Chapter 9

1.8K 308 29
                                    

يونگى با بى حوصلگى توى خونه نشسته بود و به درخت كريسمس كوچكى كه جيمين به زور براش گرفته بود و تزئينش كرده بود نگاه ميكرد. هنوز تا كريسمس مونده بود و نميدونست اون پسر چرا انقدر براش ذوق داشت. آروم به هلال ماهى كه از درخت آويزان بود دست زد و لبخند زد. ميخواست تلويزيون رو روشن كنه كه صداى در رو شنيد. اون موقع شب اصلاً منتظر مهمون نبود و اميدوار بود كه اون بچه هاى رو اعصاب همسايه اش نباشن. در رو باز كرد و با كسى كه انتظارش رو نداشت روبرو شد.
-جيمين؟؟ تو تنها اومدى اينجا؟؟
با تعجب پرسيد و كنار رفت تا وارد بشه.
-تنها اومدم.
جيمين گفت و وارد خونه شد.
-ميتونستى بهم زنگ بزنى تا بيام دنبالت، نبايد تنها بياى اينجا.
بهش گفت و به نظرش از هميشه ساكت تر بود.
-چيزى شده؟
-فقط ميخوام پيشت باشم.
گفت و يونگى سرش رو تكون داد. روى مبل نشست و با يونگى فيلمى كه توى تلويزيون پخش ميشد رو تماشا كرد. خودش رو آروم به پسر بزرگتر تكيه داد و سرش رو روى شونه اش گذاشت. كلافه بود و صورتش قرمز شده بود. سرش رو بالا برد و لب هاى پسر بزرگتر رو بوسيد. دنبال آرامش بود و سعى ميكرد با هر بوسه، پيداش كنه. يونگى كنترل بوسه رو به دست گرفت و آروم روى مبل خوابوندش. بدنش رو با بدن خودش پشونده بود و دستش رو زير لباسش برد. بوسه هاش رو روى گردنش برد و محكمتر بوسيد. ميخواست مثل اون روز بهش حس خوبى بده تا شايد حالت خسته و ناراحتش از بين بره. از روى شلوار لمسش كرد و دوباره دست هاش رو زير پليورش برد.
-بسه، بسه هيونگ.
جيمين با صداى شكسته اى گفت و سعى كرد از گردنش جداش كنه. يونگى سرش رو بالا برد تا ببينه مشكل چيه و با صورت گريونش مواجه شد.
-چيشده كوچولو؟؟ فقط ميخواستم بهت حس خوبى بدم، اذيتت نميكنم.
بهش گفت و اشك هاش رو پاك كرد؛ ولى فقط باعث تشديد گريه اش شد. بدنش آروم ميلرزيد و يونگى خودش رو سرزنش كرد؛ نبايد انقدر تند پيش ميرفت. حدس زد ياد اون شبى كه از خونه بيرون انداختش افتاده باشه.
-ببخشيد بيبى، بيا اينجا.
توى گوشش گفت و بدن كوچكش رو بغل كرد. جيمين محكم دست هاش رو دور گردنش حلقه كرد و روى پاهاش نشست.
-تقصير منه كه اينطورى گريه ميكنى؟؟
با نگرانى پرسيد و وقتى جيمين تكذيب كرد، نفس راحتى كشيد.
-بهم بگو چى اذيتت ميكنه بيبى بوى. اگر نگى هيونگ نميفهمه.
ازش پرسيد و نوازشش كرد.
-ه...هيونگ.
جيمين هق هق كرد و محكمتر نگهش داست.
-هيونگ اينجاست.
شونه اش روبوسيد و منتظر شد حرف بزنه.
-م...مامانم...هيونگ مامانم مرده.
يونگى سرجاش خشك شد. فقط تونست محكمتر بغلش كنه. دنبال كلمات مناسبى ميگشت كه باهاشون درد پسر كوچكتر رو كم كنه، ولى چيزى به ذهنش نميرسيد.
-متاسفم بيبى، خيلى متاسفم. من...خيلى توى اينجور چيزا خوب نيستم، ولى واقعاً متاسفم.
بهش گفت و نميدونست چطور ميتونه حالش رو بهتر كنه.
-دوست دارى بخوابيم؟ شايد آرومتر بشى.
بهش گفت و وقتى جيمين سرش رو تكون داد، تلويزيون رو خاموش كرد. همونطور كه توى بغلش بود، از جاش بلند شد ومحكم كمرش رو نگه داشت. چراغ ها رو سر راه خاموش كرد و وارد اتاقش شد. زمستون ها هميشه خونه اش خيلى سرد ميشد. آروم جيمين رو روى تخت خوابوند تا بهش لباس گرم بده. كشوش رو باز كرد.
