صبح، جيمين با آرامش آشنايى از خواب بيدار شد. يونگى خواب بود و جيمين از موقعيت سوءاستفاده كرد تا آروم لب هاش رو ببوسه. مراقب بود كه بيدار نشه. تصميم گرفت براش صبحانه درست كنه؛ چون ميدونست از اينكه بيدار شه و ميز حاضر صبحانه رو ببينه خوشحال ميشه. سريع روى تخت نشست و نتونست صداش رو به خاطر درد تيز و وحشتناك پايين تنه اش كنترل كنه. يونگى چشم هاش رو نيمه باز كرد و با ديدن جيمين كه روى تخت نشسته، با كمك آرنجش بلند شد.
-چيكار ميكنى كوچولو؟؟
موهاش بهم ريخته بود و صداش از حالت عادى بم تر و خشدار تر بود.
-م...ميخواستم برات صبحانه درست كنم.
گفت و لبش رو گاز گرفت چون دردش زياد بود و حس ميكرد ميخواد گريه كنه.
-نميتونى بعد از اولين رابطه ات اينطورى بشينى بيبى، دردت مياد.
آروم دستش رو گرفت و با احتياط كمكش كرد دراز بكشه. سرش رو توى گردنش فرو برد و روى پوست گرمش بوسه هاى خوابالودى گذاشت.
-حموم رو برات آماده ميكنم و ميام ميبرمت. آب گرم دردت رو بهتر ميكنه.
بهش گفت و دست هاشون رو توى هم قفل كرد. بينيش رو روى گردنش كشيد و بعد پيشونيش رو به شقيقه اش تكيه داد.
-ديشب ديوونه كننده بود بيبى بوى.
بهش گفت و پيشونى هاشون رو بهم تكيه داد.
-احساس بهترى دارى؟
ازش پرسيد و جيمين با چشم هاى درشت بهش خيره شد.
-حس ميكنم آرومم و درد هم دارم.
يونگى بهش خنديد و خودش هم واقعاً احساس خوبى داشت. به هيج وجه عادت نداشت صبح كنار كسى از خواب بيدار شه، به خصوص بعد از سكس؛ ولى بيدار شدن كنار جيمين رو دوست داشت.
-ميرم حموم رو برات حاضر كنم.
-منم ببر.
بهش گفت و زنجير دور گردنش رو نگه داشت.
-دراز بكشى بهتره، زود برميگردم.
-اونجا ميشينم.
جيمين گفت و يونگى چشم هاش رو چرخوند.
-لجباز.
از روى تخت بلند شد و پسر كوچكتر رو با احتياط بلند كرد.
-آه.
آروم گفت و اخم كرد.
-ببخشيد.
سمت حموم رفت و روى سكوى دستشويى نشوندش.
-اذيت ميشى؟
-يكم.
آب رو آروم باز كرد و منتظر شد تا گرم بشه. جيمين با احتياط پايين رفت و تقريباً سمت يونگى لنگ زد.
-تو حرفم رو نميفهمى نه؟
يونگى كمرش رو گرفت و زير آب بردش. كمرش رو زير آب ماساژ داد و جيمين پيشونيش رو به شونه اش تكيه داد. خودشون رو شست و بعد خشك كرد. بهش لباس داد و خودش هم لباس هاش رو پوشيد.
-روى مبل دراز بكش. من صبحانه درست ميكنم و ميارم تا با هم بخوريم.
آروم روى مبل دراز كشيد و خيلى زود حوصله اش سر رفت. نشست و چونه اش رو روى دسته ى مبل گذاشت تا يونگى رو نگاه كنه. از جاش بلند شد و آهسته توى آشپزخونه رفت. يونگى با حس كردن جيمين كه از پشت بهش چسبيده بود از روى شونه نگاهش كرد.
-فكر كردم بهت گفتم دراز بكشى روى مبل.
-ميخوام پيش تو باشم.
گونه اش رو به كمر پسر بزرگتر چسبوند و محكمتر بغلش كرد. يونگى تخم مرغ هايى كه بهم زده بود رو توى ماهيتابه ريخت و سمت جيمين چرخيد.
-خوشگلى.
زيرلب گفت و شصتش رو روى لب هاى پسر كوچكتر كشيد. چونه اش رو بين انگشت اشاره و شصتش گرفت و بالا بردش. لب هاش رو آروم بوسيد و جيمين كمرش رو محكم بغل كرد. پسر مو بلوند رو كمى بلند كرد و روى كانتر كنار گاز نشوندش. بوسه هاش رو كنار لب، روى فك و بعد روى گردنش برد.
-بهترى؟
ازش پرسيد و بوسه هاى ريزش رو ادامه داد.
