آروم دست كوچكش رو نوازش كرد. ميدونست كه زمان سختى رو ميگذرونه؛ ولى هيچ كس نفهميد اونقدر داره عذاب ميكشه. انقدر براش سخت بود كه دست به همچين كارى زد. جيمين ديگه نتونسته بود تحمل كنه و اين قلبش رو ميشكست. مقصر نميدونستش، اون فقط دردمند و عاجز بود. بقيه رو هم نميشد سرزنش كرد؛ همشون هركارى از دستشون برميومد انجام داده بودن. جانگكوك آروم گريه ميكرد و تهيونگ بغلش كرد. مطمئينش كرد كه تقصير اون نيست و جيمين خوب ميشه. جين هم داغون شده بود. اولين بارى بود كه گريه اش رو ميديد. سرش رو توى گردن دوست پسرش مخفى كرده بود و آروم ميلرزيد. هركى به دليلى خودش رو مقصر ميدونست. انتظار براى بهوش اومدن جيمين عذاب آور بود. پرستار چندين بار بهش سر زد و سرمش رو چك كرد. تهيونگ هنوز هم دستش رو نوازش ميكرد. يعنى انقدر زجر ميكشيدى جيمينى؟ انقدر داغون شده بودى و من تنهات گذاشتم؟؟ چشم هاش رو ماليد و آهى كشيد. آروم دستش رو بوسيد و سرش رو روى بازوش گذاشت. جيمين قوى بود. از خيلى چيز ها گذشته بود و از اين هم ميگذشت. ميدونست كه خيلى زود چشم هاش رو باز ميكنه و بهش نگاه ميكنه. جانگكوك آروم موهاش رو نوازش كرد و تهيونگ نگاهش كرد. بهش ليوان قهوه رو داد.
-بهش نياز دارى هيونگ.
آروم گفت و تهيونگ تشكر كرد؛ واقعاً هم به يه ليوان قهوه نياز داشت تا عقلش سر جاش بمونه.
-مرسى كوكى.
صداش به سختى درميومد و خسته بود. كاش جيمين هيچ وقت با اون رپر سرد و عوضى آشنا نميشد، كاش عاشق نميشد و كاش اون شب كه ميخواست بره كلاب جلوش رو ميگرفت. آره، بايد به زور جلوش رو ميگرفت و متقاعدش ميكرد كه اون خطرناكه. جيمين كه بزرگترين قلب دنيا رو داشت و تنها اشتباهش اين بود كه به آدم اشتباهى داده بودش، بى حركت و ضعيف اونجا دراز كشيده بود. صداى دستگاهى كه بهش وصل بود، توى اتاق پيچيده بود و انتظار رو سخت تر ميكرد. جيمين بايد برميگشت، به خاطر اونا بايد برميگشت. تهيونگ حاضر بود هرچيزى كه داشت رو فدا كنه تا اوضاع رو براى جيمين درست كنه. فقط كافى بود چشم هاى قشنگ و مظلومش رو باز كنه تا تهيونگ طورى بغلش كنه كه نتونه نفس بكشه.
-هيونگ برميگرده ته...مگه نه؟
با ترديد پرسيد و تهيونگ آروم توى بغلش كشيدش.
-معلومه كه برميگرده، بايد برگرده.
آروم بغضش رو قورت داد و با صداى لرزونى ادامه داد.
-جيمين خودش ميدونه كه اگر...اگر نگرانم كنه ديگه باهاش حرف نميزنم.
••••••
نزديك به ٥ صبح بود و هوا سوز بى رحمى داشت. هوسوك گوشى رو به گوشش چسبونده بود و اميدوار بود كه دوستش اون ساعت بيدار باشه؛ چون اون اصولاً اين ساعت ها بيدار بود و كار ميكرد. بعد از چند تا بوق گوشى رو برداشت و هوسوك لبخند زد.
-نامجونى! صبحت بخير.
(صبح بخير هوسوك.)
صداش خسته و ناراحت بود و مشخص بود كه شب رو نخوابيده.
-همه چيز مرتبه جون؟
(نه، واقعاً نيست. فرودگاهى؟؟)
-آره، زنگ زدم براى آخرين بار هم باهات خدافظى كنم چون ميخواستم صدات رو بشنوم.
(متاسفم كه نميتونم بيام، اوضاع اينجا افتضاحه.)
-اشكالى نداره جون، تنها نيستم.
(جداً؟)
-آره، يونگى باهامه.
(خب خو...صبر كن، گفتى يونگى؟ يونگى داره باهات مياد آلمان؟؟)
-تو نميدونستى؟
(نه...پسره ى عوضى.)
-نامجون چى شده؟ گفتى اوضاع خوب نيست و صداتم واقعاً داغون به نظر ميرسه.
هوسوك پرسيد و يونگى بهش نگاه ميكرد. دوست داشت اونم با نامجون حرف بزنه. نه، دوست داشت پيشش باشه و روى شونه اش گريه كنه. دلش ميخواست خودش رو خالى كنه و يكى بدون اينكه سرزنشش كنه فقط گوش بده. آهى كشيد و به هوسوك علامت داد كه قطع كنه، دلش ميخواست زودتر از سئول لعنتى فرار كنه. هوسوك با ترس نگاهش ميكرد و يونگى اخم كرد. پشتش رو نگاه كرد تا ببينه اتفاقى افتاده يا نه، ولى صداى هوسوك باعث شد به شدت سمتش برگرده.
-ز...زنده است؟
آب دهنش رو قورت داد و چشم هاش رو بست. يونگى نميدونست راجع به چى حرف ميزنه. پدر نامجون تازه عمل كرده بود و يونگى فكر كرد شايد مشكلى براى پدرش پيش اومده.
-يونگى.
هوسوك صداش زد و باعث شد به واقعيت برگرده.
-چيشده سوكى؟ رنگت پريده.
بهش گفت و بررسيش كرد. يه مشكلى بود، يه مشكل خيلى بزرگ.
-هوسوك، پرسيدم چى شده؟؟
با جديت بيشترى پرسيد و مجبورش كرد نگاهش كنه.
-ج...جيمين...جيمين خودكشى كرده يونگى، نصفه شب بردنش بيمارستان نزديك خونه اشون.
"جيمين خودكشى كرده...جيمين خودكشى كرده..."
چند بار جمله رو با خودش تكرار كرد تا دقيقاً دركش كنه.
-اين ديگه چه كوفتيه كه ميگى؟!
داد زد و هوسوك شونه اش رو گرفت.
-قسم ميخورم كه اگر اين شوخى مسخرتون باشه كه نيام آلمان...
-يونگى.
پسر مو نقره اى حس كرد ممكنه ديوونه بشه. موهاش رو كشيد و چشم هاش ميسوخت.
-زنده است؟؟
با ترس پرسيد و دست هاش رو مشت كرد. نگاه هوسوك ترسناك بود و يونگى يخ زده بود.
-حرف بزن هوسوك!! جيمين زنده است؟!
-معلوم نيست. بعد از شست و شوى معده، بهوش نيومده و بردنش توى بخش مراقبت هاى ويژه.
واقعاً سرش گيج ميرفت و هر لحظه ممكن بود بيوفته.
-يعنى چى كه معلوم نيست؟!
داد زد و صداش ميلرزيد. همه چيز تقصير اون بود. هيچ كس جز اون نميتونست مقصر باشه.
-آروم باش تا بتونيم درست فكر كنيم باشه؟
سعى كرد آرومش كنه.
-فكر؟ مگه نيازى به فكر كردن هست؟؟ من ميرم بيمارستان و تو هم بايد برى آلمان؛ جرئت ندارى همه چيز رو كنسل كنى.
-ولى...
-باهام بحث نكن، برو.
هوسوك ميدونست كه اگر هم بخواد بحث كنه، بازنده است. با وجود نگرانى و ترديدش سرش رو تكون داد و يونگى منتظر موند تا كامل وارد فرودگاه بشه. با شتاب چمدونش رو پشت ماشين هوسوك انداخت و سوار شد. با سرعت وحشتناكى سمت بيمارستان رانندگى ميكرد و به هيچ چيز ديگه اى جز رسيدن به مقصد اهميت نميداد. جيمين نبايد چيزيش ميشد. يونگى روى احساسات خودش پا گذاشت و قلب جيمين رو شكست تا اون زندگى بهترى داشته باشه. وجود يونگى توى زندگى اون پسر اشتباه بود و اون كار بهترين روش براى خارج شدن از زندگيش به نظر ميرسيد. ميدونست كه ناراحت ميشه؛ ولى بايد ازش ميگذشت و با يكى كه لياقتش رو داشت آشنا ميشد، نه اينكه خودكشى كنه و خودش رو از يونگى محروم كنه.
-لعنتى!
محكم روى فرمون كوبيد و سعى كرد اشك هاى سمجى كه از گوشه ى چشمش پايين ميريختن رو كنترل كنه. كمى طول كشيد تا به بيمارستان رسيد و براى پارك كردن ماشين وقتش رو هدر نداد؛ گوشه اى متوقفش كرد و پايين پريد. نگهبان دم در رو تقريباً هل داد و با قدم هاى تند و بلند توى حياط دويد. به ورودى بلوك دوم رسيد و توى ساختمان دويد. سمت پذيرش رفت و اتاق مريضشون به اسم پارك جيمين رو پرسيد. از بيمارستان رفتن متنفر بود، و از اينكه جيمين به خاطر اون اونجا بود بيشتر متنفر بود. به طبقه ى بالا رفت و ميتونست بقيه رو ببينه كه پشت در اتاقى نشسته بودن. اولين كسى كه ديدش تهيونگ بود و اولين بارى بود كه يونگى از پسر كوچكتر ترسيد. چشم هاش قرمز شده بودن و طورى نگاهش ميكرد كه انگار قاتله.
-تو با اجازه ى كى اومدى اينجا؟!
داد زد و بقيه اونقدر سريع نبودن كه بتونن مشتش رو از فرود اومدن توى صورت يونگى متوقف كنن؛ هرچند كه كسى واقعاً دلش نميخواست متوقفش كنه. جين و جانگكوك پسر عصبانى رو نگه داشتن و متقاعدش كردن كه اونجا بيمارستانه و بايد آروم باشن. نامجون به دوستش كمك كرد بلند بشه و بهش دستمال داد تا روى لب خونيش بذاره.
-اون بايد از اينجا بره. گورت رو گم كن.
تهيونگ گفت و جانگكوك محكمتر گرفتش تا دوباره بهش حمله نكنه. يونگى توجهى بهش نكرد و سمت نامجون چرخيد.
-حالش چطوره؟
-برات مهمه كه حالش چطوره؟؟ چقدر دلسوز.
جين بهش طعنه زد و دوست داشت يه مشت هم خودش به اون بزنه.
-اگر جيمين اونجا خوابيده و معلوم نيست چه بلايى سرش مياد، تقصير توئه. به خاطر توئه كه اون اين مدت شبيه به يه مرده ى متحرك بود.
تهيونگ از بين دندوناش گفت و ميخواست به خاطر تمام بلا هايى كه سر جيمين عزيزش آورده بود، كله ى نقره ايش رو بكوبه توى ديوار.
-فقط ميخواستم ازش محافظت كنم.
آروم جواب داد و جين خنده ى عصبى اى كرد.
-خيلى خوب ازش محافظت كردى آقاى نگهبان، برادرم داره ميميره!
بلند داد زد و قطره اشكى روى گونه اش ريخت. نميتونست خودش رو كنترل كنه. اگر جيمين رو از دست ميداد ميمرد، مطمئين بود. نامجون آروم بلند شد و دوست پسر خسته و ناراحتش رو بغل كرد. سرش رو به سينه اش فشار داد و موهاش رو نوازش كرد.
-عجيبه كه بعد از اينكه باهاش خوابيدى به اين نتيجه رسيدى كه بايد ازش محافظت كنى. كى رو دارى گول ميزنى عوضى؟! جيمين بهم گفت كه اعتراف كردى تمام مدت بازيش دادى.
تهيونگ گفت و چند لحظه بينشون سكوت برقرار شد.
-تو چه غلطى با جيمين كردى؟؟
جين با نگاه كشنده اى بهش خيره شد و نامجون كمرش رو نگه داشت؛ چون ميدونست هر لحظه ممكنه يونگى رو خفه كنه. تهيونگ كمى بابت جين عذاب وجدان گرفت؛ نميدونست كه جيمين بهش نگفته با يونگى رابطه داشته و اون موقعيت اصلاً براى فهميدن اين موضوع مناسب نبود.
-گوش كن جين، خودش ازم خواست. گفت آرومش ميكنه و من...
-تو به چه حقى باهاش خوابيدى؟! فكر كردى اونم مثل تو و هرزه ى هاى دورته كه يه شب باهاش بخوابى و بندازيش دور؟! چطور تونستى اينطورى ازش سوءاستفاده كنى؟! حداقل به اينكه مادرش فوت كرده احترام ميذاشتى! تو ديديش، ديديش كه قلبش شكسته بود و ناراحت بود؛ و بازم اون كار رو كردى؟!
داد زد و سعى كرد خودش رو از بين بازو هاى نامجون بيرون بكشه.
-توى حرومزاده چطور به خودت اجازه دادى از معصوميت و عشقش اينجورى استفاده كنى؟!
رگ گردنش بيرون زده بود و نميتونست اشك هاش رو كنترل كنه. ميخواست اون رو بكشه، ميخواست بابت كارى كه با برادرش كرده بود مجازاتش كنه. يونگى بهشون حق ميداد. چرا نبايد ميداد؟ همه چيز طورى به نظر ميرسيد كه انگار واقعاً با جيمين بازى كرده بود و بعد هم انداخته بودش دور.
-توى حياط منتظر ميمونم، اگر خبرى شد بهم بگو جون.
آروم گفت و از جاش بلند شد. جين هنوز سرش داد ميزد و نامجون سعى ميكرد ساكتش كنه. آروم برگشت پايين و گوشه اى از حياط، روى نيمكت نشست. اونجا تنها بود، پس اجازه داد اشك هاش پايين بريزن و شونه هاش بلرزن. كوچولوش اون بالا بود و يونگى نميتونست كارى كنه كه برگرده. همونجا نشست و احساساتى كه توى خودش ريخته بود رو تخليه كرد. فقط كافى بود اخلاقاى گندش رو عوض كنه و اون وقت ديگه نيازى نبود از جيمين در برابر خودش محافظت كنه. دست هاش رو روى صورتش كشيد و با ديدن ليوانى كه جلوش نگه داشته شده بود، كمى پريد.
-اينجا سرده و گفتم شايد خسته باشى.
پسر كوچكتر گفت و يونگى ليوان داغ قهوه رو ازش گرفت. زيرلبى تشكر كرد و اهميتى نداد كه هنوزم اشك هاش دارن روى صورتش پايين ميريزن.
-تو بايد جانگكوك باشى.
با صداى گرفته اى گفت و پسر سرش رو تكون داد. كنارش نشست و به روبرو نگاه كرد.
-تهيونگ دعوات نميكنه اينجا پيش من نشستى؟؟
با تمسخر پرسيد و با هر دو دست ليوان رو نگه داشت تا كمى گرم بشه.
-بهش گفتم كه ميام پيش تو. تو هم زمان سختى ميگذرونى هيونگ، ميدونم كه ناراحتى.
آروم بهش گفت و يونگى نميدونست اون داره چيكار ميكنه.
-چرا اون كار رو كردى؟ ميدونم كه تو هم جيمين هيونگ رو دوست دارى، بايد با يه دليل اون كار رو كرده باشى.
-از كجا انقدر مطمئين حرف ميزنى؟؟ كى گفته من جيمين رو دوست دارم و براى كارام دليل دارم؟؟ تو هيچى نميدونى بچه جون، خودت رو قاطى نكن.
-چرا بهم نميگى كه بدونم؟
-چه دليلى داره كه بهت بگم؟ به تو هيچ ربطى نداره.
با كلافگى گفت و كمى از قهوه اش نوشيد.
-كسى رو ندارى كه بهش بگى هيونگ، ولى من باورت ميكنم. نياز دارى به يكى بگى.
يونگى سكوت كرد و به نظر خودش خيلى سكوت طولانى اى بود.
-اون يه چيز واقعى ميخواست. هر دفعه كه نگاهش ميكردم ميدونستم كه نميتونم اون چيزى كه ميخواد رو بهش بدم. من عادت ندارم، هيچ وقت كسى رو بيشتر از يك شب پيش خودم نداشتم و هيچ كس انقدر باهام احساس نزديكى نداشته. هيچ وقت كسى عاشقم نبوده و همه ى اينا عجيبن و من بهشون عادت ندارم. زمان هايى كه حس ميكردم احساساتم نسبت بهش دارن رشد ميكنن، پسش ميزدم؛ ولى هر دفعه ميرفتم سراغش چون نميتونستم ازش دور بمونم. سعى كردم چيزاى جديدى نشونش بدم و كارى كنم كه بهش خوش بگذره. هر دفعه احساساتم عميق تر ميشدن و بدتر پسش ميزدم؛ اونم بيشتر و بيشتر آسيب ميديد. بعد از اون شب، ميدونستم كه على رغم تلاش هام اون خودش رو توى قلبم جا كرده و نميتونم بندازمش بيرون. ميدونستم كه لياقتش رو ندارم، اون لايق كسيه كه بدونه چطور باهاش برخورد كنه و بدونه چطورى هر ثانيه بهش بگه كه عاشقشه. بايد از خودم دورش ميكردم تا بتونه همچين آدمى رو پيدا كنه و خوشحال باشه. هيچ راهى به نظرم نميومد و تصميم گرفتم كارى كنم ازم متنفر شه تا بتونه ولم كنه. به احساساتم پشت كردم و خوردش كردم، قلبش رو شكستم و با اين كار قلب خودم رو هم شكستم؛ ولى اين كار رو كردم چون ميخواستم به چيزى كه لياقتشه برسه، نميدونستم ازم متنفر نشده و نتونسته بندازتم دور. هيچ وقت نميخواستم اينطورى از دستش بدم، من باهاش بازى نكردم.
بالاخره گفت و حس ميكرد كمى سبك تر شده. باد اشك هاش رو روى صورتش خشك ميكرد و باعث ميشد پوستش خنك بشه.
-بايد اينارو بهش بگى، حق داره بدونه. اگر بهش نگى، اون همينطورى ميمونه و خوب نميشه.
-اون هنوز بهوش نيومده.
آروم گفت و سعى كرد نااميد نباشه.
-بهوش مياد، مطمئينم.
يونگى سرش رو تكون داد و سعى كرد مطمئين باشه. جيمين بايد بهوش ميومد و حرفاش رو ميشنيد.
-چ...چطور...
نميتونست سوالش رو بپرسه، براش دردآور بود.
-دكتر گفت كه مقدار زيادى قرص خورده بود. اُوردوز كرده بود و خودش رو زير آب فرو برده بود. بهش خيلى فشار اومده، ميدونى؟ براى همين بعد از شست و شوى معده بهوش نيومد. گفتن كه يكم دير رسونديمش بيمارستان ولى پرستارش بهم گفت كه اون قويه و به زودى بهوش مياد.
-آره، اون خيلى قويه.
تقريباً زمزمه كرد.
-من ميدونم كه اين كه دوست پسر قبلى هيونگ توى سايت دانشگاه به همه چيز اعتراف كرد و ازش معذرت خواست هم كار تو بوده.
يونگى نگاهش كرد.
-آره، كار من بود. توى اون جشن رفتم پيشش و زدمش؛ مجبورش كردم اون متن رو بنويسه و بذاره توى سايت. جيمين خيلى اذيت ميشد و كمترين كمكى كه ميتونستم بهش بكنم همون بود.
-كسى ديگه توى دانشگاه اذيتش نميكنه و دوستاى ته پيششون ميشينن، ديگه تنها نيست.
جانگكوك بهش خبر داد و به لبخند كوچكش لبخند زد.
-حداقل يبار براش مفيد بودم.
با خنده ى الكى اى گفت كه باعث شد اشك هايى كه توى چشم هاش جمع شده بودن بريزن.
-خودت نميدونى ولى جيمين هيونگ وقتايى كه با تو بود هميشه خوشحال بود. بيشتر از يبار براش مفيد بودى هيونگ، بيشتر از اين هم ميتونى باشى.
يونگى شونه هاش رو بالا انداخت.
-شايد حق با تو باشه.
-من ديگه ميرم تا تنها باشى. اگر خبرى شد، ميام پايين و بهت ميگم.
يونگى سرش رو تكون داد و پسر كوچكتر آروم توى ساختمان برگشت. كمى ديگه از قهوه اش نوشيد و دماغش رو بالا كشيد. هوا واقعاً سرد بود و سوزش توى پوست و استخوانش نفوذ ميكرد. عقربه هاى ساعت روى ٦ بودن و يونگى تازه حس كرد كه چقدر به خواب نياز داره. قهوه ى داغ رو سر كشيد و گذاشت گرماش توى بدنش بپيچه.
-ديگه بايد بيدار شى كوچولو، انقدر هيونگ رو منتظر نذار.
زيرلب گفت و آهى كشيد. موهاش رو عقب زد و چشم هاش رو بست. ماه توى آسمان بود؛ يه هلال زيبا كه اون رو ياد چشم هاى جيمين موقع لبخند زدن مينداخت. اون حق نداشت ٢ تا هلال دوست داشتنيش رو براى هميشه ازش بگيره.
••••••
*فلش بك*
YOU ARE READING
Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚
Fanfictionماه رو دوست دارى هيونگ؟ -خيلى زياد دوسش دارم. -چرا؟ -چون توى تاريكى شب، يه روشنايى خاص و پنهانى داره كه خيلى جذابه. ميتونم ساعت ها باهاش حرف بزنم و اون فقط سكوت ميكنه. -اگر بهم اجازه بدى، من ماهت ميشم هيونگ. شب هات رو روشن ميكنم و ميتونى باهام حرف...