-هيونگ، ميشه فردا باهام بياى؟؟
با صداى گرفته ازش پرسيد و آستينش رو روى اشك هاش كشيد.
-كجا بيبى؟
پسر بزرگتر يه شلوار و پليور گرم بيرون كشيد و بلند شد.
-خاكسپارى مادرم.
يونگى لباس رو بهش داد و لباس خواب خودش رو از روى تخت برداشت.
-فكر نكنم ايده ى خوبى باشه كوچولو، جفتمون ميدونيم كه جام اونجا نيست.
آروم بهش گفت و لباس هاش رو عوض كرد.
-و...ولى من...من بهت نياز دارم هيونگ.
پسر بزرگتر بهش خيره شد و سمتش رفت. آروم كنارش رفت.
-خواهش ميكنم، به بودنت نياز دارم يونگى.
اصرار كرد و داشت قلب يونگى رو توى مشتش فشار ميداد. نميدونست تاثير اون حرف انقدر زياده.
-باشه، اگر تو ميخواى قبوله.
بهش گفت و حس ميكرد عقلش رو از دست داده كه پيشنهادش رو قبول كرده. جيمين بغلش كرد و سرش رو روى شونه اش گذاشت.
-عاشقتم يونگى هيونگ، خيلى زياد.
بهش گفت و يونگى آرزو كرد جيمين كمتر بهش ابراز علاقه كنه تا هر دفعه مجبور نشه احساس بى رحمى كنه.
-ميدونم بيبى.
آروم بهش گفت و كمرش رو نوازش كرد.
-لباست رو عوض كن، ديگه وقت خوابه.
بهش گفت و جيمين خودش رو عقب كشيد تا بتونه لب هاش رو ببوسه. فقط يه بوسه ى كوچك بود براى قلب خودش، تا تپش ديوونه وارش تموم بشه. خيلى عاشقش بود و نميتونست خودش رو كنترل كنه.
-ممنون كه پيشمى هيونگ.
روى لب هاش گفت و به خودش نزديكترش كرد. يونگى گذاشت هركارى ميخواد بكنه، در هر حال نميتونست متوقفش كنه. پسر كوچكتر وقتى آرومتر شد، لباس هاش رو عوض كرد و كنار يونگى دراز كشيد؛ درواقع توى بغلش. آروم سينه اش رو بوسيد و خودش رو بيشتر بهش چسبوند. وقتى بين بازو هاش بود و عطرش رو نفس ميكشيد، احساس آرامش غيرقابل توصيفى داشت. شايد واقعاً به مين يونگى معتاد شده بود. با اينكه فكر ميكرد نميتونه بخوابه، خيلى راحت توى بغل پسر مو نقره اى خوابش برد و تونست استراحت كنه. صبح كه بيدار شد قلبش درد ميكرد و نميخواست از تخت بيرون بره. اينكه ميدونست ديگه هيچ وقت نميتونه مادرش رو ببينه باعث ميشد گلوش خشك بشه و چشم هاش بسوزه. بابت رفتن به خاكسپارى استرس داشت و يونگى اين رو از حالت تنفسش ميفهميد.
-بايد آروم باشى جيمينى، مامانت هم ازت همين رو ميخواست. دوست داشت تو خوشحال و موفق باشى؛ از اين چيزايى كه همه ميگن ديگه.
جيمين بهش خنديد. اون واقعاً نميدونست بايد چيكار كنه و اينكه تلاش ميكرد آرومش كنه براش قابل تحسين بود.
-ممنون هيونگ.
سرش رو بالا برد و بهش لبخند زد.
-من توى حرف زدن افتضاحم باشه؟ ولى ميتونم به روش خودم آرومت كنم.
چيزى راجع به روش اون وجود داشت كه به نظر تاريك ميرسيد؛ و جيمين نميدونست ديوونه شده يا واقعاً چشم هاى پسر بزرگتر تيره تر شدن. لب هاش رو تر كرد تا بتونه حرف بزنه.
-به روش خودت آرومم كن هيونگ، لطفاً.