-آره، خيلى بهترم...همونجا.
آروم گفت و يونگى دوباره همونجا رو بوسيد. پوستش رو مكيد و زبونش رو روش كشيد. سرش رو عقب كشيد تا املت رو برگردونه. جيمين واقعاً احساس خوشحالى و آرامش داشت، ميخواست هميشه همونطور بمونن.
-يكم ميترسيدم.
زيرلب گفت و توجه يونگى رو جلب كرد.
-خب ممكنه فكر كردن به اينكه يچيزى قراره واردت شه ترسناك باشه، درك ميكنم.
جيمين به بازوش زد.
-منظورم اون نبود، از بعدش ميترسيدم. ميترسيدم صبح از خواب بيدار شم و...تو دوباره پسم بزنى. با خودم گفتم اگر بندازيم بيرون كارم تمومه.
-كوچولو، انقدرا هم عوضى نيستم.
بهش گفت و وانمود كرد ازش دلخوره.
-نميدونم دقيقاً عوضى هستى يا نه، ولى من همينطورى عاشقتم و اين قرار نيست عوض بشه.
-بابت اين ازت ممنونم.
جيمين سرش رو تكون داد و منتظر شد يونگى املت رو توى ظرف بذاره. همونجا صبحانه اشون رو خوردن و جيمين با خودش فكر كرد شايد اين دفعه همه چيز فرق كنه. ممكن بود بالاخره قبولش كنه و بتونن هميشه همينطورى بمونن.
-تو ميدونى كه برادرت ٢ ساله با دوست صميمى من رابطه داره و هيچ كدوم صداشون درنيومده؟؟
جيمين چشم هاش رو درشت كرد.
-هيونگ ٢ ساله دوست پسر داره؟؟
-به نظر نمياد بيشتر از من چيزى بدونى.
-اين نامرديه، من هميشه همه چيز رو بهش ميگم.
اخم كرد و لبش رو جلو داد.
-همه چيز رو؟؟ يعنى راجع به خودمون بهش گفتى بيبى؟ راجع به كارايى كه باهات ميكنم.
با لحن شيطنت آميزى پرسيد و جيمين آروم هلش داد.
-معلومه كه نگفتم، ولى به جز تو همه چيز رو بهش ميگم.
-شايد اونم به جز نامجون همه چيز رو بهت ميگه.
-تو طرف من يا جين هيونگ؟؟
غر زد و باعث خنده اش شد.
-من بى طرفم.
جيمين چشم هاش رو توى كاسه چرخوند و پسر بزرگتر رو به خودش نزديك كرد تا بتونه پاهاش رو دورش حلقه كنه. يونگى مچش رو گرفت و به دستبند هاش نگاه كرد.
-اينكه درشون نميارى حس خوبى بهم ميده.
جيمين شقيقه اش رو بوسيد و دلش نميخواست ولش كنه.
-ميرى خونه ى تهيونگ؟
يونگى ازش پرسيد و دستش رو بين موهاى بلوندش برد.
-ميخواى برم؟
-هيونگ يكم كار داره كه بايد انجام بده.
-ميرم خونه ى تهيونگ.
-حاضر شو تا ببرمت.
خودش رو عقب كشيد و بهش نگاه كرد. يچيزى راجع به اون بود كه نفسش رو ميگرفت. كمكش كرد بياد پايين و جيمين ميدونست كه زمان يه جدايى ديگه رسيده.
••••••
نامجون آروم كنارش نشست و شقيقه اش رو بوسيد.
-قبلاً هم بهت گفتم جينى، بايد بذارى خودش زندگى كنه.
-تو حالش رو نميبنى، من ميبينم. جيمين ساده و زود باوره، يكم محبت باعث ميشه به طرف اعتماد كنه. دوست عوضيت داره بهش گند ميزنه، داره ازش سوءاستفاده ميكنه. كارى ميكنه كه جيمين باور كنه يه حس دو طرفه وجود داره؛ و بعد ميندازتش دور. اون داره از بين ميره و من دارم تكه تكه شدنش رو ميبينم.
-من رفتم اونجا و ديدمشون، جيمين واقعاً عاشقه. نميتونى متوقفش كنى چون واقعاً يونگى رو دوست داره. ولى يونگى خيلى فرق داره، ميدونى؟ به تعهد و رابطه ى طولانى مدت اعتقادى نداره؛ ولى باورم كن، به جيمين اهميت ميده. من تا حالا نديده بودم بذاره كسى توى تختش بخوابه يا بغلش كنه، اون حتى ميذاره لباس هاش رو بپوشه. يونگى براش هديه هم گرفته و همه ى اينا خيلى عجيبن. اون فقط نميدونه چطور بفهمه احساسش چيه و بيانش كنه.
