Chapter 2

2.4K 417 62
                                    

سرش رو به پنجره ى نسبتاً سرد چسبوند. نم نم بارون ميباريد و خيابون ها شلوغ بودن. تقريباً پايين سئول بودن و صداى آروم آهنگى از ضبط ماشين تهيونگ به گوش ميرسيد.
-اونجارو!
با صداى جانگكوك از افكارش بيرون اومد و به جايى كه اشاره ميكرد نگاه كرد. صفى از مردم در حال خريد بليط بودن.
-فكر كنم يه كنسرت زيرزمينيه.
به پسر كوچكتر گفت و باعث شد بيشتر ذوق زده بشه.
-ميشه بريم اونجا ته؟؟ ميشه؟
تهيونگ نگاهى به اونجا انداخت.
-باشه، شما پياده شين و توى صف وايسين تا بيام.
جيمين و جانگكوك پياده شدن و سمت صف دويدن. پوستر هايى روى ديوار اونجا چسبونده شده بود كه به خاطر بارون تقريباً رنگشون رفته بود. سعى كرد روشون رو بخونه و اسمى توجهش رو جلب كرد، شوگا. با خودش فكر كرد كه ممكن نيست خودش باشه، شايد فقط يه خواننده بود كه از شكر خيلى خوشش ميومد. ولى چند نفر ممكن بود بخوان از همچين اسمى استفاده كنن؟ با شوق بيشترى توى صف منتظر موند و تهيونگ با سه تا بليط پيششون برگشت. كمى طول كشيد تا از پله ها پايين برن و وارد سالن بشن. استيجى درسط وسط سالن بود و گوشه هم يك بار نسبتاً بزرگ قرار داشت. جيمين نميتونست براى ديدن خواننده صبر كنه. دست دوست هاش رو گرفت و سعى كرد خودش رو به رديف جلو برسونه.
-ميشناسيش؟
تهيونگ ازش پرسيد.
-نه نه، فقط دوست دارم از نزديك ببينم.
گفت و سعى كرد هيجانش رو توجيح كنه. وقتى نور هاى سالن كم شدن و آهنگ پخش شد، نيازى به ديدنش نداشت. صداى شوگا چيزى نبود كه بتونه يادش بره و مطمئين بود خودشه. پس نجات دهنده اش يه رپر خيلى جذاب بود. با اينكه تا حالا هيچ كدوم از آهنگ ها رو نشنيده بود، سرش رو باهاشون تكون ميداد و داشت لذت ميبرد. لحن پسر تند، خشن و طعنه آميز بود و استعداد عجيبى توى رپ كردن داشت. انقدر محوش شده بود كه حس ميكرد فقط خودش تماشاچيه و جز اون دو تا كسى توى سالن نيست. وقتى چراغ ها روشن شدن، هنوز هم بهش زل زده بود و وقتى ديد كه پسر بزرگتر با نيشخند نگاهش كرد، سريع سرخ شد.
-جيمين، ميرم پيش جانگكوك. توى بار منتظرم باش.
جيمين به خودش اومد و به دوستش نگاه كرد.
-كوكى كجاست؟
با تعجب پرسيد و تهيونگ به دستشويى اشاره كرد.
-فكر كنم زياده روى كرد.
-اوه، باشه. توى بار ميشينم تا بياى.
مطمئينش كرد و به سمت بار رفت. همونطور اونجا نشسته بود و به پاهاش نگاه ميكرد. آدم هاى زيادى توى سالن نمونده بودن و جيمين از اينكه همه جا تقريباً توى سكوت فرو رفته بود خوشش ميومد.
-دو شات ويسكى.
با شنيدن صدايى از كنارش، سرش رو بالا آورد. رپر دستش رو زير سرش زده بود و نگاهش ميكرد. موهاى نقره اى رنگش رو با دستمال سر قرمزى كمى عقب داده بود.
-خيلى گشتى تا پيدام كنى، نه؟
پسر نيشخند زد و جيمين دست هاش رو جلوش تكون داد.
-نه نه، من...امروز تولد دوستمه و اون وقتى ديد اينجا كنسرته، دوست داشت بياد.
براش توضيح داد و قيافه ى شوگا طورى بود كه انگار تصميم داشت باورش كنه.
-دوست پسر مو قرمزت كجاست؟
جيمين كمى فكر كرد و تازه فهميد منظورش كيه.
-اوه، تهيونگ دوست پسر من نيست، دوست پسر جانگكوكه، همونى كه تولدشه.
-فهميدم.
پسر گفت و يكى از شات ها رو سمتش هل داد.
-اسمت چيه؟
ازش پرسيد.
-جيمين.
آروم جواب داد.
-هومم، ازش خوشم مياد.
جيمين نفسش رو حبس كرد. اون از اسمش خوشش اومده بود. شوگا توى يه حركت شاتش رو خالى كرد و جيمين با عجز به مال خودش نگاه كرد. تا حالا ويسكى نخورده بود. آروم برش داشت و توى دهنش خاليش كرد. مطمئين بود صورتش سرخ شده و اشك توى چشم هاش جمع شده. مايع داغ بهش شوك وارد كرد و باعث خنده ى پسر بزرگتر شد.
-اولين بارته؟
جيمين با خجالت سرش رو تكون داد و شات رو روى ميز گذاشت.
-جيمينى، بيا ب...تو دارى ويسكى ميخورى؟؟
تهيونگ همونطور كه دوست پسر مستش رو بغل كرده بود، با تعجب پرسيد.
-فقط يه شات بود.
با صداى آرومى گفت و دوستش به رپر نگاه كرد.
-بيا بريم.
با دست آزادش دست كوچك جيمين رو گرفت.
-خدافظ كوچولو.
پسر مو نقره اى گفت. جيمين از اينكه كوچولو صدا زده بشه متنفر بود، ولى توى اون لحظه حس ميكرد ميخواد بازم اونطور صدا زده بشه.
-خدافظ هيونگ.
سريع گفت و دنبال دوستش رفت.
-فكر كردم گفتى نميشناسيش.
تهيونگ گفت و جانگكوك رو به خودش نزديكتر كرد.
-الان يكم حرف زديم، واسه همين بهش گفتم هيونگ. چيز مهمى نيست. حالش خيلى بده؟
به جانگكوك اشاره كرد و سعى كرد بحث رو عوض كنه.
-نه، فقط مسته.
با خنده گفت و روى صندلى جلو نشوندش. سوار ماشين شدن و تهيونگ راه افتاد. بارون كمتر شده بود و فقط سرماش مونده بود.
-اشكالى نداره اگر اول كوكى رو برسونم؟؟
قبل از اينكه جيمين جواب بده، جانگكوك بازوش رو گرفت.
-ميخوام پيش تو بمونم.
تهيونگ نگاه كوچكى بهش انداخت.
-مامانت خفه ام ميكنه كوكى، دفعه ى قبل گفت حتماً قبلش بهش زنگ بزنم و اجازه بگيرم.
-خودم بهش گفتم هيونگ، من رو ببر پيش خودت.
تهيونگ دوباره نگاهى بهش انداخت و راهش رو عوض كرد. جيمين آروم موهاى پسر كوچكتر رو نوازش ميكرد و با انگشت هاش روى شونه ى تهيونگ اشكال نامعلومى ميكشيد. وقتى رسيدن، پيشونى جانگكوك رو بوسيد.
-تولدت مبارك.
به پسرى كه نيمه بيدار بود گفت و به لبخند خرگوشيش لبخند زد. بعد هم گونه ى تهيونگ رو بوسيد و پياده شد.
-وقتى رسيدين خونه بهم خبر بده.
بهش گفت و سمت در رفت.
-خدافظ مينى.
براش دست تكون داد و صبر كرد تا وارد ساختمان بشه. وقتى وارد خونه شد، بقيه مشغول تماشاى يه مسابقه ى آشپزى بودن كه حدس زد سليقه ى برادرشه. با ديدن مادرش خوشحال شد و سريع توى بغلش رفت. مادرش با ضعفى كه داشت، بغلش كرد و موهاش رو نوازش كرد. احساس آرامش ميكرد و دلش ميخواست هر روزش رو بين بازو هاى لاغر مادرش سپرى كنه.
-خوش گذشت؟
پدرش پرسيد و با لبخند نگاهش كرد.
-آره، رفتيم به يه كنسرت زيرزمينى كه جانگكوك خيلى شانسى پيداش كرد.
پدرش سرش رو تكون داد. مادرش سرفه اى كرد و باعث شد جيمين ازش فاصله بگيره.
-فكر كنم بهتره بريم بخوابيم، از ١٢ گذشته.
پدرش گفت و موهاى مشكى همسرش رو پشت گوشش زد. بهش كمك كرد بلند بشه و پسراش رو ببوسه. جيمين پيش برادرش نشست تا اون مسابقه تموم بشه و بعد به سمت اتاقش رفت.
-فردا ساعت ٧ بايد راه بيوفتيم. اگر دير كنى با خودم نميبرمت.
برادرش بهش گفت و جيمين سرش رو تكون داد.
-شب بخير جيمينى.
برادرش لبخند قشنگى زد و جيمين در اتاقش رو باز كرد.
-شب بخير جين هيونگ.
گفت و در اتاق رو بست. چراغ كنار تختش رو روشن كرد تا لباس هاش رو عوض كنه. روى ميزش جعبه ى عينكى ديد كه روبانى دورش بسته شده بود. لبخند زد و جعبه رو باز كرد. عينك جديدش رو به چشم زد و از سبكيش خوشش اومد. به نظرش بهش ميومد. كمى خودش رو نگاه كرد و عينك رو با احتياط توى جعبه برگردوند. لباس هاى فرداش رو آماده كرد و لپ تاپ و كتاب هايى كه ميخواست رو توى كوله اش گذاشت. آروم توى تختش دراز كشيد و چراغ رو خاموش كرد. اتاق توى سكوت و تاريكى فرو رفت. صداى شوگا از توى سرش بيرون نميرفت و مدام تكرار ميشد. نميدونست داره چه بلايى سرش مياد، مدام به كسى كه فقط دو بار ديده بودش فكر ميكرد و دلش ميخواست بازم اون رو ببينه. نميتونست بخوابه، مدام به اون فكر ميكرد و وقتى ساعتش زنگ زد، بيدار بود. دوش سريعى گرفت و لباس هاش رو پوشيد. وقتى مطمئين شد همه ى چيزايى كه ميخواسته رو برداشته، عينكش رو توى كيفش انداخت و بيرون رفت. موهاى بلوندش رو مرتب كرد و كفش هاش رو پوشيد. برادرش كه اومد، توى ماشين نشستن. تا دانشگاهش يك ساعت راه بود و از جاده ى قشنگى عبور ميكردن. نميتونست براى ديدن دانشگاه جين صبر كنه، جزو بهترين دانشگاه ها بود و مطمئين بود كه جاى باحاليه. بالاخره رسيدن و از در ورودى دانشگاه عبور كردن. جين توى پاركينگ مخصوص دانشكده اش پارك كرد و پياده شدن.
-اينم دانشكده ى الكترونيك و كامپيوتر!
با ذوق گفت و به سمت داخل راهنماييش كرد. روباتى بهشون خوش آمد گفت و جيمين با تعجب نگاهش كرد.
-اين روباتيه كه داريم روش كار ميكنيم و ارتقاش ميديم.
-واو.
آروم بهش دست زد و نگاهش كرد. جين كمى اطراف رو نشونش داد تا بتونه پروژه هاى خودش و بقيه رو ببينه. اونجا براى جيمين خيلى جذاب بود و دوست داشت هر ثانيه اونجا ها سرك بكشه.
-اين پروژه ى دانشجو هاى قبل ماست...
-جين! اوضاع خرابه، نيازت داريم!
پسرى به سمتشون اومد و برادرش رو نگران كرد.
-جيمينى، برو كتابخونه يا كافه تريا و به كارت برس باشه؟ اونجا پيدات ميكنم.
-نگران نباش هيونگ.
لبخند زد و برادرش رو نگاه كرد كه دنبال همگروهيش ميدويد. يكم اطراف رو نگاه كرد تا تابلويى كه نشون ميده كتابخونه كجاست رو پيدا كنه، ولى همچين چيزى نديد. وارد راهرويى با چندين تا اتاق شد كه در يكيشون باز بود و پسرى با موهاى ياسى رنگ، داشت وسايلى داخل ميبرد.
-ببخشيد؟
سعى كرد توجهش رو جلب كنه و موفق هم بود، چون پسر نگاهش كرد و منتظر شنيدن بقيه ى حرفش بود.
-كتابخونه كجاست؟
-بايد وارد سالن اصلى بشى و از پله ها برى بالا. درست سمت راستِ اتاق هاى آزمايش كتابخونه رو ميبينى.
براش توضيح داد.
-اوه، خيلى ممنونم.
آروم خم شد و به محض اينكه برگشت، به چيز سفتى برخورد كه باعث شد عقب بره.
-زياد همديگرو ميبينيم كوچولو، نه؟
جيمين به پسر مو نقره اى نگاه كرد و حس ميكرد قلبش داره از كار ميوفته.
-اوه، سلام هيونگ. اينجا چيكار ميكنى؟؟
-اومدم روى پروژه ام كار كنم.
ابروش رو بالا انداخت و نگاهش كرد.
-تو اينجا چيكار ميكنى؟ تا حالا اين اطراف نديده بودمت.
-برادرم اينجا درس ميخونه، اومدم كاراش رو ببينم و از كتابخونه استفاده ميكنم.
-برادرت كيه؟
-پارك سوكجين.
با خوشحالى گفت و شوگا سرش رو تكون داد.
-ميشناسمش، با هم يكى دوتا كلاس داريم.
جيمين خوشحال شد. برادرش شوگا رو ميشناخت پس مانعى براى با هم بودنشون وجود نداشت. از افكارش متعجب شد. بابت چيزى خوشحال شده بود كه وجود خارجى نداشت.
-گرسنه نيستى جيمينى؟
ازش پرسيد و كمى بهش نزديكتر شد.
-صبحانه نخوردم هيونگ.
رپر با نگاهش به پسر مو ياسى گفت كه بره داخل و بعد خودش به سمت خروجى راهرو رفت.
-دنبالم بيا.
جيمين كمى سرعتش رو زياد كرد تا بتونه كنارش راه بره. به دست هاش نگاه كرد كه چقدر در برابر دست هاى بزرگ هيونگش كوچكتر از حالت عادى به نظر ميان. به نظرش دست هاش طورى بودن كه آدم دوست داشت زياد نگهشون داره. فكر ميكرد بايد نرم و گرم باشن. از پله ها پايين رفتن و وارد كافه تريا شدن. پسر مو نقره اى سمتى ميزى راهنماييش كرد و روبروش نشست.
-خب، براى صبحانه چى ترجيح ميدى؟؟
-من نميدونم اينجا چى داره.
با اضطراب گفت و اطراف رو نگاه كرد.
-تارت هاى آلبالوش خيلى خوبن، اگر دوست دارى. كيك هاى هويج خيلى خوبى هم دارن. ميتونى هم كيك شكالتى يا پاى سيب بگيرى.
-تارت خوبه.
آروم گفت و پسر سرش رو تكون داد.
-نوشيدنى چى ميخواى؟
وقتى بلند شد ازش پرسيد.
-چاى؟
با ترديد جواب داد و رپر ازش دور شد. شوگا هيونگش از اون پسرايى بود كه ظاهر سردى داشت و احتمالاً زيادى جدى به نظر ميرسيد، ولى خيلى مهربون بود. سومين بارى بود كه همديگه رو ديده بودن و اون داشت براش صبحانه ميگرفت. ديشب هم براش نوشيدنى گرفت و اولين بار كه ملاقات كردن نجاتش داده بود. ميتونست ببينه كه دخترا چطور بهش نگاه ميكنن و فهميدن اينكه بين دخترا طرفدار داشت سخت نبود. شوگا با سينى اى سر ميز نشست و بعد از برداشتن ساندويچ و قهوه اش، سمت پسر كوچكتر هلش داد.
-ممنونم هيونگ.
با لبخند گفت.
-خواهش ميكنم.
پسر شونه اش رو بالا انداخت و ساندويچ كوچكش رو گاز زد. جيمين تميز و با احتياط صبحانه اش رو ميخورد و هربار كه لب هاش آلبالويى ميشدن، ليسشون ميزد. شوگا به كارايى كه ميتونست باهاش بكنه فكر كرد و باعث شد نيشخند بزنه و سعى بر پاك كردن ذهنش بكنه. با خودش فكر كرد كه طعم آلبالويى كه روى لب هاى پسر كوچكتر مينشست، احتمالاً خيلى شيرين و وسوسه انگيز بود. كاغذ ساندويچش رو توى سينى گذاشت و آخرين جرعه از قهوه اش رو نوشيد. كمى منتظر موند تا جيمين هم تموم كنه و براش مهم نبود كه ممكنه معذب كننده باشه، بهش زل زده بود چون از تماشا كردنش لذت ميبرد. وقتى بلند شدن، جيمين بهش نزديكتر شد.
-شو...
يونگى نذاشت اون كلمه از دهنش خارج بشه. يك دست رو پشت كمرش گذاشت و به خودش نزديكش كرد، و با اون يكى جلوى دهنش رو گرفت.
-هيونگ، بيبى، فقط بگو هيونگ.
بهش توضيح داد و دستش رو برداشت. پسر كوچكتر كه از نزديكيشون شوكه شده بود، سرش رو تكون داد و ميتونست با شنيدن بيبى از دهنش، همونجا غش كنه.
-فكر ميكنى دارى چه غلطى ميكنى مين يونگى؟!
برادرش به سرعت از توى بغل پسر مو نقره اى بيرون كشيدش. پس اسمش يونگى بود...جذاب و فريبنده، درست مثل خودش.
-غلط خاصى نميكنم سوكجين، برادر كوچولوت گرسنه بود و براش صبحانه گرفتم.
جين بهش توجهى نكرد و سمت جيمين برگشت.
-اون بهت آسيب زد؟؟ سعى كرد كارى بكنه؟؟
جيمين سرش رو تكون داد.
-هيونگ فقط برام صبحانه خريد.
چشماى جين گرد شدن.
-هيونگ؟؟ اولين باره ديديش و بهش ميگى هيونگ؟!
برادرش انگار داشت عقلش رو از دست ميداد.
-ناراحتى كه برادرت از وقت گذرونى با آدم باحالى مثل من لذت ميبره، آقاى خسته كننده؟؟
با پوزخند گفت و جين ميخواست با يه مشت اون رو از توى صورتش پاك كنه.
-تو باحال نيستى، عوضى اى و خودتم ميدونى.
-هرچى تو بگى.
با تمسخر گفت و جين اخم غليظى كرد. جيمين رو سمت در كشيد.
-خدافظ هيونگ.
جيمين قبل از دور شدنش گفت و پسر مو نقره اى براش دست تكون داد. از پله ها بالا رفتن.
-ديگه به اون عوضى نزديك نشو جيمين.
-اون خيلى مهربونه هيونگ، برام صبحانه گرفت.
سعى كرد برادرش رو متقاعد كنه. وقتى بالا پله ها رسيدن برادرش برگشت.
-تو دو ساله نيستى جيمين، بيست سالته! هركى برات صبحانه بخره ميپرى توى بغلش؟!
با عصبانيت پرسيد و پسر كوچكتر فقط نگاهش كرد. چشم هاش رو بست و نفس عميقى كشيد. آروم شونه هاى برادرش رو گرفت و نگاهش كرد.
-جيمين، مين يونگى يه عوضيه واقعيه كه از بقيه سوءاستفاده ميكنه. وقت گذرونى باهاش به تختش ختم ميشه و فردا صبحش، طورى رفتار ميكنه انگار نميشناستت.
جيمين نميتونست باور كنه يونگى همچين آدميه، ولى چيزى نگفت و فقط سرش رو تكون داد.
-پس ديگه بهش نزديك نشو، اون فقط ميخواد يه شب باهات باشه و بعد بندازتت دور. برو كتابخونه جيمين، باشه؟ چند ساعت ديگه كارم طول ميكشه.
-باشه هيونگ، نگرانم نباش.
آروم بهش گفت و راهشون از هم جدا شد. به طبقه ى بالا رفت و وارد كتابخونه شد. ميزى كنار پنجره پيدا كرد و پشتش نشست. قهوه اى گرفت و بعد، لپ تاپ و كتاب هاش رو بيرون آورد و ادامه ى كارش رو انجام داد. خيلى نگذشته بود كه كسى روى صندلى روبروش نشست.
-عينك جديد گرفتى.
با شنيدن صداش، نگاهش كرد.
-جين هيونگ برام خريدتش.
لبخند زد.
-برادر فضولت كجاست؟؟
-هيونگ يكم كار داشت.
-چه خوب.
با حالت طعنه آميزى گفت و ليوانش رو برداشت.
-چيه؟
ازش پرسيد.
-قهوه ى فرانسوى با شير.
پسر قهوه اش رو مزه كرد و سرش رو تكون داد.
-خوبه، از سليقه ات خوشم مياد.
جيمين لبخند كوچكى زد و به اين فكر كرد كه اگر اون هم از قهوه اش بخوره، يه بوسه ى غيرمستقيم محسوب ميشه. خودش رو سرزنش كرد و حواسش رو به كتابش داد. يونگى كمى ديگه از قهوه ى پسر كوچكتر نوشيد.
-برنامه ات واسه سه شنبه چيه؟
-بشينم توى خونه و درس بخونم، چون چهارشنبه امتحان دارم.
-حوصله سر بره.
چيزى بالاى كتابش نوشت.
-اگر خواستى كمتر حوصله سر بر باشى، بهم بگو تا بريم بيرون و يادت بدم چطور بايد خوش بگذرونى. فقط تا يك شنبه وقت دارى بهم خبر بدى.
گفت و بلند شد. جيمين سرسع مچش رو گرفت.
-اگر...اگر نشد ميتونيم يه روز ديگه بريم؟؟
با لحن مظلومى پرسيد و اميدوار بود قبول كنه.
-البته كه نه، خوشم نمياد با آدماى خسته كننده و كسل كننده وقت بگذرونم، پس بهتره جزوشون نباشى. امتحان هميشه هست، ولى يونگى هيونگ نيست كوچولو. انتخاب با خودت.
شونه هاش رو بالا انداخت و از كتابخونه بيرون رفت. جيمين به شماره ى بالاى كتابش نگاه كرد و لبش رو جويد. يونگى شماره اش رو بهش داده بود و پيشنهاد داده بود ببرتش بيرون، چطور ميتونست رد كنه؟؟ چطورى بين امتحان و پسر مو نقره اى يكى رو انتخاب ميكرد؟؟

Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚Where stories live. Discover now