Chapter 6

2.4K 355 86
                                    

-من و كوكى قراره لباس كاپلى بپوشيم.
تهيونگ با خوشحالى گفت و جيمين بهش لبخند زد.
-خيلى عاليه ته. چى ميپوشيد؟؟
-يورى روى يخ رو يادته؟
-چطور ممكنه يادم نباشه؟ سه بار با هم نگاهش كرديم.
-من ويكتور ميشم و اون يورى.
جيمين لبخند بزرگترى زد و آرزو كرد كاش عاشق يكى مثل تهيونگ ميشد كه اينطور به علايق و خواسته هاش احترام ميذاشت. تهيونگ گلوش رو صاف كرد و نگاه كوچكى بهش انداخت.
-ازش خبرى نيست؟
جيمين سرش رو تكون داد. چند روز بعد از شب تولدش به يونگى زنگ زد و وقتى يه دختر با لحن خشن و بى حوصله بهش بى احترامى كرد، ديگه زنگ نزد؛ فقط چند بار پيام داد و هيچ جوابى دريافت نكرد. با خودش فكر كرد شايد اونقدر بوسه ى بدى بوده كه فراريش داده. حس دور انداخته شدن ميكرد و هروقت به دستبنداش نگاه ميكرد، حماقتش مثل سيلى بهش ضربه ميزد.
-شايد امشب بهت پيام بده و بخواد باهات لباس كاپلى بپوشه.
تهيونگ باهاش شوخى كرد و باعث خنده اش شد.
-فكر نكنم يونگى هيونگ از اين چيزا خوشش بياد.
صورتش رو جمع كرد. وقتى جلوى كافه ايستادن، شيفت جانگكوك هنوز تموم نشده بود. جيمين عقب نشست تا وقتى پسر كوچكتر اومد بتونه جلو، پيش تهيونگ بشينه. جانگكوك خيلى زود وسايلش رو برداشت و از كافه بيرون دويد. توى ماشين نشست و از قيافه اش مشخص بود نميتونه براى مهمونى صبر كنه. جيمين خيلى حواسش پيش دوستاش نبود. به بيرون خيره شده بود و ناخودآگاه به اون پسر مو نقره اى فكر ميكرد.
-تو قراره لباس كى رو بپوشى هيونگ؟؟
سوال جانگكوك به خودش آوردش.
-كيريشيما از توكيو غول.
-واااو! خيلى باحال ميشه.
جيمين بهش لبخند زد و سرش رو تكون داد. وقتى بالاخره به آپارتمان تهيونگ رسيدن، پياده شدن و دنبالش رفتن. تهيونگ خونه اش رو شبيه آرايشگاه كرده بود. لباس هاشون اتو شده و مرتب آويزان شده بود و وسايل گريم و كلاه گيس، به طرز نامرتبى همه جا به چشم ميخورد.
-زياد وقت نداريم، بجنبين.
تهيونگ گفت و سمت لباس هاشون هلشون داد. هرچقدر اون دو تا با ذوق و شوق لباس هاشون رو ميپوشيدن، جيمين هيچ اشتياقى واسه ى اون مهمونى هالووين نداشت. لباس هاش رو به سختى تنش كرد و توى تنش صافشون كرد. تهيونگ آخرين نفر جلوى آينه نشوندش و كارى كه معلوم نبود از كدوم آموزش يوتيوب يادش گرفته رو شروع كرد. كلاه گيس سياهى براش گذاشت و صورتش رو گريم كرد. خيلى با خودش فرق نكرده بود، فقط چشم هاش تيره تر و كشيده تر به نظر ميرسيدن، چون تهيونگ با خط چشم و سايه آرايششون كرده بود.
-خب ديگه، همه حاضريم و همينظوريش هم دير كرديم.
گفت و به سرعت از خونه بيرون رفت. محل مهمونى امسال با سال هاى قبلى فرق داشت. يك ساعت با شهر فاصله داشت و شلوغتر بود. با ورودشون، توى بوى الكل و سيگار فرو رفتن و مه سردى دورشون رو گرفت. غذاهاى روى ميز به نظر جيمين چندش آور بودن و نميدونست چرا بايد انقدر حال بهم زن تزئينشون كنن كه كسى رغبت نكنه بخورتشون.
-هيونگ بيا برقصيم!
جانگكوك تهيونگ رو محكم سمت پيست رقص شلوغ و بزرگ كشيد؛ ولى تهيونگ دست جيمين رو گرفت. جيمين بهش لبخند زد.
-مشكلى نداره ته، برو خوش بگذرون. ميرم واسه خودم نوشيدنى بردارم.
تهيونگ با اينكه براى تنها گذاشتنش قانع نشده بود، دستش رو ول كرد و بين جمعيت ناپديد شد. جيمين با سختى به سمت ميزى كه نوشيدنى ها روش سرو ميشد رفت و قبل از اينكه بخواد به ميز برسه، كسى محكم هلش داد. آماده بود با صورت روى زمين بيوفته كه حس كرد توى هوا معلقه. وقتى به خودش اومد، توى بغل يه پسر سياه پوش بود و باعث شد با اضطراب خودش رو عقب بكشه.
-م...متاسفم. يكى من رو هل داد و من...نميدونم چيشد.
همونطور كه سرش رو تكون ميداد سعى كرد درست حرف بزنه. به پسر نگاه كرد و با اينكه فقط يك چشمش از زير ماسك مشخص بود، براى جيمين قابل تشخيص بود. چطور ممكن بود اون موهاى نقره اى رنگ و چشم كشيده و گربه اى رو تشخيص نده؟؟ بهش زل زد و پسر ماسكش رو باز كرد تا دور گردنش بيوفته.
-اينجا چيكار ميكنى كوچولو؟
جيمين تند تند پلك زد و سريع برگشت تا فرار كنه. آمادگى حرف زدن باهاش رو نداشت؛ چون ميدونست قرار نيست حرف هاى دلپذيرى بشنوه. يونگى سريع بازوش رو گرفت و عقب كشيدش ولى جيمين سعى كرد بازوش رو آزاد كنه. حس ميكرد ممكنه وحشت كنه.
-فكر ميكنى دارى كجا ميرى بيبى؟
يونگى گفت و محكمتر كشيدش. چرخوندش و مستقيم توى چشم هاش نگاه كرد. جيمين نميتونست باور كنه اون انقدر آروم و بى تفاوته. پسر بزرگتر پهلو هاش رو نگه داشت و به خيره شدن بهش نگاه كرد. با ديدن موهاش اخم كوچكى كرد.
-موهات رو رنگ كردى؟؟
جيمين تقريباً با حرص خنديد و خودش رو عقب كشيد. حس ميكرد احساساتش با هم قاطى شدن و ممكنه منفجر بشه.
-تو چه مرگته؟!
صداش از چيزى كه ميخواست بلندتر و عصبانى تر بود؛ هرچند كه به طرز وحشتناكى ميلرزيد. پسر ابروش رو بالا انداخت.
-تو خوبى؟
سعى كرد بازوش رو بگيره ولى جيمين باز هم عقب كشيد. يونگى از طرز نگاهش خوشش نميومد و حس ميكرد بايد آرومش كنه.
-چى شده جيمين؟
آروم ازش پرسيد و باعث خنده ى ديگه اى ازش شد.
-تو نميتونى من رو بندازى دور و بعد كه من رو ميبينى وانمود كنى هيچى نشده.
يونگى مچش رو گرفت و سمت جايى كشيدش.
-ولم كن يونگى.
جيمين مقاومت كرد و باعث شد پسر بزرگتر محكمتر بكشتش. در حياط پشتى رو باز كرد و جيمين رو داخل فرستاد. در رو بست و روبروش وايساد.
-منظورت چيه كه انداختمت دور؟ مگه دوست پسرتم كه هر روز بهت زنگ بزنم و ببينم دارى چه غلطى ميكنى؟!
-من بهت زنگ زدم و يه دختر لعنتى جوابم رو داد كه هرچى دلش ميخواست بهم گفت. بهت پيام هم دادم، ولى تو حتى به خودت زحمت ندادى يكيشون رو جواب بدى. از قصد اينكار رو كردى نه؟؟ ميخواستى ثابت كنى به دردت نميخورم هيونگ؟؟
يونگى اخم كرد و جيمين حس ميكرد كمى گيج شده.
-من...من گوشيم رو چك نكردم، خيلى...
-ميدونم، خيلى سرت با بقيه شلوغ بود و وقت نداشتى به آدم به درد نخورى مثل من فكر كنى.
دماغش رو بالا كشيد و بغضش رو قورت داد. سردش شده بود و ميخواست از اونجا محو بشه. يونگى مچش رو آرومتر گرفت و بهش نزديكتر شد.