-ولى برادر من داره قربانى ميشه جون، نميتونم بشينم كنار و نگاهش كنم.
-حتى اگر برى وسط هم نميتونى جلوش رو بگيرى. من اگر بدونم تو بهم آسيب ميزنى بازم ديوونه وار دوست دارم، نميتونى سرزنشش كنى.
جين بهش لبخند زد و سرش رو به شونه اش تكيه داد.
-اين رو يه اعتراف در نظر ميگيرم.
-من دو سال پيش اعترافم رو كردم عزيزم، خودت ميدونى كه عاشقتم.
-ميدونم، منم عاشقتم.
بهش گفت و دست هاشون رو توى هم قفل كرد.
-تا سال نو چيزى نمونده.
نامجون گفت و هردو ميدونستن در اصل منظورش چيز ديگه ايه.
-اون روز بهترين روز زندگيمه، چون يه پسر با لبخندى كه قلبم رو آب ميكنه، من رو بوسيد.
-اوه پس لبخندم قلبت رو آب ميكنه؟ تا حالا راجع بهش حرف نزده بودى.
جين بهش خنديد.
-هميشه بهت ميگم كه لبخند خيلى قشنگى دارى؛ مخصوصاً وقتى چال هات رو نشونم ميدى.
حرفش باعث لبخند بزرگى روى لب هاش شد و جين چال هاى لپش رو لمس كرد. نامجون روى پاهاش كشيدش و موهاش رو كنار زد.
-منم هميشه بهت ميگم كه خيلى خوشگلى، مخصوصاً وقتى اينطورى نگام ميكنى و حس ميكنم خوشبخت ترين آدم دنيام.
پيشونى هاشون رو بهم چسبوند.
-با چاى دارچين و عسل چطورى؟ بعد ميتونيم توى اتاق دراماى مورد علاقمون رو ببينيم.
پيشنهاد داد و با نخى كه از يقه ى تى شرتش بيرون زده بود بازى كرد.
-ايده ى خيلى عالى اى به نظر مياد. تا با چاى برميگردى، تخت رو آماده ميكنم.
-فوق العاده است.
جين بهش گفت و از روى پاهاش بلند شد تا چاى موردعلاقشون رو حاضر كنه.
••••••
جيمين به تهيونگ راجع به اون شب گفت. براش به طور مختصر و سانسور شده همه چيز رو تعريف كرد و مطمئينش كرد كه ابداً پشيمون نيست. توى چند روز گذشته، يونگى چند بار بهش پيام داد تا حالش رو بپرسه و همين كار هاى كوچك جيمين رو ديوونه ميكردن.
-جدى ميگم جيمين، بايد يه كارى بكنى. منظورم اينه كه، نميتونى تا آخر با كسى كه يك دقيقه ميخوادت و دقيقه ى بعد ميندازتت يه گوشه بمونى و اين رو خودت هم ميدونى.
تهيونگ فنجون قهوه اش رو روى ميز گذاشت و بهش گفت. البته كه جيمين خودش ميدونست. از وقتى يونگى وارد زندگيش شده بود تغيير كرده بود. يونگى اون رو ميكشت و دوباره به زندگى برميگردوند.
-ولى به نظرم يونگى هيونگ هم دوست داره. از تعريف هاى جين هيونگ، اون يه فاك بويه ولى بهت خيلى اهميت ميده هيونگ. تو رو به چند تا از كنسرت هاش برد، بردت به كلاب، براى تولدت هديه خريد و حتى توى جشن دانشگاه و خاكسپارى هم باهات اومد.
جانگكوك گفت و تهيوگ اخم كرد.
-لازمه يادآورى كنم كه توى خاكسپارى مادرش چطورى انداختش كنار؟؟ يا هر دفعه ى ديگه اى كه به راحتى پسش زد؟
-خب، آره ولى...
-كوكى، عزيزم، تو دقيقاً طرف منى يا اون عوضى؟؟
-هيونگ اين كه مسابقه نيست.
جيمين آهى كشيد و نگاهشون كرد.
-ميشه تمومش كنيد؟؟ لطفاً.
ميزشون توى سكوت فرو رفت و اين سكوت رو زنگ گوشى جيمين شكست. وقتى چشم هاش برق زد و ميز رو ترك كرد، براى دوست هاش سخت نبود بفهمن موضوع راجع به مين يونگيه.
-سلام هيونگ.
جيمين بيرون رفت و تلفنش رو جواب داد.
(چطورى مينى؟ گفتى ميخواى حرف بزنى.)
-بد نيستم. درواقع ميخواستم ازت بخوام همديگرو ببينيم...فردا شب.
