خيلى چيز ها بودن كه جيمين هنوز نميدونست و تنها چيزى كه ميدونست يك چيز بود؛ اون خيلى سخت عاشق اون پسر مو نقره اى شده بود. به خاطر امتحانات ترمش وقت زيادى باهاش نميگذروند، اما گاهى با هم كلاب ميرفتن و جيمين مراقب بود زياده روى نكنه. يونگى هردفعه تجربيات جديدى بهش ميداد و جيمين ميتونست كنارش تفريح كنه. ميتونست احساسات جديدى رو تجربه كنه و از همه چيز لذت ببره. اون شب به كلاب جديدى رفته بودن و يونگى كمى كلافه به نظر ميرسيد؛ و اين كلافگى رو سر گردن جيمين خالى كرد. وقتى از اونجا ميرفتن، نقش هاى بنفشى روى گردن پسر كوچكتر به جا مونده بود. زمانى كه يونگى جلوى آپارتمان تهيونگ ايستاد، جيمين كلاهش رو برداشت و با ترديد جلوش ايستاد.
-چى شده؟
يونگى پرسيد و كلاه رو ازش گرفت. جيمين با دقت بهش نگاه كرد كه نور ماه كامل روش افتاده بود و باعث ميشد به چشمش برق بزنه. نفس عميقى كشيد و دهنش رو باز كرد، تا ابد كه نميتونست احساساتش رو پيش خودش نگه داره.
-يونگى هيونگ، من...من خيلى عاشقتم.
جيمين انتظار هرچيزى رو داشت جز خنده ى پسر بزرگتر. وقتى با ناراحتى نگاهش كرد، خنده اش متوقف شد و گلوش رو صاف كرد.
-چه بد شد كه عشقت دو طرفه نيست.
-هيونگ من جدى ام.
با اصرار گفت و بهش نزديكتر شد.
-ببين بيبى، خوشم مياد باهات وقت بگذرونم ولى...
-هرجور كه بخواى تغيير ميكنم، من...من ميتونم طورى باشم كه خوشت مياد.
حرفش رو قطع كرد و بيشتر اصرار كرد. لحنش غمگين و ملتمسانه بود و از اينكه خودش رو كوچك ميكرد متنفر بود.
-فايده اى نداره، هرچقدرم كه تغيير كنى به دردم نميخورى جيمينى.
جيمين مات و مبهوت بهش خيره شد و حس كرد روش آب يخ ريختن. قلبش توى مشتى نامرئى فشرده ميشد و حس ميكرد بدترين درد عمرش رو تحمل ميكنه.
-وانمود ميكنيم كه اين بحث هيچ وقت پيش نيومده، خب؟ ديگه برو كوچولو.
جيمين چيزى نگفت و فقط سرش رو با تاسف تكون داد. براى قلبش متاسف بود كه بايد اينطور ميشكست و از بين ميرفت. وارد آپارتمان شد و آروم در واحد تهيونگ رو زد. تهيونگ در رو باز كرد و انگار سعى داشت با نگاهش ازش عذرخواهى كنه.
-چيزى شده ته؟
پرسيد وداخل رفت. با ديدن كسى كه اونجا بود مطمئين بود ميتونه اون شب رو در صدر ليست بدترين شب هاى زندگيش بنويسه.
-ه...هيونگ؟
-كجا بودى جيمين؟؟
برادرش پرسيد و جيمين دهنش رو باز كرد تا دروغى تحويلش بده، ولى از اونجايى كه زياد دروغ نميگفت نتونست اين كار رو بكنه.
-بهم بگو كه با اون عوضى نبودى جيمين، بگو با مين يونگى نبودى!
صداى برادرش بالا رفت و جيمين سرش رو كج كرد تا از ارتباط چشمى باهاش خوددارى كنه. چشم هاى جين و تهيونگ با ديدن گردنش گرد شد و جين محكم شونه هاش رو گرفت.
-اون باهات چيكار كرد جيمين؟! بلايى سرت آورد؟؟
با ترس پرسيد و كبودى هاش رو لمس كرد.
-نه.
آروم جواب داد.
-جيمين...
نذاشت حرف برادرش تموم بشه، سرش رو توى سينه ى بهترين دوستش، كه كنارش ايستاده بود، پنهان كرد و اجازه داد بغضش بتركه. تهيونگ بازو هاش رو دورش پيچيد گذاشت راحت گريه كنه. جين با نگرانى موهاش رو نوازش كرد.
-بايد بهمون بگى چى شده مينى.
برادرش پافشارى كرد.
-اون...اون دوسم نداره. گفت كه من...من به دردش نميخورم.
هق هق كرد و لباس تهيونگ رو محكمتر توى مشتش گرفت.
-چه اهميتى داره كه دوست داشته باشه؟؟ تو به توجهش نيازى ندارى جيمين، خانواده و دوست هايى دارى كه بهت اهميت ميدن.
جيمين از ته جدا شد تا بتونه حرفش رو بزنه.
-اهميت داره چون من عاشقشم هيونگ! گفتى ازش فاصله بگيرم ولى نميتونم، چون هردفعه كه توى چشم هاش نگاه ميكنم، بيشتر دلم ميخواد خودم رو بهش ببازم.
جين از اين اتفاق ميترسيد و حالا برادرش جلوش ايستاده بود و از عشقش به يه عوضى ميگفت.
-جيمين، اون دنبال چيزى كه تو دنبالشى نيست. بهت توضيح دادم از چه چيزى لذت ميبره.
جين غر زد و ميدونست كه متقاعد كردنش بى فايده است. تهيونگ دستش رو روى كمرش بالا و پايين كشيد.