-آخراى پروژه امه و خيلى وقت براى چك كردن گوشى نداشتم. بابت كسى كه جوابت رو داد متاسفم باشه؟ اون شب انقدر خسته بودم كه خيلى زود خوابم برد.
جيمين صورتش رو كج كرد و دلش نميخواست بذاره حرفاش روش تاثير بذارن. نميخواست فكر كنه حرفاش واقعيت دارن.
-دروغ ميگى.
پسر آهى كشيد و گوشيش رو از جيب عقبش بيرون آورد. بازش كرد و دست جيمين دادش.
-بيا، خودت برو نگاه كن.
جيمين خواست گوشى رو بهش برگردونه ولى يونگى پيام هاش رو باز كرد و جيمين رو مجبور كرد تمام اون پيام هاى باز نشده رو نگاه كنه. پسر كوچكتر لب پايينش رو گاز گرفت و حس بدى بهش دست داد.
-ميبينى، گوشيم رو چك نكردم كه ببينم پيام دادى. هيچ دليلى نداره كه بخوام بهت دروغ بگم كوچولو.
موبايلش رو ازش گرفت و پيام پسر كوچكتر رو باز كرد. وقتى خوندش ابروش رو بالا انداخت.
-چرا بايد فكر كنى به خاطر اينكه از بوسيدنت خوشم نيومده جوابت رو نميدم؟؟
-ت...تو خوشت نيومد؟
يونگى چشم هاش رو توى كاسه چرخوند.
-يادم نمياد گفته باشم خوشم نيومده.
جيمين به كفش هاش نگاه كرد و پسر بزرگتر با گرفتن چونه اش، سرش رو بالا آورد.
-يكم اعتماد به نفس كوفتيت رو ببر بالا جيمين. خودت نميبينى چقدر بى نقصى ولى من دارم ميبينم و مطمئين باش هركى كه يبار نگاهت كنه هم اين رو ميفهمه.
جيمين آب دهنش رو قورت داد و بهش نگاه كرد.
-نميتونى توقع داشته باشى فكر كنم اولين بوسه ام خيلى عالى بوده هيونگ؛ اونم...خب...
-اونم با من؟؟
پسر بزرگتر با نيشخند پرسيد ولى انگار چيزى يادش اومد.
-صبر كن، گفتى اولين بوسه؟
با تعجب ازش پرسيد و جيمين دهنش رو باز كرد تا چيزى بگه.
-شت! تو چه موجود لعنتى اى هستى؟ تازه توى تولد ٢١ سالگيت يكى رو بوسيدى؟!
جيمين كمى از صداش پريد و لب پايينش رو بين دندوناش فشار داد. يونگى دستش رو بين موهاش برد و دوباره چونه ى پسر كوچكتر رو بين انگشت هاى بلندش گرفت. با ديدن قيافه اش فهميد كه صداش از چيزى كه ميخواسته بلند تر بوده. لب پايينش رو از بين دندوناش بيرون كشيد. جيمين حس ميكرد معده اش فشرده شده.
-تولد ٢٠ سالگيم بود.
تنها چيزى كه تونست قبل از بغض كردن بگه همين بود. نميخواست ديگه حرف بزنه چون هيچ تضمينى براى نشكستن بغضش وجود نداشت. رفتار هاى يونگى براش زيادى بود و جيمين نميتونست بيشتر از اون همه چيز رو توى خودش بريزه. داشت از خودش متنفر ميشد و از اين حس ميترسيد. يونگى به خودش اومد و دو طرف صورتش رو گرفت.
-ببخشيد، نميخواستم سرت داد بزنم بيبى. هيونگ يكم تعجب كرد باشه؟ انقدر مظلومانه نگام نكن.
بهش گفت و موهاى مشكى رو از توى صورتش كنار زد.
-نگفتى موهات رو رنگ كردى يا نه.
يونگى بحث رو عوض كرد و جيمين نفس عميقى كشيد تا به خودش مسلط بشه.
-كلاه گيسه.
آروم جواب داد و هنوز دلخور بود.
-بذار حدس بزنم. كيريشيما از توكيو غول، آره؟
جيمين سرش رو تكون داد.
-كانِكى؟
جيمين آروم ازش پرسيد، هرچند كه به خاطر ماسكش كاملاً معلوم بود. يونگى سرش رو تكون داد و به جيمين نگاه كرد.
-واسه اين تعجب كردم چون قبلاً هم گفته بودم، با كسايى كه اطرافمن فرق ميكنى. تو كارت خوب بود و فكر نميكردم اولين بارت باشه.
براش توضيح داد و اميدوار بود اون اخماش رو باز كنه.
-كاملاً اولين بارم نبود، قبلاً هم يكى بوسيده بودم ولى خب خيلى كوتاه و كوچك بود.
-اهميتى نداره باشه؟ بيا بريم نوشيدنى برداريم.
بهش گفت و سعى كرد مغزش رو از موضوع منحرف كنه. از حياط بيرون رفتن و سمت ميز برگشتن. يونگى ليوان پلاستيكى اى دستش داد و جيمين بوش كرد.
-شامپاينه؟
پسر بزرگتر تاييدش كرد و به ميز تكيه داد.
-توقع نداشتم همچين جايى ببينمت.
يونگى گفت و جيمين رو به خودش نزديكتر كرد تا كسى دلش نخواد بهش نزديك بشه.
-هيونگوون دوست بچگى من و تهيونگه. هرسال ميام به مهمونيش.
بهش گفت و كمى از نوشيدنى نسبتاً شيرينش مزه كرد.
-جالبه كه هيچ وقت نديدمت.
لب هاش رو چين داد و ليوان رو سمت لب هاش برد. جيمين نزديكتر رفت و بيشتر از نوشيدنيش نوشيد. ميخواست چيزى بگه كه توسط تعدادى دختر به عقب هل داده شد و حس كرد وارد سايه شده. از اينكه دخترا خودشون رو به يونگى ميچسبوندن و به طرز چندش آورى باهاش لاس ميزدن متنفر بود. يونگى باهاشون ميخنديد و جيمين وقتى ديد اونجا اضافه است، خودش رو بين جمعيت گم و گور كرد. روى مبل نشست و هر از گاهى از نوشيدنيش مينوشيد. رقص بقيه رو تماشا ميكرد و با خودش فكر كرد تا اون دخترا هستن يونگى چرا بايد بخواد وقتش رو با اون تلف كنه. با ليوانش بازى ميكرد كه كسى كنارش نشست.
-چطور يكى به اين خوشگلى اينجا تنهاست؟؟
پسر پرسيد و جيمين بهش نگاه كرد. ميتونست بوى قوى الكل رو توى نفس هاش حس كنه و داشت حالش رو بهم ميزد.
-با دوست هام اومدم.
جواب داد و پسر نزديكتر بهش نشست.
-دلت ميخواد يكم خوش بگذرونيم؟
جيمين سرش رو به چپ و راست تكون داد. احمق نبود، ميدونست منظورش از خوشگذرونى چيه.
-بيخيال، نميتونم بذارم تنها بشينى همينجا. بيا بريم.
پسر بلند شد و دستش رو گرفت تا بلندش كنه.
-نه، من...من راحتم.
جيمين با اضطراب گفت و سعى كرد دستش رو آزاد كنه.
-زود باش، تكون بخور.
محكمتر كشيدش و از روى مبل بلندش كرد.
-من...من دلم نميخواد، ولم كن.
-همه همين رو ميگن و بعد از لذت بيهوش ميشن، ميدونم كه دارى خودت رو واسم لوس ميكنى.
جيمين بازم مقاومت كرد و ليوانش از دستش افتاد. نوشيدنى روى زمين پخش شد و جيمين واقعاً حس ميكرد ترسيده.
-بهت ياد ندادن به چيزى كه مال تو نيست دست نزنى؟؟
صدايى از پشت سرش شنيد و وقتى برگشت يونگى رو ديد. پسر سمتش چرخيد.
-گفت تنهاست.
با بى تفاوتى گفت و يونگى دست جيمين رو از دست اون پسر بيرون كشيد.
-ميبينى كه نيست، بكش كنار.
كمر جيمين رو گرفت و پسر رو با شونه كنار زد. با اخم نگاهش كرد تا فكر نزديك شدن به جيمين رو نكنه. پسر كوچكتر رو كنارى كشيد.
-فقط دو ثانيه حواسم بهت نبود و غيب شدى.
-دو ثانيه؟ احتمالاً خيلى با دخترا بهت خوش ميگذره كه زمان از دستت در ميره؛ چون من ٥ دقيقه بهت زل زده بودم هيونگ.
لب پايينش رو جلو داد و يونگى نگاهش كرد.
-دليلى نداره بهشون حسودى كنى، امشب فقط مال من و توئه بيبى، باشه؟ انقدر غيب نشو، بايد حواسم بهت باشه.
جيمين چشم هاش رو گرد كرد.
-مال م...من و تو؟
-زياد سوال ميپرسى كوچولو، باحال بودن مهمونى رو كم ميكنه.
بهش گفت و سمت ميز ديگه اى كشيدش. با اينكه خوراكى ها به نظر حال بهم زن بودن، با اصرار يونگى ازشون خورد. چند ليوان ديگه مشروب خوردن و جيمين ديگه براش مهم نبود كه چه اتفاقى بينشون افتاده بود؛ ميخواست بهش نزديك باشه و از شبشون لذت ببره. همه چيز براش سريع و دلپذير گذشت و نفهميد چطور توى راهروى طبقه ى بالا به ديوار چسبونده شد. يونگى بدنش رو بهش چسبونده بود و سرش رو توى گردنش فرو برده بود. جيمين به خودش اجازه داد براى اولين بار دستش رو بين موهاى پسر بزرگتر ببره و اون ظاهراً مخالفتى نداشت. يونگى وقتى چونه اش رو بوسيد، سرش رو فاصله داد. جيمين چشم هاش رو باز كرد و نگاهش كرد.
-درش بيار، دلم موهاى خودت رو ميخواد.
رپر به كلاه گيس اشاره كرد و لب هاش رو تر كرد. جيمين سريع گيره ها رو از توى موهاش باز كرد و بى احتياط زمين انداختشون. يونگى منتظر نموند و كلاه گيس مشكى رو كشيد تا روى زمين بيوفته. دوباره سرش رو پايين برد لب هاش رو جايى روى گردن پسر كوچكتر گذاشت. صداى موسيقى ضعيفى از طبقه ى پايين ميومد و جيمين فقط روى حس شگفت انگيز لب هاى شوگا تمركز كرده بود. موهاى نقره ايش خنك بودن وبين انگشت هاش سر ميخوردن. وقتى دندون هاى پسر بزرگتر جايى پايين گوشش فرو رفتن، موهاش رو كشيد و ناله ى كوچكى كرد. نفس هاش تند و نامنظم شده بودن. وقتى يونگى خيلى ناگهانى خودش رو عقب كشيد، صدايى از خودش درآورد.
-ميخواى باهام بياى خونه؟
ازش پرسيد و جيمين نگاهش كرد. با انگشت هاش بازى كرد و وقتى به چشم هاش نگاه كرد، سرش رو تكون داد. نميتونست جلوى خودش رو بگيره، حتى نميخواست به عواقبش فكر كنه.
-ميشه سر راه لباسم رو عوض كنم؟
همونطور كه دست پسر بزرگتر رو گرفته بود و پايين ميرفت پرسيد.
-آره.
جيمين قبل از خروج از خونه، به تهيونگ پيام داد تا نگران نباشه. سوار موتور شد و يونگى رو محكم نگه داشت. يك ساعت روى موتور نشستن توى سرما سخت بود، ولى از اينكه ميتونست يونگى رو بغل كنه خوشحال بود. وقتى جلوى خونه ى تهيونگ ايستادن، مطمئين شد كليد يدك باهاشه.
-منتظرم تا بياى.
يونگى بهش گفت و جيمين سريع وارد خونه شد تا زياد منتظرش نذاره. لباس هاى خودش رو پوشيد و موهاش رو مرتب كرد. يكى از ژاكت هاى تهيونگ كه مشخصاً براش گشاد بود رو پوشيد و پايين رفت. جيمين نميدونست خونه ى يونگى كجاست ولى توقع نداشت پايين هاى سئول باشه. محله اى كه واردش شده بودن ترسناك به نظر ميرسيد و باعث شد جيمين محكمتر رپر رو بغل كنه. يه شهرك كوچك با تعدادى خونه ى ويلايى بود كه صاحب هاى عجيب و غريبى داشتن. يونگى سرعتش رو كم كرد و از كنار كوچه اى رد شد كه توش گروهى داشتن يكى رو به قصد كشت كتك ميزدن. جيمين تقريباً شكم پسر بزرگتر رو نيشگون گرفت.
-هيونگ.
با ترس صداش زد و نميدونست توقع داره شوگا چيكار كنه.
-ولش كن، نبايد خودت رو قاطى اينجور چيزا كنى.
از پشت كلاه گفت و كنار خونه ى كوچكى پارك كرد. جيمين همزمان باهاش پياده شد و به خونه نگاهى انداخت. ظاهرش از خونه هاى ديگه تميزتر بود و كمى بزرگتر از چند تا خونه ى كناريش به نظر ميرسيد. يونگى در خونه رو باز كرد و منتظر شد اول جيمين وارد بشه. خونه بوى ادكلن تند رپر رو ميداد و خيلى ساده چيده شده بود.
-راحت باش. ميرم لباس هام رو عوض كنم.
بهش گفت و همونطور كه ماسكش رو روى ميز مينداخت، سمت اتاقش رفت. جيمين ژاكتش رو مرتب روى مبل گذاشت و آروم نشست. يونگى خيلى زود بيرون اومد و سمت آشپزخونه ى كوچكش رفت.
-ليموناد ميخواى؟
ازش پرسيد و جيمين با خوشحالى سرش رو تكون داد. ساعت نزديك به ٢ بود و جيمين با خودش گفت يكم ديگه ميمونه و بعد از شوگا ميخواد برسونتش خونه ى تهيونگ. كمى نشست و بعد با اضطراب پاش رو تكون داد. منتظر بود يونگى با نوشيدنى مورد علاقه اش، يعنى ليموناد، برگرده. وقتى پسر بزرگتر ليوان رو جلوش گذاشت و لبخند زد، ميتونست قسم بخوره كه داره كور ميشه.
-م...ممنون هيونگ.
-فقط يه ليموناده مينى.
شونه اش رو بالا انداخت و جيمين با دست هاى لرزون ليوانش رو برداشت. برخورد پوست گرمش با سطح سرد ليوان، باعث شد بدنش مورمور بشه.
-دوست دارى فيلم ببينى؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد؛ چون كار ديگه اى به ذهنش نميرسيد. يونگى فيلمى به انتخاب خودش توى دستگاه گذاشت و خودش رو كنار جيمين انداخت. پسر كوچكتر سرخ شده بود و خودش رو بابت رفتاراش لعنت كرد. ليوان نيمه خاليش رو روى ميز گذاشت و دست پسر بزرگتر پشت سرش خزيد. وقتى به بازوش تكيه داد، حس ميكرد تمام امنيت دنيا همونجا جمع شده. چيزى از فيلم نگذشته بود كه يونگى انگشتى زير چونه اش گذاشت و سرش رو چرخوند. پسر كوچكتر با چشم هاى گرد بهش زل زده بود و تنفسش داشت بهم ميخورد.
-خيلى خوشگلى.
آروم بهش گفت و چيزى كه جيمين بعدش ميدونست، اين بود كه على رغم نرم بودن لب هاى يونگى، حركاتش خشن و سريعن. پسر بزرگتر تقريباً جيمين رو روى مبل خوابونده بود و روش خيمه زده بود. بوسه هاش سريع بودن و براى آدم بى تجربه اى مثل جيمين، خيلى سخت بود كه همراهى كنه. وقتى جلوى شلوار جينش محكم توى مشت پسر روش فشرده شد، تقريباً با تعجب ناله كرد و يونگى از فرصت استفاده كرد تا زبونش رو وارد دهنش كنه. بوسه اشون شلخته و پر سر و صدا بود، و يونگى اهميتى نميداد كه جيمين نميتونه جوابش رو بده. دكمه و زيپ شلوار جين پاره اش رو باز كرد و دستش رو آروم داخل برد. از روى لباس زير لمسش كرد و دستش رو سريعتر حركت داد؛ باعث شد جيمين به شونه هاش چنگ بزنه. پسر كوچكتر داشت ذوب ميشد؛ ولى حس خوبى نداشت. نميخواست اولين رابطه ى عمرش اونقدر خشن و سريع باشه، ميخواست عاشقانه باشه؛ چيزى كه يونگى ظاهراً علاقه اى بهش نداشت. تمام عزمش رو جزم كرد تا تونست دست قوى و بزرگ يونگى رو از توى شلوارش دربياره. بوسه اشون رو قطع كرد و هوا رو با شدت وارد ريه هاش كرد. يونگى با اخم كوچكى نگاهش ميكرد.
-م...من الان نميخوام هيونگ...من...
-باشه.
پسر مو نقره اى از روش بلند شد و موهاش رو عقب زد. ژاكتش رو از روى دسته ى مبل برداشت و سمتش انداخت.
-برو بيرون.
جيمين با تعجب نگاهش كرد و سعى كرد نفس هاش رو به حالت عادى برگردونه.