تقريباً زمزمه كرد و ميدونست كه فقط اون ميتونه بهش آرامش بده. طولى نكشيد كه لب هاى يونگى روى لب هاش فرود اومد و بوسه ى خيس و شلوغى رو شروع كرد. جيمين دست هاش رو در گردنش حلقه كرد و پسر بزرگتر بدون اينكه وزنش رو روش بندازه، روش خيمه زد. خيلى سريع لباسش رو در آورد و زير پليور پسر كوچكتر رو گرفت تا درش بياره. جيمين كمرش رو فاصله داد تا يونگى بتونه لباس رو از تنش خارج كنه. جيمين با احتياط دست هاش رو از گردن تا شكم يونگى كشيد و رپر بهش زمان داد تا كارى كه ميخواد رو بكنه.
-ب...ببخشيد.
جيمين كه فهميد بهش خيره شده و داره لمسش ميكنه، دستش رو پس كشيد. يونگى سرش رو پايين برد تا زير گوشش رو ببوسه.
-بايد راحت باشى و خجالت نكشى، هرچند كه وقتى خجالت ميكشى خيلى كيوت ميشى.
بهش گفت و جيمين از حس لب هاى پسر بزرگتر روى گردنش، چشم هاش رو بست. دستش رو از پشت توى موهاش فرو برد و سرش رو كج كرد. دست هاى يونگى پايين رفت و آروم از روى شلوار لمسش كرد. وقتى جيمين آروم پاهاش رو سمت كف دستش بالا برد، روى پوستش نيشخند زد.
-خوشت مياد آره؟ دوست دارى هيونگ لمست كنه بيبى.
بهش گفت و آروم دستش رو حركت داد. جيمين در جواب فقط ناله كرد و پاهاش رو بالا برد. يونگى
كمى محكمتر گرفتش و نفس جيمين حبس شد. وقتى دستش رو برداشت، جيمين با اعتراض ناله كرد و شونه هاش رو فشار داد. آروم كش شلوار رو گرفت و با باكسرش پايين كشيد.
-ميخواى لمست كنم جيمينى؟
ازش پرسيد و جيمين نميتونست جوابش رو بده. پسر بزرگتر سرش رو بالا برد.
-اگر سوالم رو جواب ندى نميدونم بايد چيكار كنم بيبى.
اذيتش كرد و جيمين چشم هاش رو روى فشار داد.
-لطفاً هيونگ.
-لطفاً چى، جيمينى؟
-ل...لطفاً لمسم كن هيونگ، مثل اون روز.
بهش گفت و ميتونست حس كنه گونه هاش سرخ شدن. يونگى به جاى حرف زدن، عضوش رو توى دستش گرفت و باعث لرزش خفيف پسر زيرش شد. آروم دستش رو بالا و پايين برد و جيمين با لذت چشم هاش رو بست. گذاشت ناله هاش از بين لب هاش خارج بشن.
-هيونگ...سريعتر.
بين نفس هاى سنگينش گفت و وقتى يونگى سر عضوش رو فشار داد، بلند اسمش رو ناله كرد. پسر بزرگتر اذيتش نكرد و مچش رو سريعتر حركت داد تا بتونه حس خوبى بهش بده. لب هاش رو روى خط فكش گذاشت و از ناله هايى كه مستقيماً توى گوشش بودن لذت برد. جيمين احساس آشنايى كه دفعه ى قبل داشت رو دوباره حس كرد و باعث شد لبش رو گاز بگيره. يونگى دستش رو سريع و محكم حركت ميداد و بوسه هاى خيسى روى پوست گردن و گلوش ميذاشت.
-يو...يونگى...
اسمش رو با ناله صدا زد و يونگى ميدونست كه نزديكه.
-واسم بيا جيمينى، اجازه بده لذت كل بدنت رو پر كنه.
بهش گفت و به كارش ادامه داد. جيمين خيلى دووم نياورد و با ناله ى بلندى توى دست يونگى خالى شد. پسر بزرگتر حركاتش رو آرومتر كرد و وقتى مطمئين شد جيمين كامل خالى شده، رهاش كرد. بدنش ميلرزيد و سينه اش به شدت بالا و پايين ميرفت. زبونش رو روى لب هاش كشيد تا بتونه حرف بزنه.
-ت...تو چى هيونگ؟
يونگى كه داشت نگاهش ميكرد، با سوالش تعجب كرد.
-من خوبم بيبى.
بهش گفت و جيمين نگاهش رو پايين انداخت.
-ولى اگر بخواى ميتونى كمكم كنى.