-شب سختى داشتى، برو استراحت كن.
تهيونگ گفت و سرش رو بوسيد. بعد از اينكه به سمتش اتاقش فرستادش، سمت جين رفت.
-متاسفم كه بهت نگفته بودم.
تهيونگ گفت و جين سرش رو تكون داد.
-عيبى نداره، تقصير منه. بايد ميفهميدم كه داره ميبرتش كلاب و جلوش رو ميگرفتم.
آروم شونه ى پسر بزرگتر رو فشار داد.
-تقصير تو نيست هيونگ، خودت رو سرزنش نكن. حداقل يكم خوش گذروند، ميدونى؟ بالاخره كه يروز بايد مشروب ميخورد و كلاب ميرفت.
سوكجين لبش رو از تو گزيد و تاييدش كرد. شايد هم حق با اون بود.
-برو خونه جين هيونگ، تو هم شب راحتى نداشتى.
بهش لبخند زد و ضربه ى دوستانه اى به شونه اش زد.
-مواظبش هستى، مگه نه؟
جين وقتى از در بيرون ميرفت پرسيد.
-مثل جونم مراقبشم، نگران نباش.
پسر مو قرمز مطمئينش كرد و سوكجين ميدونست كه همين كار رو ميكنه.
••••••
-بايد تموم شدن امتحاناى لعنتيمون رو جشن بگيريم.
تهيونگ گفت و جيمين فقط سرش رو براى تاييد تكون داد.
-هنوزم به اون پسره يونگى فكر ميكنى؟؟
جيمين جواب نداد. نيازى نداشت جواب بده، تهيونگ خودش ميدونست.
-ببين جيمينى، ميدونم كه فراموش كردن عشق خيلى سخته؛ به خصوص اگر اوليش باشه. ولى نميتونى تا آخر عمرت براى چيزى كه قرار نيست اتفاق بيوفته غصه بخورى. خودش گفت به دردش نميخورى، بيخيالش شو. تو ما رو دارى باشه؟ ما پشتتيم و اگر خودت يه قدم براى فراموش كردنش بردارى، ما كمكت ميكنيم قدم هاى بعدى رو هم بردارى.
تهيونگ بهش گفت و بالاخره از در ورودى دانشگاه بيرون رفتن. جيمين صد در صد انتظار ديدن اون موتور مشكى و از همه مهم تر، صاحبش رو نداشت. با گيجى بهش نگاه كرد و نميدونست از ديدنش چه حسى بايد داشته باشه.
-چه عجب، فكر كردم قرار نيست از اون ساختمون كوفتى بياى بيرون.
-ى...يونگى هيونگ؟
جيمين با تعجب گفت و تهيونگ با حالت تدافعى به پسر بزرگتر نگاه كرد.
-آره، يونگى هيونگ اومده تو رو ببينه. كار خيلى زشتيه كه به يكى بى محلى كنى جيمينى، اونم وقتى اون شخص ازت بزرگتره.
-نيازى نيست تو بهش ادب ياد بدى، خودش بلده.
بهش پريد و امكان نداشت بذاره جيمين رو با خودش ببره.
-براى چى اومدى اينجا هيونگ؟
-گفتم كه بيبى، واسه تو اومدم.
-وقتى دوسش ندارى طورى رفتار نكن كه دوباره باور كنه بهش حس دارى.
تهيونگ با عصبانيت گفت و پسر مو نقره اى توجهى بهش نكرد. كلاه رو سمت جيمين گرفت.
-سوار شو، بايد حرف بزنيم.
تهيونگ كلاه رو به سمت پسر بزرگتر هل داد.
-جيمين باهات هيچ جا نمياد.
يونگى چشم هاش رو توى كاسه چرخوند.
-تو نگهبانى چيزى هستى؟؟ بكش كنار.
تهيونگ آماده بود اون پسر رو به قتل برسونه، ولى جيمين متوقفش كرد. يونگى دستش رو دراز كرد و تهيونگ اينبار محكمتر پسش زد. جيمين يجورايى ممنون بود. مطمئين بود كه اگر دست جادوييش لمسش ميكرد، خودش رو ميباخت. نگاه كردن بهش به اندازه ى كافى سخت بود.
-بهش دست نزن.
تقريباً غريد و جيمين رو محكم گرفت.
-پسر جون، باهام درنيوفت. جيمين خودش زبون داره و ميتونه تصميم بگيره. چطوره بذارى خودش حرف بزنه؟؟
جيمين نفس عميقى كشيد و با خودش گفت كه اين بهترين كاره. دست تهيونگ رو محكمتر فشار داد.
-فكر كنم بهتره برى هيونگ.
حالت صورت پسر بزرگتر تغيير كرد. مشخصاً به 'نه' شنيدن عادت نداشت و اين براش شكست بزرگى بود.
-خودش گفت، حالا بكش كنار.
تهيونگ با طعنه گفت و از سر راه كنارش زد. جيمين سوار ماشين شد و ديگه به شوگا نگاه نكرد چون ميدونست تمام كنترلش رو از دست ميده و برميگرده پيشش.
ESTÁS LEYENDO
Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚
Fanficماه رو دوست دارى هيونگ؟ -خيلى زياد دوسش دارم. -چرا؟ -چون توى تاريكى شب، يه روشنايى خاص و پنهانى داره كه خيلى جذابه. ميتونم ساعت ها باهاش حرف بزنم و اون فقط سكوت ميكنه. -اگر بهم اجازه بدى، من ماهت ميشم هيونگ. شب هات رو روشن ميكنم و ميتونى باهام حرف...