(باشه، آدرس رو برام بفرست. ميخواى بيام دنبالت؟)
-مياى؟
(ساعت و آدرس رو برام بفرست، بايد برم.)
بهش گفت و گوشى رو قطع كرد. مثل هميشه نبود اما حداقل قبول كرد ببينتش. دوباره وارد كافه شد و آدرس جايى كه مدنظرش بود رو براش فرستاد.
-ببينم ته، شماره ى اون باغى كه براى سالگردت با كوكى رفتين رو دارى؟؟
-آره، براى چى؟
ابروش رو بالا انداخت.
-فردا شب ميخوام ببرمش اونجا، ميخوام يه آلاچيق رزرو كنم.
-تو ديوونه اى جيمين، كاملاً عقلت رو از دست دادى.
تهيونگ با قيافه ى مطمئينى نگاهش كرد.
-هيونگ خيلى رمانتيكه!
جانگكوك گفت و لبخند خرگوشى اى زد.
-هيونگت بايد بفهمه كه اين كارا رو اون پسره شوگا بايد بكنه.
چشم هاش رو چرخوند اما معلوم بود كه شماره ى اونجا رو به بهترين دوستش ميده. وقتى كوكى رو رسوندن، تهيونگ آروم به جيمين نگاه كرد. كار سختى نبود كه بفهمه تمام لبخند هاش الكى ان.
-جيمينى.
صداش زد و تمركزش رو روى رانندگى گذاشت.
-بله؟
-من دارم اسباب كشى ميكنم.
-جداً؟؟ خيلى برات خوشحال شدم! حتماً ميام كمكت.
با خوشحالى گفت و دستش رو روى دست بزرگ تهيونگ كه روى فرمون بود گذاشت.
-باباى منم داره ميره ژاپن پيش مادربزرگ و پدربزرگم. خونه رو ميده به جين هيونگ و ميره.
-بيا با من زندگى كن.
تهيونگ پيشنهادش رو وسط انداخت و باعث شد چند دقيقه سكوت حكمفرما بشه.
-تو ميتونى از كوكى بخواى باهات زندگى كنه ته.
-اون دوست پسرمه مينى، پيش خانوادشه. تو صميمى ترين و بهترين آدمى هستى كه توى زندگيم دارم؛ و اين مدت تقريباً با هم زندگى كرديم.
-تو مطمئينى؟ منظورم اينه كه...ته اين واقعاً عاليه، من دوست دارم با هم زندگى كنيم.
تهيونگ لبخند مستطيليش رو تحويلش داد و بالاخره حس كرد جيمين يه لبخند واقعى زد؛ اشكالى نداشت اگر از اينكه مسببشه احساس غرور كنه. اون شب تا ديروقت مشغول جمع كردن وسايل تهيونگ بودن چون فقط چند روز براى تحويل خونه فرصت داشت و مقدار زيادى از وسايلش جمع نشده بودن.
-نميتونستى يكم زودتر بهم بگى تا مجبور نشيم همرو امروز انجام بديم؟؟
جيمين همونطور كه آخرين جعبه رو چسب ميزد، غر زد.
-خيلى شرايط مناسبى نبود.
جيمين سرش رو تكون داد و با خستگى خودش رو روى تخت انداخت. تهيونگ هم كنارش افتاد و با موهاش بازى كرد.
-خيلى مشخصه كه من رو دوست نداره نه؟؟ چرا من حس ميكنم ميدونم و در عين حال نميدونم؟ بيشتر انگار هر روز اميدوارم كه وقتى بهش ميگم عاشقشم، به جاى 'ميدونم' بگه 'منم همينطور'.
-اولش فكر ميكردم ديوونه شدى و به زودى عقلت مياد سرجاش؛ ولى وقتى بعد از هربار كنار گذاشته شدن، بازم ميرفتى سمتش فهميدم كه واقعاً عاشقى و ديوونگيت واسه همينه. نميتونم بگم مشخصه كه دوست نداره يا نه، واقعاً نميدونم؛ ولى منم اميدوارم يه روز بهت بگه 'منم همينطور'.
جيمين با لبخند غمگينى ازش تشكر كرد و دلش ميخواست...واقعاً دلش ميخواست كه اون پسر مو نقره اى كه عاشق ماه بود، بهش بگه دوسش داره.
YOU ARE READING
Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚
Fanfictionماه رو دوست دارى هيونگ؟ -خيلى زياد دوسش دارم. -چرا؟ -چون توى تاريكى شب، يه روشنايى خاص و پنهانى داره كه خيلى جذابه. ميتونم ساعت ها باهاش حرف بزنم و اون فقط سكوت ميكنه. -اگر بهم اجازه بدى، من ماهت ميشم هيونگ. شب هات رو روشن ميكنم و ميتونى باهام حرف...