بهش گفت و باعث شد جيمين دوباره نگاهش كنه. فكر اين كه باعث شه يونگى لذت ببره قلقلكش ميداد. دوباره به پايين نگاه كرد و با احتياط دستش رو بين بدن هاشون برد تا بتونه وارد شلوار يونگى بكنتش. پسر بزرگتر انتظارش رو نداشت و با حس كردن دست كوچك جيمين روى عضوش، هيسى كشيد. جيمين با دست هاى لرزون شلوار و باكسرش رو پايين كشيد و از ارتباط چشمى باهاش خوددارى كرد. آروم دستش رو دور عضوش حلقه كرد و همونطور كه يونگى رو ديده بود، دستش رو حركت داد. يونگى از اعماق گلوش ناله اى كرد و سرش رو عقب داد.
-جيمينى...يكم سريعتر بيبى، كارت عاليه.
با صداى بمى گفت و جيمين از اينكه ميدونست داره خوب انجامش ميده خوشحال بود. دستش رو سريعتر حركت داد و يونگى هنوز هم ميتونست حس كنه لمسش پر از ترديده.
-ادامه بده جيمين، هيونگ خيلى نزديكه.
توى گوشش گفت و نفس داغش رو روى پوستش بيرون داد.
-يونگى هيونگ.
جيمين با صداى لرزونى گفت و همون براى به اوج رسيدن پسر بزرگتر كافى بود. با اينكه دست هاش ميلرزيدن، خودش رو نگه داشت تا روى جيمين نيوفته. خودش رو آروم كنارش انداخت و چشم هاش رو بست. گفتنش عجيب بود ولى بهترين هندجاب عمرش رو از بى تجربه ترين كسى كه تا حالا ديده بود گرفته بود. جيمين خودش رو به گرماى بدن يونگى نزديك كرد و توى بغلش مچاله شد.
-بلند شو كوچولو، بايد دوش بگيريم.
وقتى يكم آرومتر شد گفت و جيمين سرش رو تكون داد. لبه ى تخت نشست و موهاش رو عقب داد.
-خوبى آره؟
ازش پرسيد و موهاش رو از جلوى چشم هاش كنار زد.
-خيلى خوبم هيونگ، خيلى زياد.
بهش گفت و آروم روى تخت نشست.
-تو اينجا حموم كن، برات لباس و حوله ميذارم.
بهش گفت و از روى تخت بلند شد. وقتى پشت بهش ايستاد تا كشوش رو باز كنه، جيمين سريع وارد حموم شد و باعث شد يونگى آروم بهش بخنده.
-كيوتِ خجالتى.
با خودش گفت و بعد از اينكه براى جيمين لباس و حوله گذاشت، وارد حموم مهمان شد.
••••••
جيمين آروم روى چمن هاى كوتاه و خشك شده راه ميرفت تا به قبرستون برسه. ميتونست از دور عده اى كه تابوت مادرش رو حمل ميكردن ببينه. تمام آرامشى كه يونگى بهش داده بود با ديدن اون صحنه مختل شد. قلبش بيشتر و بيشتر فشرده شد و انگار كسى با فشردن گلوش راه نفسش رو بريده بود.
-آروم باش، اينجام.
يونگى كمرش رو گرفت و سعى كرد آرومش كنه. با قدم هاى لرزون سمت مادرش رفت و برادرش رو ديد كه اوضاع بهترى نداشت. چشم هاى قرمز و متورمش گريه هاى شبانه اش رو لو ميدادن و جيمين دركش ميكرد. مطمئين بود كه اونم ديشب خونه نرفته. كمى طول كشيد تا متوجه دستى كه دور كمر جين حلقه شده بود بشه و يونگى هم داشت به همون نگاه ميكرد.
-باشه، باور كردم كه برادرت دوست پسر داره.
آروم بهش گفت و جيمين كنار برادرش رفت. چيزى بهم نگفتن، دردى كه داشتن از چشم هاشون مشخص بود. همديگرو بغل كردن و جيمين اجازه داد بغضش توى سكوت بشكنه. پشت كت برادرش رو محكم گرفت و گريه كرد. سعى كرد خيلى سر و صدا نكنه. نميخواست ببينه كه چطور روى مادرش خاك ميريزن و براى هميشه از دستش ميده. يونگى فاصله اش رو حفظ كرد و نميخواست زمانشون رو خراب كنه.
-ديشب خيلى گريه كرد؟
به سمت صدا چرخيد و تهيونگ رو ديد كه موهاش رو مشكى كرده.
-آره، يدفعه زد زير گريه.
-بايد مراقبش باشى. بعد از اين وانمود ميكنه كه خوبه ولى نيست. از درون خودش رو آزار ميده و از بيرون لبخند ميزنه. نبايد گول لبخند هاش رو بخورى و فكر كنى واقعاً خوبه.
-من كه دوست پسرش نيستم.
-بهتره خودت رو جمع كنى و بفهمى كه اون بهت نياز داره. خودت باعث شدى بهت وابسته بشه و الان كه بيشتر از هروقت ديگه اى به بودنت احتياج داره، نميتونى مثل عوضى ها ولش كنى.
با جديت گفت و اخم كوچكى بين ابرو هاش بود. جانگكوك بازوش رو گرفت و به جيمين كه از بغل جين بيرون اومده بود نگاه كرد. به سختى نفس ميكشيد و سعى ميكرد اشك هاى غيرقابل كنترلش رو پاك كنه. تهيونگ آروم از دوست پسرش جدا شد تا بتونه بهترين دوستش رو بغل كنه. جيمين با ديدن تهيونگ سرش رو روى سينه اش گذاشت و هق هق هاش توى بغلش خفه شد. پسر مو مشكى آروم بين بازو هاش نگهش داشت و موهاش رو نوازش كرد.
-هيونگ، تو ما رو دارى، همه چيز درست ميشه.
جانگكوك بهش گفت و آروم سرش رو بوسيد. يونگى موقع نگاه كردن به اون ها، چشمش به موهاى ياسى رنگى خورد و توجهش جلب شد. پسر رو دنبال كرد و با ديدن ماشين مشكى رنگش، مطمئين شد كه خودشه.
-نامجون، تو اينجا چيكار ميكنى؟؟
پسر در ماشينش رو بست و بطرى و ژاكت رو توى دستش گرفت.
-صبر كن، تو با اون پسره جين نيستى نه؟؟
نامجون نگاهش كرد و به سمت جايى كه قبلاً بودن قدم برداشت.
-چرا هستم.
جوابش رو داد و يونگى كنارش راه رفت.
-دوست پسرت سوكجينه و تو يك كلمه هم بهم نگفتى؟؟
-شما دو تا رابطه ى خوبى با هم ندارين و دليلى نبود كه بهت بگم.
-پس كسى كه اون شب از خونه ى من رفتى دنبالش جين بود؟
نامجون سرش رو تكون داد.
-از كى باهاشى؟؟
-تقريباً ٢ سالى ميشه.
يونگى داشت خفه ميشد.
-فاك يو باشه؟! من بهترين دوستتم و تو دو سال قرار گذاشتنت رو ازم قايم كردى.
با حرص گفت.
-جين ازم خواست به كسى نگم، ببخشيد.
آروم گفت.
-بعداً حرف ميزنيم.
بهش گفت و با احتياط كنار جيمين ايستاد.
-فكر كردم رفتى.
جيمين با صدايى كه از گريه تقريباً درنميومد گفت و دستش رو گرفت. دستش سرد بود و يونگى محكمتر گرفتش تا گرم بشه.
-تنهات نميذارم.
بهش گفت و نزديكتر شد. جيمين به زمين چشم دوخته بود و حرفى نميزد. پدرش رو ديده بود كه چقدر داغون به نظر ميرسيد و باز هم سعى داشت پسر هاش رو آروم كنه. جيمين چشم هاش رو روى هم فشار داد تا دوباره گريه نكنه، بدنش توانايى يه حمله ى ديگه رو نداشت و مطمئين بود كه اين بار غش ميكنه. جين بطرى آب رو سمتش گرفت.
-يكم آب بخور، لبات خشك شدن.
با مهربونى درش رو باز كرد و جيمين گرفتش. تشكر آرومى كرد و يكم از آب رو نوشيد. با اينكه بطرى خنك بود، حس كرد آب گلوش رو سزوند. بطرى رو به برادرش پس داد. نميدونست چقدر اونجا ايستادن. مثل يه سنگ اونجا ايستاده بود و حس ميكرد كرخت شده. لب هاش به طور ارادى از كسايى كه بهش تسليت ميگفتن تشكر ميكردن و خودش واقعاً نميفهميد داره چيكار ميكنه.
-چند شب خونه نيايد، براتون بهتره. فضاى خونه بيشتر آزارتون ميده. ميخوام وقتى هر سه تامون توى اون خونه ايم، لبخند بزنيم و مادرتون رو خوشحال كنيم.
با صداى پدرش به خودش اومد.
-اما شما تنهاييد.
آروم بهش گفت و نميخواست پدر دردمندش رو تنها بذاره.
-ازش راضى ام. ميتونم با خودم خلوت كنم و مطمئين باشم كه پسرام حالشون خوبه.