-كرى يا نميفهمى؟! گفتم گمشو بيرون!
جيمين با صداى دادش توى خودش جمع شد و فقط تونست شلوارش رو درست كنه، چون يونگى بازوش رو با خشونت گرفت و از روى مبل بلندش كرد. گيج شده بود و نميدونست چه بلايى سر يونگى اومده. خشن و بى حوصله بود و داشت اون موقع از خونه اش مينداختش بيرون. كمى مقاومت كرد و نگاهش كرد.
-ه...هيونگ لطفاً، معذرت ميخوام.
سعى كرد راضيش كنه بذاره بمونه. ساعت از ٢ گذشته بود و اون محله جاى وحشتناكى بود.
-ميدونى چيه جيمين؟ تو يه پرروى فضولى كه بدجور كسل كننده و بدردنخوره.
با تمسخر حرفاش رو توى صورتش كوبيد و در رو باز كرد. سرما به پسر كوچكتر كه فرصت نكرده بود ژاكتش رو برداره، هجوم برد. حس كرد قلبش درد گرفته و تحقير شده.
-يونگى هيونگ، خواهش ميكنم. من...من ميترسم تنها برم خونه. فردا قبل از اينكه بيدار شى ميرم.
پسر مو نقره اى بهش توجهى نكرد و توى كوچه هلش داد.
-ديگه بهم نزديك نشو.
يونگى بهش هشدار داد و جيمين از روى زمين بلند شد. يونگى خيلى محكم هلش داده بود و دردش گرفته بود.
-ل...لطفاً هيونگ، تروخدا بذار بمونم. قسم ميخورم فردا من رو نبينى.
-گورت رو گم كن كوچولو، حوصله ات رو ندارم.
-يونگى هيونگ، لطفاً.
يونگى محكم در رو بست و اشك هاى داغ جيمين روى پوست سردش لغزيدن. آروم در زد.
-هركارى بگى ميكنم هيونگ، بذار بيام تو.
با صداى لرزون گفت و بازم در زد.
-خ...خواهش ميكنم، ميترسم تنها برم خونه. هيونگ لطفاً در رو باز كن، قول ميدم هركارى بخواى بكنم.
هق هق كرد و از سرما لرزيد. تكه هاى قلبش توى بدنش فرو رفته بودن و راه تنفسش رو تنگ كرده بودن. شايد حق با جين هيونگش بود و يونگى فقط ميخواست باهاش بخوابه. انقدر براش بى ارزش بود كه مثل يه تكه آشغال انداخته بودش توى كوچه تا از سرما بميره. صحنه ى كتك خوردن اون پسر توى كوچه جلوى چشمش اومد و با ترس بازم در زد و از پسر سنگدلى كه عاشقش بود خواهش كرد در رو باز كنه؛ ولى يونگى هدفون هاش رو توى گوشش گذاشته بود و با بيخيالى بازى ميكرد. احساس گرسنگى كرد و وقتى ميخواست به ساعت نگاه كنه، ژاكت جيمين رو ديد كه جلوى مبل افتاده بود؛ حتماً سردش شده بود. لبش رو گاز گرفت و چشمش رو به ساعت داد كه از ٢ گذشته بود. نفسش توى سينه حبس شد و تقريباً يخ زد. اون چه غلطى كرده بود؟! جيمين رو توى سرما ساعت ٢ شب از خونه بيرون انداخته بود. هدفون هاش رو كنارى انداخت و ديگه نميتونست صداى التماس هاى معصومانه اش رو پشت در بشنوه. به خودش فحش داد و ژاكت خودش و جيمين رو برداشت. نميدونست يهو چه مرگش شد كه اونطور بى رحمانه با پسر كوچكتر رفتار كرد. شايد فقط به رد شدن عادت نداشت و اينكه جيمين براى چندمين بار ردش ميكرد، اعصابش رو بهم ريخته بود. باز هم توجيح مناسبى واسه ى رفتارش نبود. خودش ميدونست كه اون محله چقدر وحشتناك و خطرناكه؛ مخصوصاً براى كسى مثل جيمين. به اينكه اگر كسى ببينتش ممكنه چه بلايى سرش بياره فكر نكرد وگرنه از عذاب وجدان خفه ميشد. با سوييچ موتور از در بيرون رفت و درست وقتى ميخواست سوار موتورش بشه، پسرى رو ديد كه روى زمين جمع شده بود تا از دست مرد روبروش در امان باشه. مرد با چاقوى بلندى تهديدش ميكرد و اينكه پسر هردفعه بيشتر گريه ميكرد باعث خنده اش ميشد.
-د...ديگه پول...ندارم...بذار برم.
با هق هق گفت و مرد با پاش روى زمين فشارش داد تا تكون نخوره.
-اگر پول ندارى شايد بهتره با چيز ديگه اى راضيم كنى هوم؟؟
با دندون هاى كثيفش لبخندى زد و دستش رو روى رون هاى محكم پسر كشيد.
-هى تو، همين الان دست هاى كثيفت رو از روش بردار حروم زاده!
مرد با اون پسر عصبانى كه به طرز خطرناكى نگاهش ميكرد مواجه شد و عقب رفت.
-ببخشيد شوگا، نميدونستم مهمون توئه. آروم باش.
دست هاش رو بالا برد و بعد از چند قدم كه عقب رفت، شروع كرد به دويدن. يونگى كنار جيمين زانو زد.
-ببخشيد، ببخشيد بيبى، خيلى متاسفم.
تند تند گفت و كمكش كرد بشينه. ژاكت خودش و جيمين رو روى شونه هاش انداخت تا بدن يخش رو گرم كنه. جيمين از ترس و سرما ميلرزيد و سر زانو هاش زخم شده بودن. صورتش به خاطر گريه پف كرده و قرمز بود و يونگى بابت وضع افتضاحش، خودش رو هزار بار بيشتر لعنت كرد.
-اون بهت آسيب زد؟؟
به آرومى پرسيد و اشك هاش رو پاك كرد. جيمين سرش رو تكون داد.
-متاسفم، خيلى زياد متاسفم بيبى بوى باشه؟
آروم صورتش رو نوازش كرد و اينكه هيچ حرفى نميزد بيشتر ميترسوندش. وقتى آروم بغلش كرد و از روى زمين بلندش كرد، مخالفتى نكرد. جيمين به بلوزش چنگ زده بود و يونگى آروم موهاش رو بوسيد. پسر كوچكتر شوكه شده بود و قلبش شكسته بود. از تمام رفتار هاى يونگى گيج شده بود و احساساتش روى هم تلنبار شده بودن. وقتى وارد خونه شدن، جيمين بالاخره عكس العمل نشون داد. بلند گريه كرد و هق هق هاش صدايى بود كه يونگى مطمئين بود تا آخر عمر راجع بهش عذاب وجدان ميگيره. روى مبل نشوندش و بين پاهاش زانو زد.
-هيونگ خيلى عوضيه جيمينى، معذرت ميخوام.
آروم دستش رو بوسيد و جيمين داشت با گريه كردن خفه ميشد. پتويى كه روى مبل كنارى بود رو برداشت و محكم دورش پيچيد تا گرمش كنه. زانو هاش رو نوازش كرد و سعى كرد اشك هاش رو پاك كنه.
-بيبى ببخشيد، با هيونگ حرف بزن.
-چ...چرا انقدر ازم متنفرى هيونگ؟ مگه...مگه چيكار كردم؟
يونگى نزديك بود با آب دهن خودش خفه بشه. دقيقاً نميدونست چه رابطه اى با جيمين داره. اون پسر ساده و معصومى بود كه به طرز احمقانه اى عاشق يونگى شده بود و يونگى مثل عوضى اى كه بود، ازش سوءاستفاده ميكرد؛ ولى تنفر؟ قطعاً حسش به اون تنفر نبود.
-ازت متنفر نيستم كوچولو، به هيج وجه.
مطمئينش كرد و موهاش رو از روى چشم هاش كنار زد.
-پس چرا باهام بازى ميكنى؟ اگر...اگر من رو نميخواى ديگه دنبالم نيا. چرا يروز كارى ميكنى باور كنم برات مهمم و بعد ميندازيم دور؟! چرا باعث ميشى هر روز بيشتر از خودم متنفر و به جاش عاشق تو بشم؟؟
پرسيد و اشك هاى بيشترى روى گونه هاش ريخت. حس ضعيف بودن ميكرد و روحش از همه چيز خسته شده بود.
-من...من به اينا عادت ندارم بيبى. تا حالا كسى رو طولانى مدت كنارم نداشتم و تو خيلى با همه فرق دارى. تو...تو برام مهمى باشه؟
جيمين دست هاش رو دور گردن پسر بزرگتر انداخت و محكم بغلش كرد.
