
-ته؟
با خوشحالى گفت و منتظر شنيدن صداى دوستش شد.
(جيمينى! چطورى؟)
-خوبم. تو چطورى؟
(منم خوبم. فردا تولد كوكيه و قراره سه تايى بريم بيرون باشه؟ خيلى دوست داشت يكم بگرديم. ساعت ٥ ميام دنبالت.)
-اوه خيلى عاليه، منتظرتم. مراقب خودت باش.
(باشه، خدافظ.)
با حالت مسخره اى گفت و قطع كرد. جيمين خنده ى ريزى كرد و خواست سر درس بگرده؛ ولى با ديدن ماه از توى پنجره اش، فكرش سمت شوگا رفت. با موهاى نقره اى رنگش انگار از خود ماه اومده بود.
YOU ARE READING
Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚
Fanfictionماه رو دوست دارى هيونگ؟ -خيلى زياد دوسش دارم. -چرا؟ -چون توى تاريكى شب، يه روشنايى خاص و پنهانى داره كه خيلى جذابه. ميتونم ساعت ها باهاش حرف بزنم و اون فقط سكوت ميكنه. -اگر بهم اجازه بدى، من ماهت ميشم هيونگ. شب هات رو روشن ميكنم و ميتونى باهام حرف...