دست پسر هاش رو گرفت تا مطمئينشون كنه.
-ميرم خونه وسايلم رو بردارم، براى تو هم وسايلت رو ميارم جيمين، تو برو.
برادرش بهش گفت و ميخواست زودتر بفرستتش خونه تا كمتر اذيت بشه.
-خودم ميام هيونگ، خودت رو اذيت نكن.
جين اشك هاى پسر كوچكتر رو پاك كرد.
-برو جيمين، من ميارمشون.
بار ديگه گفت و با نگاهش از يونگى خواست اون رو با خودش ببره.
-اگر جين خسته بود، من ميرم وسايلت رو ميارم باشه؟ بيا بريم.
يونگى بهش گفت و دستش رو كشيد. جيمين آروم كنارش راه ميرفت و هيچ حرفى نميزد.
-گرسنه نيستى؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-ممنون كه اومدى. بدون تو نميتونستم اونجا وايسم هيونگ.
با صداى ضعيفى گفت و دستش رو محكمتر گرفت. پسر بزرگتر چيزى نگفت و به راهش ادامه داد. وقتى به موتورش رسيدن، نفس عميقى كشيد و سمتش چرخيد.
-جيمين، شايد بهتر باشه برى پيش تهيونگ بمونى.
آروم بهش گفت و جيمين نگاهش كرد.
-ن...نميخواى پيشت بمونم؟
-نه، موضوع اين نيست. من مطمئين نيستم ايده ى خوبى باشه كه تو پيش من بمونى، ميدونى؟؟ خيلى بلد نيستم آرومت كنم. واقعاً بهتره پيش دوستت بمونى.
-ولى من ميخوام پيش تو باشم هيونگ. تو آرومم ميكنى.
-جيمين، براى خودت ميگم. تهيونگ بهتر ميتونه مراقبت باشه تا من.
-اگر نميخواى پيشت باشم بهم بگو هيونگ، درك ميكنم.
يونگى نفس عميقى كشيد و مستقيم بهش زل زد.
-آره، حوصله ات رو ندارم جيمينى باشه؟ از اينكه يكى مدام كنارم گريه كنه متنفرم. نميخوام پيشم باشى جيمين، برو پيش تهيونگ.
با محكمترين لحنى كه ميتونست گفت و ميتونست ببينه كه چشم هاش دارن برق ميزنن. از اينكه انقدر راحت پسش ميزد قلبش درد گرفته بود. چرا هر دفعه فكر ميكرد يونگى بهش اهمت ميده؟
-باشه، معذرت ميخوام كه ديشب اومدم پيشت هيونگ؛ حتماً خيلى اذيت شدى.
با صداى لرزونى گفت و گوشيش رو درآورد تا به تهيونگ زنگ بزنه؛ ولى اون اونجا ايستاده بود و طورى به يونگى نگاه ميكرد كه مطمئيناً حرفاشون رو شنيده بود.
-ته، من...من...
-بشين توى ماشين مينى.
آروم بهش گفت و در رو براش باز كرد. جيمين بدون حرف توى ماشين نشست و توى خودش جمع شد. درست وقتى فكر ميكرد يونگى مراقبشه، بهش ثابت كرده بود كه اينطور نيست.
-ميدونى چيه؟ داشت نظرم راجع بهت عوض ميشد ولى تو عوضى تر از چيزى هستى كه فكر ميكردم و تنها كارى كه ميكنى سوءاستفاده كردنه. حتماً بايد وقتى انقدر ناراحت و ضعيفه قلبش رو بشكنى؟! ميمردى اگر ميذاشتى پيشت بمونه و حس كنه آرومه؟! تو چه مرگته؟؟ فكر ميكنى جيمين يه اسباب بازيه كه هروقت حوصله نداشتى ميتونى بندازيش دور؟!
-كاراى من به خودم مربوطه، حواست به جيمين باشه.
-راجع بهش حرف نزن وقتى هيچ اهميتى برات نداره.
بهش پريد و سوار ماشين شد. وقتى ديد جيمين بى صدا اشك ميريزه، ميتونست همون لحظه اون عوضى رو با ماشين زير كنه. جيمين به بيرون خيره شد و حس ميكرد يذره آرامشى هم كه داشت از بين رفته. وقتى يونگى رو از توى پنجره ديد، آروم زمزمه كرد و ميدونست كه اون نميفهمه چى ميگه.
-واقعاً بهت نياز داشتم يونگى هيونگ.

Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora