Chapter 14

1.6K 302 20
                                    

تهيونگ آروم با شصتش روى دست پسر كوچكتر رو نوازش ميكرد و كنارش راه ميرفت. پارك خلوت و ساكت بود و به مكان ايده آلى براى قرار تبديل شده بود. هوا سوز داشت و جانگكوك كاپشن بزرگش رو تا زير چونه بسته بود. كلاه بامزه اى سرش گذاشته بود و چترى هاى قهوه ايش رو روى پيشونيش ريخته بود.
-به نظرت تنها گذاشتن هيونگ ايده ى خوبى بود؟
پسر كوچكتر پرسيد و تهيونگ با آرامش نگاهش كرد؛ آرامشى كه جانگكوك ميدونست پشتش پر از استرس و پريشونيه.
-نه، واقعاً ايده ى افتضاحيه ولى خودش ازم خواست اين كار رو بكنم؛ گفت احساس ميكنه بين ما مثل يه مانع است و اينطورى احساس بهترى پيدا ميكنه. با خودم فكر كردم كه شايد بخواد چند ساعت تنها باشه و فكر كنه؛ و اينكه من دلم براى بانى كيوتم تنگ شده بود، پس قبول كردم.
جانگكوك لبخند زد و بهش نزديكتر شد. تهيونگ دست هاى سردشون رو توى جيب كاپشن خودش گذاشت تا گرم بشن.
-جين هيونگ گفت بهش سر ميزنه.
تهيونگ گفت، تا نگرانى خودش و جانگكوك رو كم كنه. بويى به مشامشون رسيد و كانكس قرمز رنگى رو ديدن كه غذا ميفروخت.
-با كيك ماهى چطورى؟ ميتونيم بخوريم و بعدش برسونمت خونه تا براى فردا اذيت نشى.
-فكر خوبيه هيونگ، من خيلى هوس كردم. براى جيمين هيونگ هم يكم بگير.
تهيونگ سرش رو تكون داد و سمت كانكس رفت. جانگكوك روى نيمكت چوبى اى نشست و منتظر موند. تهيونگ با دو تا ظرف كوچك كه بخار ازشون بلند ميشد پيشش رفت و كنارش نشست.
-گفتم برات آبش رو بيشتر بريزه، ميدونم كه دوست دارى.
بهش گفت و به لبخند قشنگش لبخند زد. غذاى داغشون توى اون هوا خيلى براشون لذت بخش بود؛ مخصوصاً وقتى جانگكوك يكى از هندزفرى هاش رو به تهيونگ داد تا با هم آهنگ گوش بدن. تهيونگ قطعاً خوش شانس بود كه جانگكوك رو داشت. هيچ كس ديگه اى نميتونست مثل جانگكوك دوسش داشته باشه و دركش كنه، فقط اون ميتونست قلبش رو به شدت بلرزونه و كارى كنه كه به جنون برسه. آروم با دستمال گوشه ى لب پسر كوچكتر رو تميز كرد و دست هاى آزادشون رو توى هم قفل كرد. حق با جيمين بود، اون ها به اين شب نياز داشتن تا با هم تنها باشن و تهيونگ بتونه هر ثانيه دوست پسرش رو بپرسته. موقع برگشتن، تهيونگ كيك ماهى جيمين رو هم گرفت و با هم به سمت ماشين راه افتادن. تقريباً از ١٢ گذشته بود و تهيونگ اميدوار بود جانگكوك دير به خونه نرسه تا فردا صبح بتونه راحت بيدار بشه.
-يكم دير شد عزيزم، ببخشيد.
بهش گفت و جانگكوك گونه اش رو بوسيد.
-نگران نباش، مشكلى نيست.
بازوش رو محكمتر گرفت و قدم هاش رو باهاش هماهنگ كرد. حس خوشبختى كنار كيم تهيونگ بودن بود و كسى نميتونست انكارش كنه، اون عاشق اون پسر خنده مستطيلى بود. توى ماشين نشستن و تهيونگ بخارى رو براى پسر كوچكتر روشن كرد. وقتى به خونه ى جانگكوك رسيدن، هيچ كدوم دلشون نميخواست اون پياده بشه.
-بازم به اين قرار ها بريم هيونگ، دوسشون دارم.
-بازم ميريم، قول ميدم.
بهش قول داد و روى دستش رو بوسيد.
-به مامان و بابات سلام برسون و بگو توى اين هفته بهشون سر ميزنم. وقتى اومدم خونتون، ازشون اجازه ميگيرم كه ببرمت دئوگو؛ مامان و بابام نميتونن براى ديدنت صبر كنن. ٢ ساله با هميم و هنوز بهشون نشونت ندادم، يكم ازم دلخور شدن.
-عالى ميشه هيونگ! شايد مامان و باباى منم بتونن بيان؟
-اوه آره، خانواده هامون همديگرو ميبينن و اين خيلى خوبه.
-پس منتظرتم.
-فردا امتحانت رو خوب بده عزيزم، باشه؟ خيلى دوست دارم.
بهش گفت و آروم لب هاش رو بوسيد. آروم صورتش رو نگه داشت و گذاشت لب هاشون به طور طبيعى روى هم حركت كنن.
-منم خيلى دوست دارم هيونگ.
پسر بزرگتر پيشونيش رو بوسيد و بالاخره جانگكوك از ماشين پياده شد.
-رسيدى خونه راجع به جيمين هيونگ بهم خبر بده.
تهيونگ سرش رو تكون داد و منتظر شد خرگوشش وارد خونه بشه تا با خيال راحت اونجا رو ترك كنه. با خستگى سمت خونه رفت و وقتى وارد شد، جيمين داشت دوش ميگرفت.
-اومدم خونه مينى!
داد زد تا صداش به جيمين كه ظاهراً زير دوش بود برسه؛ ولى اون جوابى نداد و تهيونگ تعجب نكرد؛ ديگه خيلى حرف نميزد.
-برات كيك ماهى گرفتم.
بهش خبر داد و بازم جوابى نگرفت. لباس هاش رو عوض كرد و جلوى تلويزيون نشست. كانال هاى بيخود رو بالا و پايين كرد و به ساعت نگاه كرد. جيمين بيشتر از ١٠ دقيقه توى حموم مونده بود و صداى آب هنوز به گوش ميرسيد. تهيونگ وقتى وارد خونه شده بود هم اون توى حموم بود. به نظرش كمى طولانى به نظر ميومد ولى با خودش گفت كه احتمالاً داره اونجا گريه ميكنه يا سعى ميكنه با خودش خلوت؛ البته اين تا قبل از وقتى بود كه توى راهِ رفتن به آشپزخونه پاش خيس شد. آبى از زير در دستشويى بيرون ريخته بود و تا اونجا اومده بود. تهيونگ ابروش رو بالا انداخت و پشت در دستشويى رفت. محكم در زد.
-جيمينى، اونجا همه چيز مرتبه؟؟
بلند پرسيد و باز هم در زد.
-جيمين اگر جوابم رو ندى ميام تو.
بهش هشدار داد و باز هم جوابى نشنيد. اون ها قبلاً با هم حموم رفته بودن پس اگر لخت بود هم اهميتى نداشت. دستگيره رو به سمت پايين هل داد و وقتى باز نشد، حس كرد خون توى رگ هاش يخ زده. درِ قفل شده، آبى كه از زير در بيرون ميريخت و جيمينى كه جواب نميداد...نشانه هاى خوبى نبودن.
-جيمين در رو باز كن.
گفت و سعى كرد در رو هل بده.
-جيمين، گفتم در لعنتى رو باز كن!
داد زد، عقب تر رفت و با شونه اش محكم به در كوبيد. دوباره و دوباره تكرارش كرد و به درد تيز شونه و بازوش كوچكترين اهميتى نداد. بالاخره در با شتاب باز شد و تهيونگ حس كرد توى زندگيش اونقدر احساس ضعف و غم نكرده. پاهاش سست شدن و قبل از اينكه بيوفته سمت وان رفت. بايد ميفهميد كه بيش از حد توى حمام مونده. اولين عكس العملش، بستن آب گرم بود. سريع روى شير كوبيد و دست هاى لرزونش رو توى وان فرو برد. به شدت جيمين رو از زير آب بيرون كشيد و تن خيسش رو بغل كرد. ترسيده بود و نميدونست بايد چيكار كنه؛ كاملاً عقلش رو از دست داده بود.
-جيمين، لطفاً نرو. حق ندارى انقدر زود از پيشم برى پارك جيمين!
سر پسر بيهوش داد زد و سعى كرد اشك هاش رو كنترل كنه. پتوى ضخيمى دور بدنش پيچيد و از خونه بيرون رفت. توى راه بيمارستان به جين زنگ زد و سعى كرد بدون اينكه بترسونتش بهش خبر بده؛ ولى چطور ميتونست همچين خبرى رو با آرامش بده. صداش ميلرزيد و گاهى هق هق ميكرد، امكان نداشت بتونه آروم بهش خبر بده. بايد ميفهميد، بايد از رفتار هاى بعد از ظهرش ميفهميد كه يچيزى درست نيست. نبايد به اون قرار ميرفت، تنها گذاشتن كسى با اون شرايط روحى بزرگترين اشتباهى بود كه ميشد كرد. بدون توجه به چراغ قرمز ها، با بى احتياطى و سرعت بالا سمت نزديكترين بيمارستان ميروند و اميدوار بود دير نشده باشه. جيمين نميتونست تركش كنه؛ ميدونست كه اگر نگرانش كنه ديگه باهاش حرف نميزنه...
••••••
*چند ساعت قبل*

جيمين محكم دوستش رو بغل كرد.
-خيلى دوست دارم ته. بايد بيشتر بهت ميگفتمش چون تو لياقتش رو دارى. تو به خاطر من از خودت ميگذرى و مراقبمى، من واقعاً دوست دارم. هيچ كس نميتونه جاى تو رو توى قلبم بگيره ته.
پسر مو مشكى بغلش كرد و خودش هم داشت احساساتى ميشد.
-منم دوست دارم جيمين، خيلى زياد دوست دارم. زود برميگردم و با هم اون انيمه اى كه دوست دارى رو نگاه ميكنيم، باشه؟
جيمين بهش نگاه كرد و چشم هاش از اشك برق ميزد.
-باشه. به جانگكوكى سلام برسون و بگو كه دوسش دارم.
تهيونگ عميق پيشونيش رو بوسيد و باهاش خدافظى كرد. جيمين ميدونست كه برادرش سر كلاس جبرانيه، پس پيام بلندى براش فرستاد و ازش تشكر كرد؛ و گفت كه چقدر دوسش داره و بابت داشتنش ممنونه. آروم توى وان نشست و آب رو باز كرد. گذاشت گرماش احاطه اش كنه. نميتونست صداى يونگى رو از ذهنش بيرون كنه كه بهش ميگفت مال اونه. مگه مال يونگى نبود؟ پس چرا انقدر راحت انداختش دور؟؟ مگه نگفته بود بيشتر از يه شب رابطه براش ارزش داشت؟ پس چرا ارزشش رو از دست داد؟ حوصله سر بر، خسته كننده، بدردنخور...جيمين بى فايده بود و مثل يه چاقوى دولبه، به همه آسيب ميزد. يونگى هم فكر ميكرد اون يه هرزه ى بى مصرفه...شايد بود.
-برگرد يونگى، لطفاً برگرد! چرا نميفهمى بدون تو نميتونم نفس بكشم؟!
دادش توى حموم پيچيد و باعث شد هق هق هاش بلند تر بشن. دست هاى خيسش رو بين موهاش برد و روى چشم هاش كشيد. بايد چيكار ميكرد كه نكرده بود؟ تمام وجودش رو به اون داده بود تا نگهش داره و در آخر از دستش داد. چرا آرزوش انقدر برآورده نشدنى بود؟؟ به انعكاسش توى آينه نگاه كرد و نزديكترين بطرى شامپو رو سمتش پرت كرد. صداى بلند خورد شدنش بدنش رو به لرزه انداخت. نميخواست خودش رو ببينه؛ نميتونست ببينه چقدر افتضاح و غيرقابل دوست داشتنه. از درون داشت ميسوخت و نميتونست شعله اش رو خاموش كنه. اونجا نشست و داد زد. يونگى رو صدا زد و اون نيومد. التماسش كرد برگرده، ازش كمك خواست؛ ولى جز صداى آب كه وان رو پر ميكرد، جوابى نميگرفت. ساعت ها نشسته بود و گريه ميكرد. ديدش تر شده بود و سرش درد گرفته بود. ديگه نميتونست اون درد رو تحمل كنه. احساس خفگى ميكرد و زياد بود، همه چيز به طرز مزخرفى زياد و غيرقابل تحمل بود. زير وزن ناراحتى هاش تمام استخوان هاش شكسته بود و قابليت حركت رو ازش گرفته بود. اشك هاش با هق هق هاى دردمندى پايين ميريختن و توى آب وان ميچكيدن. در شيشه ى كوچك رو باز كرد و لبش رو گاز گرفت. اميدوار بود كسى سرزنشش نكنه. نميخواست خودخواه باشه و كسى رو ناراحت كنه، دنبال توجه هم نبود؛ فقط ديگه نميتونست. سينه اش ميسوخت و ديگه نميتونست ادامه بده. قرص ها رو توى دهنش ريخت و با گريه خودش رو زير آب فرو برد. ميخواست بخوابه و توى روياهاش، يونگى رو در آغوش بگيره. وقتى صداى تهيونگ رو شنيد، كم كم داشت وارد روياهاش ميشد. اميدوار بود دوستش اون رو ببخشه و براش گريه نكنه؛ ارزش اشك هاى كسى مثل تهيونگ رو نداشت. انگشت هاش لبه هاى وان رو رها كردن و جيمين پرواز كرد؛ مستقيم بين بازو هاى يونگى پر زد و كم كم توى سياهى مكيده شد. ديگه وقت خواب بود.

Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora