نور سفيد چشم هاش رو زد و كمى طول كشيد تا بعد از تاريكى مطلق بهش عادت كنه. سرش درد ميكرد و حس ميكرد از مرگ برگشته...اوه، اون واقعاً از مرگ برگشته بود. برادرش روى مبل دراز كشيده بود و خوشبختانه يادش نرفته بود روى خودش پتو بندازه. روى بازوش احساس سنگينى ميكرد و سرش رو چرخوند تا كسى كه توقع داشت تهيونگ باشه رو ببينه؛ ولى موهاى تهيونگ نقره اى نبود. چشم هاش رو روى هم فشار داد و دوباره بازشون كرد تا مطمئين شه توهم بعد از بيهوشى نيست. كمى تكون خورد و باعث شد سرى كه روى بازوش بود بالا بياد. چشم هاش رو مالوند و دست جيمين رو رها كرد. به خودش اومد و سريع به جيمين كه با احساسات زيادى نگاهش ميكرد، نگاه كرد. جيمين دوباره چشم هاش رو روى هم فشار داد؛ ولى اينبار بازشون نكرد. يونگى با احتياط جلو رفت و دستش رو دوباره گرفت.
-ى...يونگى هيونگ.
با ترديد گفت و صداش تقريباً به زور شنيده ميشد.
-هيونگ اينجاست جيمينى، همينجاست.
آروم بهش گفت و شقيقه اش رو محكم و طولانى بوسيد. جيمين جرئت كرد چشم هاش رو باز كنه و به پسر بزرگتر نگاه كنه. صداش رو ميشنيد و لمس هاش رو حس ميكرد...شايد واقعى بود. نگاهش پر از تعجب بود، پر از غم، پر از عشق، پر از نابورى و هزاران احساس ديگه كه شوكه اش كرده بودن. به انگشت هاى بلند يونگى كه بين انگشت هاى كوچك خودش قفل شده بودن نگاه كرد و آروم خمشون كرد تا لمسش كنه. ميتونست حسش كنه، واقعاً حسش ميكرد. عطرش رو استشمام ميكرد و ميديدش كه با احتياط بازوش رو نوازش ميكنه.
-هيونگ.
صداى ضعيفش لرزيد و لب پايينش هم آروم به لرزه دراومد. از گريه خسته شده بود، ولى تنها كارى بود كه ميتونست انجام بده.
-اينجام بيبى، پيشتم.
مطمئينش كرد و بهش نگاه كرد. وقتى بدنش آروم لرزيد، بغلش كرد و حواسش بود كه با احتياط انجامش بده. جيمين با تمام قدرتى كه براش باقى مونده بود، گردن پسر بزرگتر رو بغل كرد. يونگى اونجا بود، واقعاً اونجا بود و بغلش كرده بود.
-ن...نرو، خواهش ميكنم يونگى...ديگه نرو.
تقريباً التماس كرد و ميترسيد دوباره رها بشه و بشكنه؛ هرچند كه چيزى براى شكستن باقى نمونده بود.
-نميرم، قسم ميخورم كه ديگه تنهات نميذارم جيمينى.
بهش گفت و از حرفش مطمئين بود. هيچ دليل لعنتى اى نميتونست باعث شه دوباره رهاش كنه.
-وقتى...وقتى خسته شى، دوباره ميرى.
گفت و پيشونيش رو به گردنش تكيه داد. ضعيف بود و دست هاش خسته شده بودن؛ ولى حاضر نبود ولش كنه.
-هيچ وقت ازت خسته نشدم، هيچ وقت هم نميشم.
بهش گفت و بينشون فاصله انداخت. جيمين پشت يقه اش رو گرفت تا نتونه عقب تر بره.
-پس چرا انقدر پسم زدى؟؟
پرسيد و يونگى اشك هايى كه روى صورت رنگ پريده اش ريخته بودن رو پاك كرد.
-يكم آب بخور و قول ميدم بهت همه چيز رو بگم.
دست هاش رو آروم از دور گردنش باز كرد و روى هردوشون رو بوسيد. بطرى آب رو برداشت و كمكش كرد بشينه. بطرى رو براش باز كرد و دستش داد. جيمين كمى آب خورد و احساس بهترى داشت. سرش هنوز سنگين بود و دلش ميخواست زودتر همه چيز رو بدونه. با كنجكاوى به يونگى نگاه كرد.
-متاسفم. خيلى متاسفم بيبى، نميخواستم اذيتت كنم ولى بايد كارى ميكردم ازم متنفرى شى. بايد ولم ميكردى جيمينى، داشتى به خودت آسيب ميزدى. من...من داشتم بهت آسيب ميزدم و تو نميديدى. از وقتى كه باهات وقت گذروندم، نظرم و احساسم نسبت بهت داشت تغيير ميشد. هردفعه كه حس ميكردم احساساتم بهت دارن رشد ميكنن، پست ميزدم تا متوقفشون كنم؛ ولى نميتونستم ازت دور بمونم. هرچقدر قوى تر ميشدن، بيشتر پست ميزدم تا ازت فاصله بگيرم ولى نميتونستم. بايد اين كار رو ميكردم چون بهترين كار به نظر ميرسيد و فكر ميكردم تو بالاخره ميتونى رهام كنى. هيونگ هيچ وقت باهات بازى نكرد بيبى، قسم ميخورم. ميدونم كه نميدونى بايد چه چيزى رو باور كنى، ولى قسم ميخورم هرچيزى كه بينمون بود واقعى بود، تك تكش. تو مال منى، كوچولوى من.
بهش گفت و اگر مجبور ميشد، زانو ميزد و التماس ميكرد تا حرفاش رو باور كنه.
-من...من دوباره مال...توئم؟
-تمام اين مدت بودى. جيمينِ من، مال من.
با قاطعيت گفت و صورتش رو قاب گرفت.
-قول ميدم تمام دفعه هايى كه پست زدم و قلبت رو شكستم جبران كنم، قول ميدم كوچولو.
جيمين از ته قلبش ميخواست باورش كنه. ميخواست فكر كنه كه اون شب هيچ وقت وجود نداشته.
-تو چى؟
جيمين آروم ازش پرسيد و با ناخون هاش بازى كرد.
-من؟
-گفتى من مال توئم، اين دفعه...اين دفعه تو هم مال منى؟
ازش پرسيد و به چشم هاش نگاه كرد.
-اگر من رو بخواى، مال توئم...تمام مدت بودم.
بهش گفت و قبل از اينكه جيمين بتونه جواب بده، سوكجين با نابورى صداش زد.
-كى بهوش اومد؟؟ چرا بيدارم نكردى؟ به پرستار خبر دادى؟؟
-نه، تازه بهوش اومده و ما داشتيم حرف ميزديم.
-برو به يكى خبر بده، زود باش.
يونگى از جاش بلند شد و بيرون رفت. جين برادرش رو بغل كرد و سرش رو پشت سر هم بوسيد.
-جيمينى، بهوش اومدى. نميدونى چقدر ترسونديمون، فكر كردم ديگه هيچ وقت نميبينمت.
-متاسفم، من...من ديگه نميتونستم.
-ششش، ميدونم. نيازى نيست معذرت خواهى كنى، تقصير تو نيست.
پرستار و يونگى با هم وارد اتاق شدن و جيمين تازه زخم كوچكى كه كنار لب پايين يونگى بود رو ديد. پرستار چند تا سوال ازش پرسيد و سرمش رو عوض كرد.
-امشب بايد پيشمون بمونى تا مطمئين شيم همه چيز خوبه. فردا بعد از معاينه ى دكتر ميتونى برى خونه.
زن با مهربونى بهش لبخند زد و راجع به برنامه ى غذايى براش توضيح داد و بعد بيرون رفت.
-ميخوام زنگ بزنم به بقيه و بهشون خبر بدم كه جيمين بهوش اومده، تو هم بايد بياى بيرون.
يونگى ابروش رو بالا انداخت.
-براى چى؟
-دلم نميخواد باهاش تنها باشى، خيلى كاراى كثيفى ازت برمياد و نميخوام دوباره بهش آسيب بزنى.
با خشمى كه سعى در كنترلش داشت گفت.
-و...ولى من ميخوام هيونگ پيشم بمونه.
جيمين گفت و باعث شد هر دو تا پسر بهش نگاه كنن.
-اون كسيه كه باعث شد تو دست به اين كار بزنى جيمين، نكنه فراموشى گرفتى؟؟ ميخواى با كسى كه ازت سوءاستفاده كرده توى يه اتاق تنها باشى تا اون دوباره گولت بزنه؟
جيمين با اضطراب به يونگى نگاه كرد. قرار بود اون شب رو مدتى از برادرش مخفى كنه.
-من بهش نگفتم، تهيونگ گفت.
از خودش دفاع كرد.
-صبر كن ببينم، تو نميخواستى بهم بگى با اون خوابيدى؟؟
جين اخم كرد.
-ميخواستم بگم، ولى بعداً. ميدونستم كه عصبانى ميشى.
-معلومه كه عصبانى ميشم، اون اجازه نداشت ازت سوءاستفاده كنه.
-هيونگ، اون پيشنهاد من بود.
بهش گفت و جين سرش رو تكون داد.
-امكان نداره باور كنم.
-ولى هيونگ، واقعاً من ازش خواستم. تنها چيزى بود كه ميتونست آرومم كنه و من...من فكر كردم بعد از اون يونگى كمتر فكر ميكنه خسته كننده ام.
سرش رو پايين انداخت و به انگشت هاش نگاه كرد.
-ميبينى، بازم تقصير توئه.
-ببينم تو فقط من رو مقصر ميدونى نه؟؟ خودش داره ميگه پيشنهاد لعنتى خودش بود. ازش بپرس، تا وقتى ازم نخواست بهش دست هم نزدم.
زبونش رو بيرون برد و لب هاش رو تر كرد. نيشخندى روى لب هاش نقش بست.
-اصلاح ميكنم؛ تا وقتى ازم نخواست باهاش نخوابيدم، وگرنه خيلى كاراى ديگه با هم كرديم كه اگر كنجكاوى ميتونم واست توضيح بدم.
جيمين با چشم هاى گرد شده بهش نگاه كرد.
-تو، يه آدم عوضى اى مين يونگى. حالم رو بهم ميزنى.
بهش چشم غره رفت و از اتاق خارج شد.
-بى ادب.
جيمين آروم زمزمه كرد و يونگى بهش خنديد. روى صندلى نشست و بهش نگاه كرد.
-پس واسه اينكه توجهم رو جلب كنى، تصميم گرفتى كه پيشنهاد سكس بدى؟
-من...من فقط...فقط فكر شايد بعدش تو بتونى دوسم داشته باشى.
-نيازى نبود سعى كنى توجهم رو به خودت جلب كنى، قبلشم توجهم روت بود كوچولو. نبايد خودت رو مجبور ميكردى جيمين، بايد براش آماده ميبودى.
-آماده بودم، قبلاً بهش فكر كرده بودم و ميخواستم اولين بارم با تو باشه. پشيمون نيستم.
-هنوزم بايد يه جواب كوچولو بهم بدى بيبى، منتظرم.
يونگى بهش گفت و منتظر موند جيمين حرف بزنه.
-من...
-بقيه خيلى زود ميرسن اينجا.
جين باز هم مانع اين شد كه يونگى جواب جيمين رو بشنوه.
-لعنتى.
زيرلب زمزمه كرد و جين بهش نگاه كرد.
-چيزى گفتى؟
-نه.
با كلافگى گفت و به گرفتن دست پسر كوچكتر اكتفا كرد.
-باورم نميشه جفتتون طورى رفتار ميكنيد كه انگار اتفاقى نيوفتاده.
-بهتره زودتر باور كنى، هرچى بيشتر بگذره سخت تر ميشه.
يونگى بهش گفت.
-تو پررو ترين آدمى هستى كه ديدم. هركى جاى تو بود روش نميشد توى صورت جيمين نگاه كنه.
-چيزايى كه بين من و جيمينه به خودمون ربط داره. كى ميخواى ياد بگيرى پات رو از زندگيش بكشى بيرون؟ خوبه منم توى مسائل بين تو و نامجون دخالت كنم؟؟
-جيمين برادرمه و به خاطر تو داشت ميمرد. تو كه نديدى وقتى اون شب ولش كردى چه بلايى سرش اومد. تهيونگ گفت توى آلاچيق غش كرده بود. تمام مدت مثل يه مرده ى متحرك بود و فقط يه جا مينشست، به نقطه اى خيره ميشد و هيچ كارى نميكرد. نگاش كن، لاغر و ضعيف شده و همه ى اينا تقصير توئه. هنوزم روت ميشه سخنرانى كنى؟؟
يونگى واقعاً احساس خفگى ميكرد. خودش ميدونست مقصره و شكى درش نبود؛ ولى اينكه كسى مدام بهش يادآورى كنه دردناك بود.
-اگر ميخوايد دعوا كنيد، بهتره هردوتون بريد بيرون. صداتون توى سرم دو برابر ميشه و اين آزاردهنده است.
به جفتشون تذكر داد و بالاخره رضايت دادن تمومش كنن. در به آرومى باز شد و تهيونگ وارد اتاق شد. با قدم هاى بلند سمت تخت رفت و پسر مو بلوند رو محكم بغل كرد. ميخواست واقعاً حس كنه كه دوستش دوباره پيششه.
-پارك جيمين، تو من رو كشتى، طبق قرارمون نبايد باهات حرف بزنم ولى دلم برات تنگ شده، خيلى دلم برات تنگ شده.
بهش گفت و جيمين هم با وجود ضعفش بغلش كرد. وقتى نامجون و جانگكوك هم اومدن، يونگى ناخودآگاه عقب رونده شد و اينكه بفهمه اونجا اضافيه، كار سختى نبود. بى صدا از در بيرون رفت و ترجيح داد منتظر شه بقيه از اونجا برن. مطمئين نبود هوسوك رسيده يا نه، پس بهش پيام داد و حالش رو پرسيد. با بى حوصلگى بيرون منتظر بود و نميدونست چرا بقيه گم نميشن خونه اشون تا بتونه با جيمين تنها باشه. با فكر كردن به اينكه جين هم قراره اونجا بمونه، نفسش رو با صدا بيرون داد. احتمالاً هيچ وقت نميتونستن با هم دوست باشن. بالاخره در باز شد و يونگى از اينكه ساعت ملاقات تموم شده بود خوشحال شد. با ديدن جين همراه نامجون، تعجب كرد.
-اگر ازم نميخواست، امكان نداشت بذارم باهاش تنها بمونى؛ پس به نفعته اذيتش نكنى وگرنه اين دفعه با ماشين زيرت ميكنم.
جين تهديدش كرد و يونگى با شنيدن خبرش، چشم هاش برق زد. كلى زمان تنهايى با جيمين داشت و اين فوق العاده بود.
-بايد تهديد كردنم رو تموم كنى سوكجين، من دوست صميمى دوست پسرتم و زياد قراره من رو ببينى.
-اين از بدشانسيمه مين يونگى.
-اوه بهم اعتماد كن، بد شانسى متعلق به منه كه از دو طرف مجبورم تحملت كنم؛ تازه دانشگاه هم هست كه ميشه ٣ تا.
-بهتره دهنت رو ببندى.
جين بهش گفت و نامجون كشيدش.
-شما دو تا بايد كم كم ياد بگيريد خفه شيد.
نامجون گفت و چشم هاش رو توى كاسه چرخوند.
-خدافظ هيونگ، مراقبش باش.
جانگكوك با مهربونى گفت و بازوى تهيونگ رو گرفت.
-به نفعشه كه باشه.
آروم گفت و همراه با دوست پسرش بيرون رفت. يونگى قبل از رفتن داخل اتاق، مو و لباسش رو مرتب كرد و نفس عميقى كشيد. بايد ميگفت، زمان درستش بود و جيمين بايد چيزى كه ميخواست رو ميشنيد. وقتى در رو بست، جيمين نگاهش كرد و منتظر شد كنارش بشينه.
-بهترى؟ چيزى نميخواى؟
ازش پرسيد.
-يكم گشنمه.
-گشنته؟ صبر كن، اينجا بيسكوييت و شكلات هست؛ و چاى. چى ميخواى؟
-فكر كنم دلم بيسكوييت و چاى ميخواد.
-آره، خوبه.
با دستپاچگى گفت و از توى قورى سفيد رنگ، توى ليوانى آب جوش ريخت و ليپتون رو توش انداخت. بيسكوييت رو براش باز كرد و ميز مخصوص تختش رو باز كرد. خوراكى ها رو روش گذاشت و ليپتون رو دور انداخت. جيمين با اينكه گرسنه بود، خيلى زود سير شد و يونگى بهش گفت كه به خاطر شست و شوى معده و دارو هاشه. نميخواست جيمين رو تحت فشار بذاره، ولى بايد جوابش رو ميشنيد.
-چرا رفتى بيرون هيونگ؟
جيمين ازش پرسيد و نگاهش كرد.
-چون كه به جز جانگكوك، همه من رو سرزنش ميكنن و كسى دلش نميخواد كنارت باشم. ترجيح دادم بيرون منتظر بايستم.
-اون ها فقط ناراحتن، كسى تو رو مقصر نميدونه.
آروم دستش رو گرفت.
-كسى جز من نميتونه مقصر باشه كوچولو. من باعث شدم اين بلا رو سر خودت بيارى و بابتش خيلى متاسفم.
-هيونگ، اين دفعه واقعاً نميندازيم دور، نه؟
-ديگه اينكار رو نميكنم، حقيقت رو بهت گفتم.
مطمئينش كرد و متقابلاً دستش رو گرفت.
-بهت اعتماد دارم.
با اطمينان گفت و يونگى حس ميكرد قلبش تند تر ميزنه. اون بهش اعتماد داشت؛ بعد از تمام كارايى كه باهاش كرده بود، بهش اعتماد داشت.
-هنوز جوابت رو بهم نگفتى بيبى، انقدر منتظرم نذار.
بهش گفت و جيمين آماده بود تا بهش بگه. دهنش رو باز كرد و قبل از اينكه بتونه حرف بزنه، تلفن يونگى زنگ خورد و واقعاً عصبانيش كرد.
-من اين لعنتى رو جواب ميدم و وقتى برگشتم، حتى اگر اينجا روى سرمون خراب شه بايد جوابت رو بشنوم.
بهش گفت و از اتاق بيرون رفت. موقعيت خوبى بود براى اينكه فكر كنه. انتخابش رو كرده بود و ميخواست با تمام وجود به پسر بزرگتر اعتماد كنه. منتظرش موند و وقتى كمى طول كشيد، نگران شد. باز هم اونجا نشست و دقايق براش كش ميومدن. يونگى بالاخره وارد اتاق شد و سمت تخت رفت.
-هوسوك بود و بايد...
-تو خودت ميدونى.
جيمين حرفش رو قطع كرد و يونگى به جاى صندلى، روى تختش نشست.
-چى رو ميدونم؟
-جوابم رو، تو ميدونيش. ميدونى كه تو رو ميخوام.
يونگى به نگاه كردن بهش ادامه داد و دلش ميخواست دوباره اون جمله ى كوتاه رو بشنوه.
-من تو رو ميخوام مين يونگى، ميدونى؛ ميدونى كه عاشقتم و هرچقدرم كه بهم آسيب بزنى، بيشتر تلاش ميكنم تا دوسم داشته باشى. تو ميدونى كه بهت نياز دارم.
يونگى صبر نكرد؛ به محض تموم شدن حرفش، لب هاشون رو بهم رسوند. مثل يه انفجار بود، قدرتمند و غيرقابل پيش بينى. برخلاف هميشه، آروم بود و پر از علاقه. جيمين خودش رو در اختيار پسر بزرگتر گذاشت و كاملاً تسليمش شد. حاضر بود توى هر ثانيه با اون ذوب بشه. قلبش انقدر تند ميزد كه ميترسيد همونجا سكته كنه. يونگى با يكى از دست هاش گونه اش رو نوازش كرد و با اون يكى كمرش رو بغل كرد. سينه هاشون بهم چسبيده بود و جيمين كمى خودش رو نزديكتر كرد. آرنجش رو روى شونه اش گذاشت و دستش رو بين موهاش برد. دست ديگه اش رو روى شونه ى ديگه اش انداخت و گذاشت همون طور آويزان باشه. با اينكه نفس كم آورده بود، يونگى رو مجبور كرد به بوسيدنش ادامه بده، تا جايى كه سينه اش از كمبود اكسيژن به سوزش افتاد و مجبور شد سرش رو عقب بكشه. هر دو نفس نفس ميزدن و جيمين با چشم هاى بسته، پيشونيش رو به پيشونى رپر تكيه داد.
-هيونگ.
آروم صداش زد و به خاطر نزديكى زيادشون، لب هاش آروم به لب هاى پسر بزرگتر برخورد كرد. يونگى چشم هاش رو باز كرد و به نوازش كردن گونه اش ادامه داد. جيمين هم نگاهش كرد و كمى سر هاشون رو از هم فاصله داد.
-عاشقتم، خيلى زياد عاشقتم.
بهش گفت و مستقيم توى چشم هاش زل زد.
-من...
گلوش رو صاف كرد و لب هاش رو تر كرد. بايد ميگفت، بايد احساسش رو به جيمين ميگفت و خوشحالش ميكرد. جيمين منتظرش موند و يونگى نفس عميقى كشيد. فقط يه جمله بين اون و جيمين فاصله بود. دهنش رو باز كرد و نميدونست چرا گفتنش اونقدر سخت به نظر ميرسيد. هميشه اولين بار ها سختن، شايد دليلش اين بود.
-من...لعنت بهش...من عاشقتم جيمين، خيلى وقته عاشقتم و تو بايد اين رو بدونى. اين لعنتى سخته و نميدونم تو چطور انقدر راحت به زبونش ميارى، براى من خيلى سخت بود كه بخوام بگم. ولى الان دارم ميگم، عاشقتم. شايد وانمود كنم كه خيلى ميدونم، اما حقيقت اينه كه از اينجور رابطه ها چيزى سرم نميشه. بايد يكم هيونگ رو راهنمايى كنى، باشه؟ بايد بهم بگى چيكار كنم و تو از چيا خوشت مياد.
جيمين لبخند زد، يه لبخند بزرگ كه هلال هاى دوست داشتنيش رو به رخ يونگى كشيد. بالاخره شنيدش. يونگى واقعاً اون جمله رو گفته بود و جيمين يادش نميومد آخرين بارى كه اونقدر خوشحال بود كى بوده.
-تو توش عالى اى، نيازى نيست راهنماييت كنم يونى.
-يونى...ازش خوشم اومد.
بهش گفت و جيمين چترى هاى نقره ايش رو از جلوى چشم هاش كنار زد.
-چجورى فهميدى من بيمارستانم؟
-نامجون به هوسوك گفت و اونم به من خبر داد. من...خب، جلوى فرودگاه بودم.
-داشتى از سئول ميرفتى؟؟
-آره، ميخواستم هيچ جورى نتونى پيدام كنى.
جيمين آروى به شونه اش مشت زد.
-تو واقعاً ميخواستى من رو بكشى نه؟
-براى خودت بهتر بود كه بيخيالم شى. هنوزم هست؛ ولى الان ديگه خيلى ديره و من بهت اجازه نميدم بيخيالم شى. تو مال منى، مال من؛ شنيدى پارك جيمين؟؟ كوچولوى من.
-و تو هم مال منى، پيرمرد غرغروى تنبل.
يونگى اخم ساختگى اى كرد و عقب كشيد.
-پيرمرد؟؟ من همسن داداش فضولتم، چطور جرئت ميكنى بهم بگى پير كوچولو؟؟
جيمين خنديد و باعث لبخند يونگى شد.
-بايد من رو ببرى به يه قرار هيونگ؛ يه قرار رمانتيك.
-قبوله.
-بايد بيشتر بهم زنگ بزنى؛ چون من دلم براى صدات تنگ ميشه. و اينكه من خيلى دلم ميخواد خانواده ات رو ببينم، تو حتى راجع بهشون حرف هم نزدى. اوه، بايد اون بازى اى كه قول دادى رو هم يادم بدى هيونگ، خيليم دوست دارم شب قبل خواب برام كتاب بخونى. راستى، آهنگات رو هم بايد برام بفرستى.
-تموم شد؟
-فعلاً همين ها يادم بودن.
-كوچولوى پررو، قبوله.
-يچيز ديگه هم هست.
-كه اون چيه؟
ازش پرسيد و جيمين نوك بينى هاشون رو بهم ماليد.
-بغلم كن، همين الان.
پسر بزرگتر دست ديگه اش رو هم دور كمرش حلقه كرد و بدن كوچكش رو بغل كرد.
-قرار بود اگر قبولم كردى، ماهت بشم؛ ولى بايد قول بدى من رو بيشتر دوست داشته باشى. هميشه به ماه خيره ميشى و بعضى وقتا فكر ميكنم سِلِنوفيليا دارى يونى.
آروم بهش گفت و يونگى شونه اش رو بوسيد.
-هيچ ايده اى ندارم چيزى كه گفتى يعنى چى؛ ولى تو نيازى ندارى ماه من بشى. همينطوريش هم بيشتر از هرچيزى عاشقتم و وقتى ميخندى، چشم هاى قشنگت دو تا هلال خيلى فوق العاده ميشن كه حاضر نيستم با چيزى عوضشون كنم.
-ميشه بازم بهم بگى كه عاشقمى؟ لطفاً بگو، بهش نياز دارم.
-هرچندبارى كه بخواى بهت ميگم.
شقيقه اش رو عميق بوسيد.
-عاشقتم.
پيشونيش رو بوسيد.
-عاشقتم.
بعد دو تا چشم هاش.
-عاشقتم.
نوك بينيش.
-عاشقتم.
به لب هاش نگاه كرد و سرش رو نزديكتر برد.
-عاشقتم.
بوسه ى كوتاهى روى لباش گذاشت و وقتى جيمين گونه اش رو روى شونه اش گذاشت، دوباره بغلش كرد.
-بهتره يكم دراز بكشى و استراحت كنى بيبى، خيلى ضعيف شدى.
حق با يونگى بود چون جيمين احساس خستگى ميكرد و دلش ميخواست بخوابه.
-تو پيشم ميمونى يونى؟
-من همينجام و قرار نيست جايى برم.
بهش اطمينان داد و تختش رو به حالت خوابيده درآورد تا پسر كوچكتر بتونه راحت دراز بكشه.
-بيا كنارم هيونگ.
جيمين بهش گفت و خودش رو عقب كشيد تا براى يونگى جا باز كنه. رپر كفش هاش رو درآورد و با احتياط كنارش دراز كشيد. چراغ ها رو خاموش كرد و فقط گذاشت چراغ هاى دور سقف روشن باشن. پتو رو روى خودشون كشيد و از اينكه به جفتشون ميرسيد خيالش راحت شد. جيمين با احتياط به پهلو چرخيد و سرش رو روى سينه اش گذاشت.
-خوبى؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-خيلى وقت بود كه انقدر خوب نبودم.
پسر بزرگتر دستش رو بين موهاش برد.
-گوشه ى لبت چى شده؟
انگشتش رو روى زخمش كشيد و پرسيد.
-تهيونگ بهم مشت زد.
جيمين روى آرنجش بلند شد.
-من...من متاسفم، حالت خوبه؟
يونگى بهش خنديد و سرش رو دوباره روى سينه اش هل داد.
-فقط يه مشت بود كوچولو، حقم بود.
-نميتونم انكار كنم، حقت بود.
آروم باسنش رو نيشگون گرفت و باعث شد جيمين تقريباً بپره.
-تو بعضى وقتا واقعاً پررو ميشى و بايد يه فكرى بابت اين قضيه بكنم.
بهش گفت و حس ميكرد احساس خستگى داره بهش چيره ميشه.
-كوچولوى پرروى تو.
جيمين روى سينه اش گفت دست آزادش رو توى دست يونگى قفل كرد.
-آره، مال من.
بين موهاش گفت و طولى نكشيد كه هردوشون به خواب عميقى رفتن. ماه از پنجره ى كوچك اتاق بهشون نگاه ميكرد و مثل لبخند درخشانى توى تاريكى شب بود. لبخندى كه آسمان به خاطر ديدن عشقى بى پايان توى اتاق ١٠٤ بيمارستان، زده بود و ستاره ها رو به تماشاش دعوت ميكرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/171046073-288-k246589.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚
Fanficماه رو دوست دارى هيونگ؟ -خيلى زياد دوسش دارم. -چرا؟ -چون توى تاريكى شب، يه روشنايى خاص و پنهانى داره كه خيلى جذابه. ميتونم ساعت ها باهاش حرف بزنم و اون فقط سكوت ميكنه. -اگر بهم اجازه بدى، من ماهت ميشم هيونگ. شب هات رو روشن ميكنم و ميتونى باهام حرف...