با خودش تكرار كرد كه ميتونه درسش رو فردا تموم كنه و بعد موبايلش رو برداشت. شماره ى يونگى رو گرفت با اضطراب منتظر موند تا جواب بده.
(چيه؟؟)
بى حوصله به نظر ميرسيد و جيمين با خودش فكر كرد شايد نبايد بهش زنگ ميزده.
-س...سلام هيونگ.
(اوه، سلام كوچولو. ميبينم كه تصميم درستى گرفتى.)
-آره، من...من سه شنبه ميام.
(ميدونستم كه نا اميدم نميكنى بيبى، آدرس رو برات ميفرستم. ١٠ اونجا باش و بهتره دير نكنى.)
-١٠ شب؟؟
با تعجب پرسيد.
(پس ١٠ صبح بريم و پشت در بسته ى كلاب بشينيم؟؟)
-كلاب؟!
(توقع ندارى ببرمت كتابخونه كه؟؟)
-نه، فقط...فقط سورپرايز شدم.
(دير نكن بيبى، فهميدى؟)
-باشه، خدافظ هيونگ.
با خوشحالى گفت و پسر بزرگتر بدون خدافظى قطع كرد. خيلى زود آدرس رو دريافت كرد و براى تهيونگ فرستادش.به ته ته:
ميشه سه شنبه ببريم به اين آدرس؟از ته ته:
اينجا پاييناى سئوله، چرا بايد بخواى برى اونجا؟؟به ته ته:
قرار دارم، لطفاً.از ته ته:
كدوم احمقى اينجا باهات قرار گذاشته؟!به ته ته:
به جين هيونگ ميگم ميام خونه ات تا با هم درس بخونيم، از اونجا ببرم.از ته ته:
دارى چه غلطى ميكنى كه از همه پنهانش ميكنى؟!به ته ته:
باشه، اگر نميبريم خودم با اتوبوس ميرم!از ته ته:
تو ديوونه اى؟! خودم ميبرمت!به ته ته:
مرسى! خيلى دوست دارم تهيونگى!از ته ته:
احمق لعنتى، منم دوست دارم.گوشيش رو روى ميز گذاشت و نميتونست بيشتر از اون خوشحال باشه.
••••••
سه شنبه تونست تا ساعت ٨ درسش رو تموم كنه و تهيونگ به آدرسى كه داده بود بردش. يه پارك كوچك بود و جيمين يونگى رو ديد كه به موتورى تكيه داده و با گوشيش كار ميكنه. تهيونگ با ديدن پسر بزرگتر در رو قفل كرد.
-دارى باهام شوخى ميكنى؟؟ ميخواى اين وقت شب، اينجا، با اون سوار موتور بشى و برى كلاب؟!
-دقيقاً ميخوام همين كار رو بكنم.
همونطور كه به پسر بزرگتر خيره شده بود گفت.
-حتماً ديوونه شدى.
-آره، فكر كنم شدم.
در ماشين رو باز كرد و بيرون رفت.
-وقتى رسيدى خبر بده احمق، فهميدى؟! اگر نگرانم كنى نميبخشمت و توى خونه راهت نميدم.
جيمين آروم خنديد و سرش رو تكون داد. تهيونگ با نگرانى بهش نگاه كرد و بعد خودش رو متقاعد كرد كه از اونجا بره. پسر مو نقره اى وقتى متوجه جيمين شد موبايلش رو توى جيبش فرو كرد.
-از اينكه خيلى حرف گوش كنى خوشم مياد، به موقع اومدى.
جيمين لبخند بزرگى زد و خواست چيزى بگه كه يونگى كلاهى روى سرش گذاشت. محكمش كرد و اشاره كرد پشتش بشينه.
-محكم نگهم دار.
بهش دستور داد و جيمين محكم بدن لاغر و ورزيده اش رو بغل كرد. باد تندى ميومد و وقتى يونگى كمى جلوتر از در كلاب پارك كرد، بارون تازه شروع شده بود. وارد كلاب كه شدن، بازوى شوگا رو محكم نگه داشت تا بين اون مه مصنوعىِ غليظ و سرد گم نشه. پسر بزرگتر به طبقه ى بالا بردش و جايى رو انتخاب كرد. ژاكتش رو درآورد و روى مبل انداخت. جيمين صاف نشسته بود و اطراف رو نگه ميكرد. اون فضا براش جديد بود و نميدونست بايد چطور رفتار كنه.
-بيخيال بيبى، راحت باش.
يونگى بهش گفت و ژاكتش رو درآورد و روى مال خودش انداخت.
-ميرم نوشيدنى بگيرم. همينجا بشين.
جيمين سرش رو تكون داد. اگر ميخواست هم جرئت نداشت جاى ديگه اى بره. به تهيونگ پيام داد كه رسيده. يونگى خيلى زود با دو تا ليوان كه يكيشون رنگ هاى زيبايى داشت، پيشش برگشت.
-فكر كردم كه اگر اول با يه چيز سبك مثل كوكتل شروع كنى بهتره.
ليوان رو بهش داد و جيمين با ترديد كمى ازش نوشيد. شيرينى و تلخى اى كه همزمان حس كرد براش لذت بخش بود و باعث شد باز هم ازش بنوشه. يونگى تكيه داده بود و همزمان با نوشيدن نوشيدنيش، نگاهش ميكرد. از پارگى شلوارش، پوستش رو لمس كرد و باعث شد ليوان رو محكمتر بگيره. وقتى نوشيدنى رو كامل تموم كرد، پوستش داغ شده بود و حس ميكرد داره هيجان زده ميشه. يونگى جلو رفت و آروم گونه اش رو نوازش كرد. به همون آرومى چونه اش رو گرفت و ليوان خودش رو بين لباش گذاشت. جيمين مايع تلخ رو فرو داد و سرماش موهاى تنش رو سيخ كرد.
-اين مال تو باشه، ميرم نوشيدنى هاى جديد بگيرم.
يونگى بهش گفت و جيمين فقط سرش رو تكون داد چون نميتونست جمله ى با معنايى بسازه. كل مايع كهربايى رو قورت داد و صورتش رو جمع كرد. انگار ميتونست حركت اون مايع رو توى رگ هاش حس كنه. يونگى با دو تا ليوان برگشت و يكيش رو به جيمين داد.
-اگر خوشت نيومد ويسكيه من رو بردار.
جيمين نوشيدنى رو تست كرد و واقعاً از مزه ى قدرتمند و تلخش خوشش نيومد. تمام وجودش داشت ميسوخت و سرش كم كم داشت گيج ميرفت. حرف شوگا كه ميگفت با آدماى خسته كننده وقت نميگذرونه توى سرش تكرار نيشد و مجبورش كرد كل اون ليوان رو خالى كنه. معده اش پيچ ميزد و حس ميكرد ممكنه بسوزه. به پيست رقص زل زد. يونگى ليوان خاليش رو روى ميز گذاشت و دست عرق كرده اش رو گرفت.
-بيا، بايد رقصيدنت رو به هيونگ نشون بدى.
بلندش كرد و جيمين با پاهاى لرزون دنبالش رفت. توى پيست، نتونست دربرابر آهنگ مقاومت كنه؛ هرچى نباشه يه دنسر بود. چشم هاش رو بست و گذاشت بدنش با ريتم موسيقى كركننده، حركت كنه. وقتى دست هايى رو روى پهلو هاش حس كرد، چشم هاش رو باز كرد و به يونگى كه پشتش ايستاده بود نگاه كرد. كاملاً عقب رفت و گذاشت كاملاً بهش بچسبه. با اينكه گرمش بود ولى داشت از گرماى بدن پسر بزرگتر لذت ميبرد. با حركت آهسته ى باسن جيمين بيشتر به خودش چسبوندش تا بتونه لذت ببره. پسر كوچكتر گذاشت سرش روى شونه اش بيوفته و پوست صاف و براق از عرقش رو در ديدش قرار داد. لب هاش رو ليس زد و آروم زير گوش جيمين گذاشتشون. ناله ى آهسته ى جيمين بين آهنگ گم شد. يونگى به بوسيدن گردنش ادامه داد و تا زمانى كه جيمين بين دستاش نچرخيد، تمومش نكرد. حالش خوب نبود و اين رو ميشد فهميد.
-ه...هيونگ، من...من اصلاً حالم خوب نيست.
يونگى فكر كرد شايد توى نوشيدن الكل زياده روى كرده و وقتى پسر كوچكتر تمام محتويات معده اش رو توى دستشويى خالى كرد، مطمئين شد كه فكرش درسته. نميتونست بلند شه و كنار دستشويى افتاده بود. يونگى كنارش نشست و موهاش رو از توى صورتش كنار زد.
-درد دارى؟
-معده ام و سرم.
آروم جوابش رو داد.
-د...دفعه ى بعدى بهتر ميشم هيونگ، لطفاً بازم باهام وقت بگذرون.
خواهش كرد و يونگى آهى كشيد. ميدونست حال بدش تقصير اونه چون يه عوضى بود و ميخواست مستش كنه؛ ولى بى مسئوليتى كرده بود. مهم نبود چقدر به نظرش بايد همونجا ولش ميكرد و گورش رو گم ميكرد، نميتونست تنهاش بذاره. آروم از روى زمين بلندش كرد و جيمين لباسش رو توى مشتش گرفت. روى سكوى دستشويى نشوندش و به صورتش آب يخ پاشيد. اگر بيشتر بهش مشروب ميداد ممكن بود دچار مسموميت الكلى بشه. كمكش كرد تا بار راه بياد و براش يه ليوان آب خنك گرفت. مجبورش كرد همه رو بنوشه و بعد از كلاب بيرون بردش. جيمين آروم روى موتور نشست و پسر بزرگتر كلاه ايمنى رو روى سرش محكم كرد. وقتى خودش هم نشست، جيمين محكم بغلش كرد. باد شديدى ميومد و جيمين هنوزم حالش خوب نبود. يونگى جلوى اولين داروخانه اى كه باز بود ايستاد.
-همينجا وايسا تا برگردم فهميدى؟؟
بهش هشدار داد و سريع وارد داروخانه شد. جيمين كلاه رو از روى سرش برداشت تا هواى خنك به پوست داغش برخورد كنه. توى سرش پر از سر و صدا بود و انگار يكى مشغول كوبيدن به ديواره ى جمجمه اش بود. چشم هاش رو بست و به احساسى كه توى كلاب داشت فكر كرد. داشت از بوسيده شدن گردنش لذت ميبرد و نميخواست هيچ وقت تموم بشه.
-جيمينى.
يونگى صداش زد و باعث شد از افكارش بيرون بره. چند تا قرص بهش داد و بطرى آبى رو براش باز كرد.
-براى سر درد و معده دردت قرص گرفتم. اون يكى هم كمك ميكنه زودتر هوشيار بشى و حالت تهوعت رو قطع ميكنه.
جيمين قرص ها رو روى زبونش گذاشت و با آب پايين دادشون. بطرى رو دست يونگى داد و تشكر آرومى كرد.
-هيونگ يكم بى مسئوليتى كرد و اصلاً حواسش نبود چقدر مشروب بهت داده. نبايد خودت رو مجبور ميكردى بيبى، هيونگ متاسفه باشه؟
-نميخواستم خسته كننده باشم.
آروم گفت و لب پايينش رو جلو داد.
-نيستى.
جيمين سرش رو بالا برد.
-يعنى بازم ميبريم بيرون؟؟
با خوشحالى پرسيد.
-شايد بردم.
پسر كوچكتر محكم دست هاش رو دور گردنش حلقه كرد و بغلش كرد.
-ممنون هيونگ.
يونگى دست هاش رو كنار بدنش نگه داشت.
-بسه، مگه من دوست پسرتم كه اينطورى ميپرى توى بغلم؟؟
از خودش جداش كرد و روى موتور نشست. جيمين كلاه رو سرش كرد و از اينكه ميتونست به بهونه ى موتور سوارى بغلش كنه خوشحال بود. زودتر از چيزى كه دلش ميخواست به آپارتمان تهيونگ رسيدن، هرچند كه آدرس رو طورى داده بود كه توى ترافيك بيوفتن. با احتياط از موتور پياده شد و كلاه پسر رو بهش برگردوند.
-ممنونم هيونگ.
يونگى بهش خنديد.
-از اينكه اونقدر مستت كردم و حالت بد شد تشكر ميكنى؟ خواهش ميكنم.
-نه، خب...من تا حالا كلاب نرفته بودم و بهم خوش گذشت.
-خوبه كه خوش گذروندى.
-خدافظ هيونگ، مراقب خودت باش.
قبل از اينكه يونگى بتونه بفهمه چى شده، جيمين گونه اش رو بوسيد و داخل آپارتمان فرار كرد. پسر مو نقره اى نيشخندى زد و كلاهش رو سرش كرد. ديگه وقت رفتن بود.
YOU ARE READING
Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚
Fanfictionماه رو دوست دارى هيونگ؟ -خيلى زياد دوسش دارم. -چرا؟ -چون توى تاريكى شب، يه روشنايى خاص و پنهانى داره كه خيلى جذابه. ميتونم ساعت ها باهاش حرف بزنم و اون فقط سكوت ميكنه. -اگر بهم اجازه بدى، من ماهت ميشم هيونگ. شب هات رو روشن ميكنم و ميتونى باهام حرف...