-دوست دارم هيونگ، همينطورى كه هستى. لطفاً...ديگه پسم نزن يونگى، با هم درستش ميكنيم؛ ولى ديگه پسم نزن.
توى گردنش هق هق كرد و يونگى به خودش نزديكترش كرد.
-تو نبايد عاشقم باشى جيمينى، نميبينى دارم ازت سوءاستفاده ميكنم؟ دارم نابودت ميكنم بيبى بوى، نميبينى؟ ببين امشب باهات چيكارت كردم، ممكن بود بميرى.
با گفتنش لبش رو گاز گرفت. ممكن بود جيمينش به خاطر حماقتش بميره يا مورد آزار قرار بگيره. محكمتر بغلش كرد و دستش رو بين موهاش برد. حتى الانم داشت ازش سوءاستفاده ميكرد. تكليفش رو مشخص نميكرد و دنبال خودش ميكشوندش.
-برام مهم نيست، خيلى عاشقتم.
توى گردنش زمزمه كرد و خودش رو روى پاهاش نشوند.
-قول ميدم ديگه خسته كننده نباشم هيونگ، لطفاً.
تقريباً التماس كرد و باعث شد يونگى بيشتر حس كنه آدم پست و عوضى ايه. وقتى زيپ شلوارش رو باز كرد، يونگى از كارش شوكه شد. نميتونست بذاره جيمين بدنش رو بهش ببازه، بدون اينكه بدونه يونگى چه حسى بهش داره. وقتى پسر كوچكتر دستش رو سمت شلوارش برد، عقب كشيد.
-جيمينى، نه.
-تو...ديگه من رو نميخواى؟
با ترس پرسيد و يونگى تازه متوجه شد كه چقدر تمام اين مدت اون رو ميخواسته.
-موضوع اين نيست، نميخوام ازت سوءاستفاده كنم.
-ازم سوءاستفاده كن هيونگ، مگه همين رو نميخواستى؟
زمزمه كرد و يونگى محكم نگهش داشت.
-تو اين رو نميخواى جيمين.
محكم گفت و صورتش رو بالا آورد تا ببينتش.
-اگر تو بخواى، اشكالى نداره. مگه...مگه فقط من رو واسه سكس نميخواستى؟
مطمئين بود چشم هاش تا حالا اونقدر درشت نشده بودن. پسر كوچكتر با بغض نگاهش ميكرد و قيافه اش طورى بود كه انگار شكسته.
-ن...نه، قسم ميخورم نه.
سريع گفت و اميدوار بود باورش كنه.
-تو نبايد خودت رو مجبور به اين كار كنى.
براش توضيح داد.
-عيبى نداره هيونگ، ازت ناراحت نميشم اگر خوشحالت ميكنه. م...ميذارى بعدش پيشت بمونم؟ لطفاً بذار بمونم، ميترسم تنها برگردم خونه هيونگ.
با چشم هاى بيگناهش بهش خيره شد و يونگى به سختى نفس ميكشيد. داشت خودش رو مجبور ميكرد اون كار رو بكنه تا بتونه پيشش باشه؟ يونگى به اون پسر گند زده بود. قبل از اينكه بتونه متوقفش كنه، جيمين پليور بزرگش رو كنار پاى يونگى انداخت و بى نقص بودنش رو توى صورتش كوبيد. چشم هاش رو روى هم فشار داد تا بدونه بايد با اون پسرى كه داشت ميشكست چيكار كنه.
-دوست ندارى نگام كنى؟ من...من خوب نيستم، ميدونم. فقط...فقط فكر كردم شايد...
يونگى چشم هاش رو باز كرد و صورتش رو گرفت.
-جرئت ندارى اين رو بگى. تو عالى اى باشه؟ ولى تو اين رو نميخواى جيمين، واقعاً نميخوايش.
توى چشم هاش زل زد و گفت. اميدوار بود اون زودتر تمومش كنه.
-و...ولى تو ميخواستى.
-ديگه نميخوام بيبى، نميخوام. كنترلم رو از دست دادم و زياده روى كردم، نميخواستم فكر كنى براى سكس ميخوامت. تو بيشتر از يه شب رابطه واسم ارزش دارى جيمين.
با قاطعيت گفت و مستقيم به چشم هاى براق از اشكش نگاه كرد. پسر كوچكتر سرش رو دوباره توى گردنش پنهان كرد و يونگى بدن سردش رو بغل كرد. پتو رو از روى زمين برداشت و روش انداخت.
-با اينكه ميخواستم شب خوبى داشته باشيم، بهش گند زدم. بيا بريم بخوابيم و هيونگ قول ميده فردا جبران كنه، باشه؟
جيمين صورتش رو بالا آورد تا سرش رو تكون بده. به كمك مبل آروم از روى پاهاى رپر بلند شد و با خجالت پليورش رو برداشت. يونگى سعى كرد طورى نگاهش نكنه كه حس بدى بهش دست بده. از جاش بلند شد و پسر كوچكتر رو سمت اتاقش برد. يونگى ميخواست چيزى بگه كه جيمين به سمتش چرخيد.
-معذرت ميخوام.
-چرا بايد معذرت بخواى كوچولو؟ من گند زدم.
-من...من فقط نميخواستم خسته كننده باشم و...من هرزه نيستم.
ناخن هاش رو كف دستش فرو كرد و يونگى حس كرد ممكنه از دست اون ديوونه بشه.
-معلومه كه نيستى، اصلاً شبيهشون هم نيستى. مطمئين باش كه اين كلمه حتى يك بار هم به ذهنم نميرسه وقتى ميبينمت.
بهش گفت و سمت كمدش رفت. لباس راحتى اى ازش بيرون آورد و به جيمين دادش. لباس خواب خودش رو هم برداشت و جيمين تمام مدتى كه پسر بزرگتر لباس هاش رو عوض ميكرد بهش خيره شد. پسر بزرگتر نيشخندى زد و از اتاق بيرون رفت. جيمين از فرصت استفاده كرد و لباس هاش رو عوض كرد. آروم روى تخت نشست. يونگى همونطور كه آب مينوشيد وارد اتاق شد.
-قراره با هم بخوابيم؟؟
جيمين ازش پرسيد و پسر بزرگتر نگاهش كرد.
-مشكلى دارى؟؟
جيمين به پاهاش نگاه كرد و يونگى بهش حق داد دلش نخواد كنار كسى كه مثل روانى ها از خونه اش انداخته بودش بيرون بخوابه.
-من روى مبل ميخوابم باشه؟
بهش گفت و سمت در رفت.
-نه.
جيمين گفت و از جاش بلند شد تا بازوش رو بگيره.
-نرو، همينجا پيشم بخواب هيونگ.
-باهاش راحتى؟
يونگى ازش پرسيد و وقتى سرش رو تكون داد، چراغ رو خاموش كرد. روى تخت دراز كشيدن و جيمين خودش رو به يونگى نزديكتر كرد. گونه اش تقريباً روى شونه اش بود و دست هاشون همديگرو لمس ميكردن. يونگى ميتونست سردى دستبند هاى جيمين رو حس كنه و اين خوشحالش ميكرد. آروم سمتش چرخيد و باعث شد بينى هاشون با هم تماس پيدا كنن.
-چى تو فكرته كوچولو؟
ازش پرسيد و توقع جوابى نداشت.
-ميخوام بغلت كنم.
پسر كوچكتر گفت و يونگى خنده ى كوچكى كرد.
-ميخواى بغلم كنى؟ خب چرا اين كار رو نميكنى؟
جيمين با احتياط خودش رو جلو كشيد و پيشونيش رو روى سينه ى گرمش گذاشت. يكى از دست هاش رو دور كمرش انداخت و اون يكى رو كنار صورتش، روى سينه اش گذاشت. خودش رو بهش چسبوند و عطرش رو نفس كشيد.
-ميدونى كه بغلت نميكنم، نه؟
-ميدونم هيونگ، توقعى نداشتم.
كمرش رو محكمتر گرفت و صورت يونگى پشت موهاى بلوندش پنهان شده بود.
-نگام كن بيبى.
تقريباً دستور داد و جيمين سرش رو بالا گرفت. با انگشت اشاره اش، چونه اش رو بالاتر برد و لب هاش رو آروم بوسيد. گذاشت لب هاشون بى حركت روى هم بمونن.
-اين رو به بغل كردن ترجيح ميدم.
روى لب هاش گفت و يه بوسه ى كوچك ديگه روى لب هاش گذاشت. جيمين نميتونست از لب هاش دل بكنه و اين همه چيز رو براش سخت تر ميكرد. هنوز نتونسته بود رفتار هاى يونگى رو هضم كنه. يونگى ميديد كه اون خوشحال نيست.
-فكر كردم اين خوشحالت ميكنه.
بهش گفت و به غم عجيبى كه توى چشم هاش بود دقت كرد.
-وقتى ميدونم هيچ منظورى پشتش نيست خوشحالم نميكنه.
-معلومه كه منظور داشتم، ميخواستم خوشحالت كنم.
آروم تشكرد كرد و خودش رو از بغل پسر بيرون كشيد؛ ولى يونگى دوباره سمت خودش كشيدش و اينبار محكم بغلش كرد. با علاقه تنش رو به خودش فشار داد و دستش رو بين موهاش برد.
-وقتى توى كوچه بودى ترسيدى؟؟
آروم ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-خيلى زياد. ميترسيدم من رو هم مثل اون پسره كتك بزنن. وقتى اون مرده با چاقو اومد سمتم و تهديدم كرد بيشتر از هرموقعى ترسيدم.
-معذرت ميخوام، نميدونم يهو چه مرگم شد. تو من رو به دلايل مختلف رد كرده بودى و من خيلى به جواب رد شنيدن عادت ندارم، ميدونى؟ يهو از كوره در رفتم.
-اشكالى نداره هيونگ.
-اين خيلى عجيبه كه تو از من خوشت مياد. كسايى مثل تو، از پسراى درسخونِ لعنتى اى مثل داداشت خوششون مياد.
-من هميشه كلى قانون توى زندگيم داشتم و هميشه چيزاى تكرارى رو امتحان ميكردم. تو قانون هام رو ميشكنى و باعث ميشى حس آزادى داشته باشم؛ براى همينم ازت خوشم اومد. ولى وقتى ديدم بهم توجه ميكنى و مراقبمى باعث شد كم كم عاشقت بشم؛ و احمقانه بنظر مياد، ولى فكر ميكردم تو هم من رو دوست دارى. براى همين وقتى اون شب گفتى به دردت نميخورم خيلى ناراحت شدم.
-متاسفم كه حقيقت تلخه.
بهش گفت و واقعاً هم متاسف بود.
-تو باعث ميشى از خودم بدم بياد هيونگ.
-اگر از خودت متنفر شى نميتونى كسى رو دوست داشته باشى جيمين.
پسر كوچكتر سرش رو عقب برد و نگاهش كرد.
-هردفعه كه از خودم بدم مياد، به جاش بيشتر عاشق تو ميشم. به جاى خودم، تو رو دوست دارم هيونگ.
يونگى نميتونست به اون چشم هاى هلالى نگاه كنه و آروم بمونه؛ براى همين سرش رو دوباره روى سينه اش برگردوند.
-هردفعه كه ازم فاصله ميگيرى و بعد خيلى راحت دوباره باعث ميشى برگردم پيشت، حس ميكنم احمقم و از خودم بدم مياد. وقتى بهت ميگم دوست دارم و خودم رو تحقير ميكنم از خودم بدم مياد. امروز كه داشتم مجبورت ميكردم باهام بخوابى، احساس هرزگى و پوچى داشتم و از خودم بدم اومد. تو باعث ميشى فكر كنم بى ارزش و به دردنخورم و لايق دوست داشته شدن نيستم؛ و بازم از خودم بدم مياد.
يونگى دهنش خشك شده بود و نميدونست بايد چى بگه؛ براى همين ترجيح داد دهنش رو ببنده.
-دخترى كه تلفنت رو جواب داد اسمش هجينه.
جيمين گفت.
-تو از كجا ميشناسيش؟؟
-هم دانشگاهيمه. فرداى روزى كه بهت زنگ زدم توى دانشگاه به همه گفت كه تو هروقت يه سكس سريع بخواى به من زنگ ميزنى تا بيام پيشت.
-اون چه غلطى كرد؟!
يونگى با عصبانيت غريد و ميتونست اون فاحشه رو همون لحظه خفه كنه.
-اشكالى نداره هيونگ، خيلى كسى حرفش رو باور نكرد. دوستاش گفتن امكان نداره تو از كسى مثل من خوشت بياد.
-فكر ميكردم جزو پسراى خيلى معروف دانشگاهى و دختراى زيادى دنبالتن.
-نيستم، به جز تهيونگ كسى رو ندارم.
-چرا انقدر تنهايى مينى؟؟ اگر بخواى ميتونى دوستاى زيادى داشته باشى.
جيمين لب هاش رو روى هم فشار داد و تصميم گرفت يكى از سياه ترين بخش هاى زندگيش رو براى پسر بزرگتر تعريف كنه.
-وقتى تازه وارد دانشگاه شده بودم، با كاپيتان تيم فوتبال دوست شدم. اون اولين پسرى بود كه خيلى خيلى عميق دوسش داشتم و اونم خيلى هوام رو داشت. هميشه پيشم بود و كارايى ميكرد كه تقريباً مطمئين بودم عاشقمه. چند ماه بعد، دعوتم كرد به يه رستوران و اونجا خيلى زياد از حد آبجو خورديم. خيلى توى حال خودم نبودم و اون من رو برد خونه اش تا محبور نشم با اون وضع برگردم خونه. بهش اعتماد داشتم و ميدونستم بلايى سرم نمياره. خيلى چيزى از اون شب يادم نمياد. وقتى دوشنبه رفتم دانشگاه، ديگه كسى نزديكم نميومد و همه پشت سرم پچ پچ ميكردن. تهيونگ با نگرانى صفحه ى اصلى سايت دانشكده رو نشونم داد و بزرگترين شكست زندگيم اون لحظه اتفاق افتاد. اون شب وقتى خوابم برد، لختم كرده بود و مثل هرزه ها من رو بسته بود. ازم عكس گرفته بود و همشون رو گذاشته بود توى سايت اصلى دانشكده. قسم خورد جز عكس گرفتن كارى باهام نكرده و اونكار رو فقط براى پول انجام داده. از اون سال به بعد هيچ كس دلش نميخواد بياد طرفم چون به نظرشون من يه هرزه ى كثيف و چندش آورم.
جيمين براش تعريف كرد و يونگى بابت تمام دفعاتى كه به خاطر محتاط بودنش مسخره اش كرده بود، خودش رو سرزنش كرد.
-اون عوضى، حتى يذره هم قدر تو رو نميدونسته و فقط يه حيوون كثيف بوده جيمين. قسم ميخورم اگر اسمش رو بهم بگى پيداش ميكنم و محبورش ميكنم جلوى همه ى دانشگاه به كثافت كاريش اعتراف كنه و ازت معذرت بخواد.
-اون الان كاناداست هيونگ، نيازى نيست.
-بابت كارى كه باهات كرد متاسفم. كسى حق نداره به خاطر يه همچين چيزى تحقيرت كنه.
-اونا هنوزم با اسپرى روى ميز يا كمدم توى اتاق ورزش فحش مينويسن و ته فكر ميكنه اگر قبل از من پاكشون كنه نميفهمم؛ ولى خودم ميدونم.
يونگى ناخودآگاه محكمتر بغلش كرد. دلش ميخواست هر روز كنار جيمين توى دانشگاهش راه بره و به همه ى اون عوضى ها بگه كه اون پسر معصوم ترين و بى نقص ترين موجوديه كه توى زندگيش ديده.
-دومين پسرى كه ازش خوشم اومد، يكى بود كه با وجود حرف بقيه اومد سمتم و گفت كه ازم خوشش مياد. اونم خيلى بهم اهميت ميداد. هيچ وقت بدون زنگ زدن بهم نميخوابيد و مدام بهم ميگفت كه براش مهم نيست بقيه دربارم چى فكر ميكنن. اين برام خيلى ارزش داشت و باعث شد ازش خوشم بياد. ولى اون فقط بهم نزديك شده بود چون از تهيونگ خوشش ميومد و به اون پيشنهاد دوستى داد. البته كه تهيونگ ردش كرد و به خاطر اينكه ناراحتم كرده بود كتكش زد، ولى وقتى بهم گفت چرا فكر كردم به خاطر خودم اومده سمتم، خيلى روم تاثير گذاشت. بهم گفت كنار ته مثل يه خوك به نظر ميام و هر ثانيه اى كه مجبور شده باهام سپرى كنه حال بهم زن بوده.
يونگى تازه داشت ميفهميد جيمين چرا انقدر راجع به همه چيز نگرانه و هيچ وقت اعتماد به نفس نداره.
-تهيونگ پسر جذابيه، ولى تو...تو به طرز غيرقابل باورى خوشگلى جيمين، هيچ وقت كسى رو مثل تو نديدم.
-ممنون هيونگ.
آروم بهش گفت و يادآورى گذشته، مثل نمك پاشيدن روى زخم هاى فراموش نشدنيش بود.
-چرا دانشگاهت رو عوض نميكنى؟؟
-دانشگاه مال بابامه.
يونگى چشم هاش رو گرد كرد.
-تو دارى توى دانشگاه بابات اينطورى شكنجه ميشى و اون هيچ كارى نميكنه؟! چرا اون حرومزاده هايى كه آزارت ميدن رو اخراج نميكنه؟!
با عصبانيت پرسيد.
-اون كه نميتونه تمام دانشكده ى مكانيك رو اخراج كنه هيونگ. تنها كارى كه تونست بكنه پاك كردن سريع عكس ها از روى سايت اصلى دانشكده بود.
آروم به پسر بزرگتر نگاه كرد.
-تو اينارو به كسى نميگى هيونگ، مگه نه؟
-معلومه كه نميگم بيبى، هيچ وقت همچين كارى نميكنم. بهم اعتماد كن.
مطمئينش كرد و ميخواست جيمين بهش اعتماد داشته باشه.
-بهت اعتماد دارم.
صادقانه جوابش رو داد و خودش رو بين بازوهاى پسر بزرگتر پنهان كرد. انگار اونجا ميتونست از همه چيز فرار كنه.
-اين اولين باريه كه قراره يكى تا صبح توى بغلم باشه و اولين باريه كه يكى رو بغل ميكنم يا كسى بغلم ميكنه.
يونگى گفت و سعى كرد بحث رو عوض كنه تا حال جيمين رو عوض كنه.
-خوشحالم كه ميتونم اولين بارت باشم.
جيمين بهش گفت و تصميم گرفت سوالى كه خيلى داشت آزارش ميداد رو بپرسه.
-تو باور ميكنى كه من از اون عكس ها خبر نداشتم و اون مستم كرد تا اينكارو باهام بكنه؟
-معلومه كه باور ميكنم. امكان نداره اين موضوع تقصير تو باشه بيبى، اين واضحه و نميدونم چرا بقيه خودشون رو به كورى زدن.
-ممنون كه باورم ميكنى.
صادقانه ازش تشكر كرد و چشم هاش رو بست. خيلى زود خوابش برد و يونگى اين رو از منظم شدن تنفسش فهميد. پتو رو روى خودشون كشيد و صورتش رو بين موهاى بلوند و خوشبوى جيمين فرو برد. مثل يه بهشت ابريشمى ميموند و يونگى بعد از چندين شب با آرامش عجيبى خوابش برد. صبح با صداى زنگ موبايلش غر زد و تكون خورد. وقتى گرمايى چسبيده به بدنش رو حس كرد، ياد جيمين افتاد. چشم هاش رو باز كرد و گوشيش رو جواب داد تا پسر كوچكتر رو بيدار نكنه.
-چيه هوسوك؟؟
با بى حوصلگى پرسيد و حرفاى مبهمى از پروژه و ساعت اضافه و اينا شنيد. نامجون هم از پشت خط ميگفت كه بايد تا يك ساعت ديگه اونجا باشه. غرغر كرد و تلفن رو روشون قطع كرد. صورتش رو بين موهاى بلوند جيمين برد و تصميم گرفت قبل از رفتن دوش بگيره. سعى كرد آروم جيمين رو از خودش دور كنه ولى اون بيدار شد و تقريباً با ترس به تى شرتش چنگ زد.
-صبح بخير كوچولو. بخواب، ميرم دوش بگيرم.
-ميخواى برى؟
با خوابالودگى ازش پرسيد و مشتش روى تخت افتاد.
-بايد برم دانشگاه.
بهش گفت و از روى تخت بلند شد. وقتى از حموم بيرون رفت، لباس هاش رو عوض كرد و كيفش رو با بى نظمى پر كرد.
-اينجا تنهام ميذارى هيونگ؟
جيمين روى تخت نشست و چشم هاش هنوز كامل باز نشده بودن. يونگى كه اصلاً حواسش نبود داره جيمين رو اونجا تنها ميذاره، سريع كنارش نشست.
-زود برميگردم، چيزى نميشه. خودم كليد دارم، اگر كسى در زد باز نكن و جواب نده. از خونه هم به هيچ وجه بيرون نرو، فهميدى كوچولو؟ ميتونى فيلم ببينى يا كتاب بخونى.
پسر كوچكتر سرش رو تكون داد و چشم هاش رو مالوند.
-هيونگ ديگه ميره، باشه؟
-باشه.
آروم گفت و گونه اش رو بوسيد. يونگى ميخواست بهش گوشزد كنه كه دوست پسرش نيست؛ هرچند كه فكر نميكرد براى پسر مو بلوند تغييرى ايجاد كنه.
-كوچولو من كه...
-هيونگ لطفاً ساكت شو.
بهش گفت و با خستگى خودش رو روى تخت انداخت. پسر بزرگتر پتو رو روش كشيد و از جاش بلند شد. خيلى سريع از خونه بيرون رفت و در رو از پشت قفل كرد تا مطمئين شه جيمين آسيب نميبينه. سوار موتور شد و به سمت دانشگاه رفت. به خاطر راه طولانى، خيلى دير به دانشگاه رسيد و سريع خودش رو به كارگاه رسوند.
-چه عجب، جناب مين تشريف لعنتيشون رو آوردن.
هوسوك غر زد و به جوش دادن اون تكه آهن ادامه داد. يونگى فرصت نكرد چيزى بگه؛ چون در با شدت باز شد و يكى محكم يقه اش رو گرفت.
-كجاست عوضى؟! چيكارش كردى؟!
يونگى اخم كرد و پسر رو عقب هل داد.
-تو چه مرگته؟؟
-من چه مرگمه؟! برادرم رو بردى خونه ات و ازم ميپرسى چه مرگمه؟!
با عصبانيت گفت و اگر نامجون نگرفته بودش، مطمئناً به يونگى حمله ميكرد. پسر مو نقره اى نيشخند زد.
-چيه؟ ميترسى باهاش خوابيده باشم؟؟ فرض كن بفاكش دادم، ميخواى چيكار كنى؟؟
جين عصبانى تر شد و سرش داد زد.
-تو چه غلطى كردى؟!
آرامش يونگى داشت ديوونه اش ميكرد و نگران جيمين بود.
-نگران نباش، الان با آرامش و دور از فضولى مثل تو، خوابيده.
-ديشب باهاش چيكار كردى؟! اگر بهش دست زده باشى...
-هيچ لزومى نداره جيمين هركارى ميكنه تو ازش خبر داشته باشى. ديشب بردمش خونه و با هم فيلم ديدم و هيچ كدوم از اينا به تو ربطى نداره آقاى خسته كننده.
-اوه، يعى تو فقط واسه فيلم ديدن جيمين رو اون ساعت بردى خونه ات؟؟ فكر ميكنى من احمقم مين يونگى؟! همين الان بهش زنگ بزن و بذار روى بلندگو.
-احمق كه مشخصاً هستى؛ ولى چون خيلى كار دارم قبوله.
شماره ى جيمين رو گرفت و منتظر شد جواب بده.
-اگر گوشى رو جواب داد و فضوليت خوابيد، تا هروقت كه دلش بخواد پيشم ميمونه و تو بايد دهنت رو ببندى.
-دارى داداشم رو ازم ميخرى؟!
با حرص گفت و يونگى شونه هاش رو بالا انداخت.
-هرچى دوست دارى اسمش رو بذار.
جيمين بالاخره جواب داد.
(بله؟؟)
مشخص بود كه از خواب بيدارش كردن و حتى نديده كى بهش زنگ زده.
-جيمينى، كجايى؟؟
جين نذاشت يونگى حرف بزنه و ازش پرسيد.
(هيونگ؟ خب، ازم عصبانى نشو، ديشب پيش يونگى هيونگ موندم.)
-اون اينجا نيست جيمين، نترس و بگو چه بلايى سرت آورده؟؟ اون باهات كارى كرد؟؟ ميدونم كه ديشب احتمالاً مستت كرده تا راحت تر كثافت كاريش رو انجام بده.
يونگى چشم هاش رو توى كاسه چرخوند و منتظر موند تا اون پسر رو اعصاب ضايع بشه.
(من، خب يكم مست بودم ولى نه خيلى. ما كار خاصى نكرديم. يه فيلم نصفه ديديم و يكم با هم دعوامون شد؛ بعدش ديگه خوابيدم.)
-صبر كن، اون كارى بهت نداشت؟؟ باهات نخوابيد؟؟
جين واقعاً نميتونست باور كنه.
(چرا مدام اين رو ازم ميپرسى هيونگ؟! ميشه بهم اعتماد كنى؟؟ منظورم اينه كه...خب من ديشب يه تلاش كوچك كردم ولى يونگى هيونگ بهم اجازه نداد.)
-واقعاً ازم ميخواى باور كنم يونگى رابطه داشتن باهات رو رد كرده؟؟
(هيونگ، من واقعاً خوابم مياد و تو از خواب بيدارم كردى. ميدونى كه سرم درد ميگيره اگر نخوابم.)
-خيلى خب، باشه. برو بخواب و مراقب خودت باش. ببخشيد كه بيدارت كردم.
جين تقريباً با ناباورى گفت و جيمين تلفن رو قطع كرد.
-خب خب خب، ميبينم كه بدجور ضايع شدى سوكجين.
-دهنت رو ببند. امكان نداره بذارم جيمين پيشت بمونه.
-اگر خودش بخواد ميمونه و من مطمئين ميشم كه تو توى كارامون دخالت نميكنى.
يونگى با لحن محكمى گفت و كاملاً جدى بود.
-ميشه بريد بيرون؟؟
جين رو به دوستاى يونگى گفت و پسرى كه موهاى ياسى رنگ داشت، پسر ديگه رو هم با خودش بيرون برد. جين سمت يونگى برگشت.
-ببين، جيمين برادرمه و بايد مطمئين شم حالش خوبه. تو دارى بهش آسيب ميزنى و ميشكنيش. لطفاً تمومش كن مين، اون پسر حساسيه و نميتونه تحمل كنه.
-من اذيتش نميكنم. اون ٢٠ سالشه و بهم گفت اولين بوسه ى واقعيش من بودم. اين يكم مسخره نيست؟؟ اون بچه نيست و حق داره تفريح كنه. من بهش آسيب نميزنم، حواسم بهش هست.
جين سعى كرد اين حقيقت كه اونا همديگرو بوسيده بودن رو براى اون لحظه كنار بگذاره.
-جيمين چند سالى هست كه زمان سختى ميگذرونه و وقتى كسى بهش توجه ميكنه، راحت اعتماد ميكنه. اون...
-خودم ميدونم، همه چيز رو بهم گفته.
سوكجين رنگش پريد.
-تو...تو قضيه ى دانشگاهش رو ميدونى؟؟ همه چيز رو؟
يونگى سرش رو تكون داد و جين ميدونست كه احتمالاً كار از كار گذشته. هيچ راهى نبود كه بتونه جيمين رو از يونگى دور نگه داره.
-يونگى لطفاً، اگر دوسش ندارى ولش كن.
يونگى نميدونست بايد چى بگه.
-ميدونم كه دوسش ندارى، ولش كن. يكارى كن ازت متنفر شه و اونم بتونه ولت كنه. وقتى بشكنه، تو نميمونى كه كمكش كنى و ما بايد با بدبختى روبراهش كنيم.
-جيمين مال منه و من قرار نيست ولش كنم. حواسم بهش هست سوكجين.
جين ميدونست هيچ راهى جز اعتماد كردن به اون نداره.
-امروز باهام بيا خونه تا وسايلى كه ميخواد رو بهت بدم.
يونگى سرش رو تكون داد و خودش هم دقيقاً نميدونست چرا ميخواد جيمين رو چند وقت پيش خودش نگه داره.
••••••
كليد رو توى در چرخوند و وارد خونه شد.
-سلام كوچولو.
يونگى وقتى جيمين رو موقع كتاب خوندن ديد گفت. پسر كوچكتر نگاهش كرد و بلند شد.
-سلام هيونگ.
بى حوصله به نظر ميرسيد و با كنجكاوى به كيف و كيسه هاى توى دست يونگى نگاه ميكرد.
-حوصله ات سر رفت؟
ازش پرسيد و كيسه ها رو توى آشپزخونه اش برد.
-آره، خيلى زياد. بهم گفته بودى زود برميگردى.
لبش رو جلو داد و پسر بزرگتر نگاهش كرد.
-به جاش برات كلى هله هوله گرفتم و يه خبر خوب هم دارم.
جيمين پيشش رفت و منتظر شد خبر خوبش رو بشنوه.
-تو، بيبىِ من، قراره يه مدت پيشم بمونى.
بهش نيشخند زد و كمرش رو گرفت.
-جين هيونگ من رو ميكشه، جدى ميگم. فكر كنم بهتره برگردم.
با نگرانى گفت.
-خود سوكجين اجازه داد اينجا بمونى. يه كيف بهم داد كه توش وسايل مورد نيازته.
ساك رو دستش داد و جيمين با دهن باز نگاهش ميكرد.
-دارى ميگى جين هيونگم اجازه داد پيشت بمونم؟؟ حتماً اشتباه ميكنى هيونگ.
-ميخواى زنگ بزن و بپرس.
جيمين مخالفت كرد و سرش رو روى سينه ى پسر بزرگتر گذاشت. كمرش رو بغل كرد و عطرش رو نفس كشيد.
-باشه، ديگه بسه كوچولو.
پسر بزرگتر سعى كرد از خودش جداش كنه.
-فقط يكم ديگه.
تقريباً زمزمه كرد و محكمتر بهش چسبيد. يونگى آهى كشيد و يكم ديگه صبر كرد. جيمين خودش رو عقب كشيد و كمك كرد خوراكى ها رو سرجاشون بذاره.
-براى شام ساندويچ گرفتم.
بهش خبر داد و توى اتاقش رفت تا لباس هاش رو عوض كنه. جيمين ساكى كه يونگى براش آورده بود رو باز كرد و وسايل پروژه اش، عينكش، لباس و چيزايى كه نياز داشت رو ديد. يه پيام بلند و احساسى براى برادرش فرستاد تا تشكر كنه و يكم هم خودش رو لوس كنه. تهيونگ از صبح سه بار بهش زنگ زده بود تا مطمئين شه واقعاً حالش خوبه و بلايى سرش نيومده.
-تنها موندى كه نترسيدى؟
پسر بزرگتر پرسيد و با لپتاپش روى مبل نشست.
-نه، فقط حوصله ام سر رفت.
-برات Xbox رو راه ميندازم كه دفعه ى بعد حوصله ات سر نره.
-فردا هم ميرى؟
ازش پرسيد و كنارش نشست.
-نه، فردا نامجون مياد اينجا تا با هم كاراى برنامه نويسى رو تموم كنيم.
سرش رو تكون داد و بهش نزديكتر شد.
-ميتونم سرم رو بذارم روى شونه ات هيونگ؟
-نه.
جيمين چشم هاش رو توى كاسه چرخوند و سرش رو روى شونه ى پسر بزرگتر گذاشت.
-گفتم نه، مينى.
-اما من دلم ميخواست سرم رو بذارم روى شونه ات و كتاب بخونم.
با آرامش گفت و كتاب رو باز كرد.
-فكر نميكردم اهل ادبيات كلاسيك باشى.
-اين كتاب ها رو هوسوك بهم هديه داد و منم خوندمشون. بد نيستن.
-من خيلى دوست دارم.
-پس خوش به حالت، ميتونى ببريشون.
-همشون رو دارم هيونگ، ممنون.
گفت و به مطالعه اش ادامه داد. بايد زودتر پروژه اش رو ادامه ميداد تا بتونه سروقت تمومش كنه. مدت زيادى رو همونطور موندن؛ تا وقتى كه هردو واقعاً گرسنه شدن.
-زمان از دستمون در رفت. ساعت نزديك ١٢ است.
يونگى گفت و لپ تاپش رو روى ميز گذاشت. جيمين به يونگى كمك كرد ميز كوچكشون رو بچينه و توى سكوت شام خوردن. جيمين حس ميكرد توى يه روياى خيلى شيرينه كه هيچ وقت دلش نميخواد ازش بيرون بره. ميخواست يونگى هم دوسش داشته باشه و هرروز پيشش باشه.
-هيونگ.
جيمين صداش زد و پسر بزرگتر پرسشگرانه نگاهش كرد.
-خيلى دوست دارم.
-بايد گفتنش رو تموم كنى بيبى. خسته نميشى وقتى مدام تكرارش ميكنى و جواب دلخواهت رو نميشنوى؟
-خسته ميشم، ولى باعث نميشه ديگه دوست نداشته باشم.
-غذات رو بخور.
بهش گفت و توجهى نكرد. وقتى ساعت ٢ بالاخره براى خوابيدن رفتن، يونگى سعى كرد دور از جيمين دراز بكشه؛ ولى اون بهش چسبيد و سرش رو روى سينه اش گذاشت.
-اگر نرى كنار از اتاق ميرم بيرون.
تهديدش كرد و سعى كرد كنارش بزنه. وقتى تكون نخورد، نگاهش كرد و ديد كه خوابيده.
-لعنتى.
آروم گفت و با پتو پشوندش. ناخودآگاه موهاش رو نوازش كرد و نتونست بغلش نكنه. چشم هاش رو بست و به خودش اجازه داد توى آرامش جيمين فرو بره و بخوابه.

Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora