Chapter 7

1.7K 316 27
                                    

جيمين آخرين تكه از پنكيكش رو قورت داد.
-ممنون هيونگ، خيلى عالى بود.
-خواهش ميكنم.
گفت و ظرف ها رو با بى حوصلگى توى سينك گذاشت.
-امروز بايد بشينى و روى پروژه ات كار كنى. اگر پسر خوبى باشى، شب ميبرمت بيرون، قبوله؟
-قبوله.
جيمين با خوشحالى گفت و گونه اش رو بوسيد.
-قسم ميخورم اگر يبار ديگه اينكار رو بكنى...
-تو ازش خوشت مياد هيونگ.
جيمين حرفش رو قطع كرد و يونگى نميدونست اون كى وقت كرده انقدر پررو بشه.
-و كى گفته؟؟
-مشخصه. هروقت گونه ات رو ميبوسم يه لبخند خيلى كوچك ميزنى.
-بهتره برى سر كار كوفتيت تا راجع به بيرون بردنت پشيمون نشدم.
بهش هشدار داد و جيمين كتاب ها و لپتاپش رو روى مبل گذاشت. وقتى نامجون اومد، وارد اتاق كار يونگى شد و جيمين توى پذيرايى مشغول كارش بود. به نظرش نامجون قابل اعتماد و مهربون بود.
-خودت ميدونى دارى چيكار ميكنى؟؟ اگر خودت ميدونى كارى بهت ندارم.
نامجون وقتى يونگى در اتاق رو بست پرسيد. دوست صميميش تا حالا كسى رو پيش خودش نگه نداشته بود و امكان نداشت بذاره كسى توى تختش بخوابه.
-اگر بخوام صادق باشم واقعاً نميدونم.
-چرا بايد بذارى يه پسرى مثل جيمين پيشت بمونه و توى تختت بخوابه؟؟ چه دليلى داره انقدر بهش توجه كنى يونگى؟
-نميدونم. اون خيلى خاصه، جذبم ميكنه.
-اون عروسكت نيست كه هروقت ديگه جذبت نكرد بندازيش دور.
يونگى چشم هاش رو چرخوند و دكمه هايى رو فشار داد.
-بايد امروز اين رو تموم كنيم، شب قول دادم ببرمش بيرون.
-هدفت چيه؟؟ همين الان هم ميتونى بفاكش بدى، ولى بهش دست نميزنى. دارى چه غلطى ميكنى؟؟
-كيم نامجون، اين برنامه ى لعنتى رو تموم كن و دهنت رو ببند؛ اونقدرى وقت نداريم كه بخواى فضولى هم بكنى.
بهش تشر زد و خودش هم مشغول شد. اصلاً دلش نميخواست راجع به جيمين حرف بزنه؛ چون براى خودش هم مثل يه معما ميموند كه بايد حل ميشد. وقتى براى ناهار بيرون رفتن، جيمين روى كتاب هاش خوابش برده بود. يونگى چند تا پيتزا سفارش داد و تلفن رو روى مبل انداخت.
-بدون اينكه گند بزنى ميز رو بچين تا بيدارش كنم.
بهش گفت و كنار جيمين، روى زمين زانو زد. آروم تكونش داد ولى جيمين بيدار نشد. توى خواب واقعاً پرستيدنى به نظر ميرسيد و دلش نميخواست بيدارش كنه. كمى بيشتر تكونش داد.
-جيمينى.
آروم موهاش رو از توى صورتش كنار زد.
-بيبى بلند شو.
بهش گفت و جيمين آروم تكون خورد. چشم هاش رو با خستگى باز كرد و لبخند احمقانه اى به پسر بزرگتر زد.
-خوابم برده بود؟
پرسيد و با احتياط نشست.
-آره، روى كتابات.
به كتابى كه زيرش بود اشاره كرد و كمكش كرد بلند بشه. پيتزا ها رو خيلى زود آوردن و جيمين به يونگى كمك كرد روى ميز بذارتشون. سه نفرى پشت ميز نشستن و مشغول ناهار خوردن شدن. نامجون به يونگى نگاه ميكرد كه چطور حواسش به پسر كرچكتر بود. مطمئين ميشد خوب غذا ميخوره و چيزى نميخواد. قطعاً عجيب بود و با رفتار هاى عادىِ 'مين يونگى' خيلى مغايرت داشت. نميدونست موضوع واقعاً چيه و احساس داسوزى اى نسبت به جيمين داشت. ميتونست از طرز نگاهش به يونگى بخونه كه واقعاً دوسش داره. بعد از ناهار جيمين خودش تنهايى ميز رو جمع كرد تا يونگى و نامجون بتونن كارشون رو زودتر تموم كنن. پروژه اش تقريباً داشت تموم ميشد و اين به اين معنى بود كه ميتونست با يونگى بره بيرون. رپر و دوستش تا بعد از ١١ مشغول كار بودن و نامجون بالاخره از اونجا رفت. جيمين كمى گرفته بود و يونگى به راحتى متوجه شد.
-چيشده بيبى بوى؟ خوب به نظر نمياى.
ازش پرسيد و جلوش ايستاد.
-خوبم. تهيونگ امشب ميره اردو.
-اردو؟؟
يونگى ابروش رو بالا انداخت.
-دانشگاهمون توى نوامبر يه اردوى ٣-٢ هفته اى داره به يه شهر خارج از سئول.
-دوست داشتى برى؟
-نه، فقط يك بار رفتم و دلم نميخواد ديگه برم.
گفت و با ناخن هاش بازى كرد. يونگى فهميده بود كه هروقت چيزى از گذشته آزارش ميده، لب پايينش رو جلو ميده و با ناخن هاش بازى ميكنه. آروم دست هاش رو گرفت و باعث شد نگاه هاشون بهم گره بخوره.
-چرا نميخواى برى مينى؟
جيمين كمى مكث كرد و بعد جواب داد.
-چون اونجا گروه هاى چند نفره ميشيم و هيچ كس دلش نميخواد با من باشه؛ و چون تهيونگ حاضر نيست من رو ول كنه، كسى انتخابش نميكنه. به خاطر من دوستاى ديگه اش پيشش نميان و نميتونه كارايى كه ميخواد رو بكنه. اگر من نرم بهش خوش ميگذره و نيازى نيست نگران من باشه.
يونگى كم كم داشت ياد دبستان ميوفتاد. صورتش رو جمع كرد و پسر كوچكتر رو به خودش نزديكتر داد.
-فاك به همشون باشه؟ هيچ كدومشون مهم نيستن. دوست دارى بريم بيرون؟
-دوست دارم.
جيمين گفت و هردو بدون اينكه تكون بخورن، بهم خيره شدن.
-هيونگ.
صداش زد و به لب هاش خيره شد. يونگى لب هاش رو به لب هاى جيمين رسوند و بوسيدش. آروم زبونش رو بين لب هاش حركت داد تا اجازه ى ورود بگيره. پسر كوچكتر دهنش رو باز كرد و يونگى زبونش رو داخل هل داد. جاى جاى دهنش رو چشيد و زبونش رو روى زبون جيمين كشيد. جيمين تقريباً توى دهنش ناله كرد و شونه هاى يونگى رو گرفت تا نيوفته. پسر بزرگتر عقب بردش تا كمرش به كانتر آشپزخونه برخورد كرد. آروم رون هاش رو فشار داد و دستش رو زير زانو هاش برد. جيمين خودش رو بالا كشيد و روى كانتر نشست. يونگى آروم پاهاش رو از هم باز كرد تا بينشون بايسته. لب هاش رو روى خط فكش گذاشت و جيمين نزديكتر كشيدش.
-هيونگ ميخواد يكار جديد بكنه باشه؟ اگر خوشت نيومد بهم بگو تا تمومش كنم.
توى گوشش گفت و زيرش رو بوسيد.
-د...درد داره؟؟
جيمين پرسيد و سعى كرد هيجان و اضطراب درونيش رو لو نده.
-اصلاً، فقط لذت خالصه.
روى گردنش گفت و به بوسيدن پوستش ادامه داد. دستاش رو آروم زير لباسش برد و پوست گرمش رو لمس كرد. سردى انگشتراش باعث شد مور مورش بشه. آروم نوازشش كرد و دست هاش رو روى سينه اش كشيد. وقتى نوك سينه اش رو بين انگشتاش فشار داد و حركت داد، پسر كوچكتر سرش رو عقب انداخت و محكم شونه هاش رو فشار داد. ناله ى وسوسه كننده اى از بين لباش خارج شد و باعث شد يونگى آروم جايى كه شونه و گردنش بهم متصل ميشدن رو گاز بگيره. دست هاش رو پايين برد كمرِ شلوار راحتيش رو گرفت.
-خودت رو بكش بالا بيبى.
بهش گفت و وقتى جيمين خودش رو بلند كرد، شلوار و باكسرش رو تا زانو پايين كشيد. جيمين احساس خجالت كرد و سعى كرد خودش رو بپوشونه؛ ولى يونگى دست هاش رو گرفت و روى شونه هاى خودش گذاشت.
-خودت رو قايم نكن جيمينى، خجالت نكش.
بهش گفت و چونه اش رو بوسيد.
-هيونگ اجازه داره لمست كنه بيبى؟
آروم ازش اجازه گرفت و مستقيم توى چشم هاش نگاه كرد. جيمين آب دهنش رو قورت داد و سرش رو تكون داد. يونگى بدون اينكه تماس چشميشون رو قطع كنه، عضوش رو توى دستش گرفت. آروم پوست حساسش رو نوازش كرد و جيمين لبش رو گاز گرفت. شونه هاى پسر بزرگتر رو محكمتر گرفت تا نيوفته جلو. يونگى حركت دستش رو كمى سريعتر كرد و باعث شد جيمين بلند تر از چيزى كه ميخواست ناله كنه. مشتش رو محكمتر كرد و از ناله هاى جيمين كه بلند و تحريك كننده بودن لذت برد. وقتى بلند اسمش رو ناله كرد، دستش رو سريعتر حركت داد و جيمين ناخودآگاه پاهاش رو سمت دستش بالا برد.
-هيونگ.
تقريباً شونه هاش رو چنگ زده بود و نميتونست صداش رو كنترل كنه. حس ميكرد توى شكمش رو گره زدن. احساساتش براش جديد و لذت بخش بودن و دلش ميخواست يونگى به كارش ادامه بده. يونگى بينيش رو روى گردنش كشيد و شصتش رو روى سر عضوش فشار داد تا بشنوه بلند اسمش رو ناله ميكنه.
-صدات ديوونه كننده است بيبى، از اينكه بلنده خوشم مياد.
تقريباً از بين دندوناش گفت و پوست گردنش رو مكيد.
-يونگى...من...
-خودت رو رها كن جيمينى، واسه من بيا.
لاله ى گوشش رو گاز گرفت و سرش رو عقب برد تا بتونه صورت جيمين رو ببينه. مشتش رو تند تر حركت داد و جيمين اسمش رو همراه با قوس دادن كمرش، بلند ناله كرد. يونگى تا وقتى كه كامل خالى بشه دستش رو حركت داد و به اينكه دستش كثيف شده، اهميتى نميداد. جيمين، بيحال خودش رو جلو انداخت و صورتش رو توى گردن پسر بزرگتر پنهان كرد. نفس نفس ميزد و بدنش به خاطر پايين اومدن از اوجش هنوز ميلرزيد. يونگى دستمالى برداشت و دست خودش و عضو جيمين رو تميز كرد. پسر كوچكتر كه هنوز حساس بود، خودش رو جلوتر كشيد و صورتش رو توى گودى گردنش فشار داد. جيمين تقريباً توى بغلش شل شده بود و سعى ميكرد تنفسش رو منظم كنه.
-چطور بود؟
يونگى ازش پرسيد و از زير لباس، كمرش رو نوازش كرد.
-خيلى...خيلى عالى بود. من...من تا حالا همچين حسى نداشتم هيونگ.
بين نفس هاى نامنظمش گفت و يونگى رو كامل به خودش چسبوند.
-هنوزم ميخواى بريم بيرون؟؟
ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-ميخوام دوش بگيرم.
-هرچى تو بگى.
خواست عقب بكشه كه جيمين پاهاش رو دور كمرش حلقه كرد.
-يكم صبر كن.
بهش گفت و نفس هاى آرومترى كشيد. يونگى كمرش رو گرفت و از روى كانتر بلندش كرد. جلوى حموم روى زمين گذاشتش و از اتاق بيرون رفت تا بتونه راحت لباس هاش رو دربياره و وارد حموم بشه. خودش هم يه مشكل كوچك اون پايين داشت كه بايد بهش رسيدگى ميكرد. وارد حموم مهمانش شد و لباس هاش رو پشت در انداخت. گذاشت آب يخ روى بدنش بريزه و جيمين رو توى ذهنش كمرنگ كنه؛ هرچند كه تاثيرى نداشت. جيمين خيلى زود دوش گرفت و لباس خوابش رو پوشيد. روى تخت دراز كشيد تا قبل از اومدن يونگى بخوابه و محبور نشه باهاش روبرو بشه. پتو رو روى خودش كشيد و وقتى در به آرومى باز شد، سريع چشم هاش رو بست. صداى قدم هاى آروم يونگى و فرو رفتن تشك رو شنيد و چشم هاش رو محكمتر بست. يونگى پتو رو براش درست كرد و مطمئين شد كه سردش نيست.
-ميدونم بيدارى مينى.
توى گوشش گفت و باعث شد چشم هاى پسر كوچكتر باز بشن. يونگى بهش خنديد و آرنجش رو روى تخت گذاشت تا دستش تكيه گاه سرش باشه. به پسر كوچكتر كه گونه هاش سرخ شده بودن نگاه كرد.
-دفعه هاى بعدى ديگه خجالت نميكشى، نگران نباش.
بهش گفت و موهاى مرطوبش رو بهم ريخت. جيمين نزديك بود با آب دهن خودش خفه بشه. دفعه هاى بعدش هم قرار بود با يونگى باشه؟ آب دهنش رو قورت داد و سرش رو براى تاييد تكون داد؛ هرچند كه نميدونست چه چيزى رو داره تاييد ميكنه.
-ديگه بخواب، فردا بايد پروژه ات رو تموم كنى.
بهش گفت و پشتش رو بهش كرد.
-ب...بغلم ميكنى هيونگ؟؟
بالاخره حرف زد و مدتى سكوت بينشون بود.
-نه، ياد بگير مثل هميشه بخوابى. هروقت رفتى توى تخت دوست پسرت ازش بخواه بغلت كنه.
با لحن تندى گفت و جيمين خودش رو عقب كشيد تا فاصله ى بينشون به حداكثر برسه. پشت بهش، لبه ى تخت دراز كشيد و پتو رو توى مشتش گرفت. يونگى خوب بلد بود پسش بزنه و مجبورش كنه بينشون يه مرز قرمز بكشه. آهى كشيد و سعى كرد با تصور هاى شيرينى به خواب بره. شايد توى تصوراتش يونگى بغلش ميكرد...

Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚Where stories live. Discover now