Chapter 10

1.7K 298 24
                                    

چند روزى از مرگ مادرش گذشته بود و جيمين اصلاً احساس بهبود نميكرد. دانشگاه نميرفت و توى خونه ى تهيونگ، جلوى تلويزيون دراز ميكشيد تا روز تموم بشه. از يونگى خبرى نبود و جاى تعجب هم نداشت، بهش گفته بود كه حوصله اش رو نداره. تهيونگ نگران دوستش بود. نه درست ميخوابيد و نه درست غذا ميخورد. نه تنها دانشگاه نميومد، بلكه كلاس هاى رقصش رو هم كنسل كرده بود. هنوز هم از دست يونگى عصبانى بود چون جيمين رو غمگين تر كرده بود. از دانشگاه بيرون رفت و تصميم گرفت سر راه براى جيمين يكم خوراكى بخره و بعد محبورش كنه با هم برن بيرون، شايد پياده روى حالش رو بهتر ميكرد. سوار ماشينش نشده بود كه كسى صداش زد.
-چى ميخواى عوضى؟؟
تهيونگ با اخم ازش پرسيد و مشخصاً علاقه اى به حرف زدن باهاش نداشت.
-جيمين كجاست؟؟ چند روزه كه ميام دم دانشگاه ولى نميبينمش.
-اول اينكه به تو ربطى نداره؛ اگر خيلى نگرانش بودى، وقتى اونقدر حالش بد بود مثل آشغال نمينداختش كنار. دوماً جيمين فقط روز هاى زوج كلاس داره و محض اطلاعات، نه دانشگاه مياد و نه ميره كلاس.
گفت و در ماشينش رو باز كرد.
-اون پيش توئه نه؟؟
-آره، من مثل تو ننداختمش كنار. مثل جونم مراقبشم و نميذارم اتفاقى براش بيوفته.
-بهش بگو ميخوام ببينمش.
-به من ربطى نداره. اگر عوضى اى مثل تو رو نبينه براش راحت تره. اگر برات ارزش داشت حداقل زنگ ميزدى تا ببينى حالش چطوره.
-گفتم شايد اگر زنگ بزنم جوابم رو نده، براى همين سعى كردم جلوى دانشگاه ببينمش. بهش بگو كه ميخوام ببينمش.
-ميخواى ببينش؟ پس خود لعنتيت بهش زنگ بزن و ازش بخواه ببينتت، من كه كبوتر نامه رسونت نيستم.
-حداقل بگو حالش خوبه يا نه!
داد زد و ميخواست صورت پسر كوچكتر رو بكوبه توى شيشه ى ماشينش.
-اون حالش افتضاحه، راضى شدى؟؟
سوار ماشينش شد و يونگى رو اونجا تنها گذاشت. با صداى تلفنش به خودش اومد و جواب داد.
-بله سوكى؟
(وقت دارى يونگى؟؟)
-آره، بگو.
(بيا كافه ى هميشگيمون، ميخوام باهات حرف بزنم.)
-چند دقيقه ى ديگه اونجام.
گوشى رو توى جيبش برگردوند و سوار موتور شد. سعى كرد به جيمين و حالِ به قول تهيونگ، افتاحش فكر نكنه. خيلى طول نكشيد كه به كافه ى مورد علاقه ى خودش و دوست هاش رسيد. پيدا كردن هوسوك سر جاى هميشگيشون كار سختى نبود. جلوش نشست و ناخودآگاه به لبخند درخشانش لبخند زد.
-جون نمياد؟
ازش پرسيد و هوسوك سرش رو تكون داد.
-جين خيلى حالش خوب نيست و بهش حق ميدم كه نگرانش باشه و بخواد پيشش باشه. ميدونى، هيچ وقت فكر نميكردم انقدر عاشق شه.
-اون پسره ى عوضى ٢ سال ازمون پنهان كرد، يه كتك حسابى حقشه؛ و با اينكه از اون سوكجين خوشم نمياد ولى آره، واسش خوشحالم.
هوسوك تاييدش كرد و مدت كوتاهى رو صرف سفارش دادن كردن.
-راجع به چى ميخواستى حرف بزنى؟ همه چيز مرتبه؟
ازش پرسيد و هوسوك برگه اى رو نشونش داد.
-چند هفته ى ديگه ميرم آلمان.
-واو اين خيلى عاليه پسر! برات خوشحالم.
تشويقش كرد و لبخند زد.
-براى هميشه ميرى؟
-نميدونم، شايد آره و شايدم نه. تو ميتونى باهام بياى؟
ازش پرسيد و اميدوار بود قبول كنه.
-اوه، هوسوكى اين يكم غيرقابل پيش بينى بود. من نه بليط دارم، نه برنامه و نه هدف.
-بهش فكر ميكنى يونگى؟ دورى ازتون برام سخته و اگر باهام بياى خيلى عالى ميشه. ميتونى هروقت خواستى برگردى. ميخواستم به نامجون هم بگم ولى ميدونستم كه به خاطر سوكجين نمياد.
-بهش فكر ميكنم؛ ولى بدون كه بدون ما هم همينقدر قوى اى و رفتنت باعث نميشه ديگه دوست نباشيم. ما هميشه بهترين دوستات باقى ميمونيم بچه جون فهميدى؟؟
هوسوك بهش لبخند زد و سرش رو تكون داد.
-ميدونم.
آروم گفت و لبخند درخشانش رو تحويلش داد. مدت زيادى اونجا نشستن و از خوردن قهوه و شيرينى لذت بردن. هوسوك از برنامه اش گفت و يونگى با دقت بهش گوش ميداد. تقريباً ساعت ٧ از اون كافه بيرون رفت و قبل از اينكه بخواد مقصدش رو انتخاب كنه، به جيمين زنگ زد تا شايد بتونه ببينتش. نميدونست چى راجع به جيمين وجود داره كه باعث ميشه نتونه مدت زيادى ازش دور بمونه؛ ولى مطمئيناً اون خاص بود.
(هيونگ؟)
يونگى توقع يه سلام دوستانه و پر از عشق رو نداشت اما اون صدا نشون ميداد كه جيمين درست نميخوابه و ضعيفه.
-سلام بيبى، چطورى؟
(چرا زنگ زدى؟)
-چون ميخواستم ببينم حالت چطوره.
(ممنون، خوبم.)
-بابت اون روز...
(ميدونم هيونگ، اشكالى نداره؛ البته نه اينكه برات مهم باشه ناراحتم يا نه، فقط خواستم بدونى.)
-اينطورى حرف نزن جيمين، برام مهمه.
(ازت ناراحت نيستم، حالا ميتونى قطع كنى.)
-ميخوام ببينمت جيمين. ميام دم در خونه ى تهيونگ، باشه؟
(باشه.)
يونگى لبخند زد و تلفن رو قطع كرد. ميدونست كه جيمين هميشه بعد از ديدنش به حالت عادى برميگرده. مستقيم سمت خونه ى اون پسره ى رو اعصاب رفت و جيمين رو ديد كه اونجا ايستاده و به نقطه ى نامعلومى زل زده. كلاهش رو برداشت و از موتور پياده شد.
-ميتونستى بالا منتطرم بمونى تا بهت زنگ بزنم.
جيمين نگاهش كرد و يونگى واقعاً منظور تهيونگ از افتضاح رو درك كرد.
-تو واقعاً خوب نيستى جيمين، حتى از صدات هم مشخص بود.
بهش گفت و وقتى نزديكش شد تا بتونه بغلش كنه، اون خودش رو عقب كشيد.
-فقط ميخوام بغلت كنم.
-من...من واقعاً نميتونم هيونگ. حتى ايستادن روى دو تا پام برام سخته و ديدن تو...به اندازه ى كافى برام سخت هست. تو بغلم ميكنى و فقط چند روز طول ميكشه تا دوباره ازم خسته بشى و من فكر نكنم تحمل يبار ديگه كنار گذاشته شدن رو داشته باشم. ميدونى، واقعاً نفس كشيدن برام سخته و هربار فكر كردن به تو و مادرم سخت ترش ميكنه. نميدونم چرا ميخواستم ببينمت، احتمالاً چون خيلى عاشقتم و حتى ديدنت هم آرومم ميكنه؛ ولى الان كه اينجايى حس ميكنم زير آب گير افتادم و نميتونم نفس بكشم.
-ميتونم كمكت كنم؟
آروم ازش پرسيد و با احتياط دست هاى سردش رو گرفت.
-من رو مال خودت ميكنى؟
يونگى سرش رو كج كرد.
-تو مال منى جيمين.
-جدى ام هيونگ، ميخوام باهام رابطه داشته باشى.
يونگى به خيره شدن بهش ادامه داد.
-به نظرت اين بهت كمك ميكنه بهتر شى؟
-آره، تو باعث ميشى احساس آرامش كنم.
-اگر واقعاً فكر ميكنى باعث ميشه آروم بشى، قبوله.
يونگى به طرز عجيبى هيجان زده شده بود و كلاه رو سمت جيمين گرفت.
-بپر بالا.
جيمين كلاه رو روى سرش گذاشت و پشتش نشست. محكم نگهش داشته بود و اميدوار بود بعد از اين يونگى بيشتر بخواد باهاش وقت بگذرونه. شايد كمتر پسش ميزد و جيمين شانس كوچكى براى اينكه پذيرفته بشه پيدا ميكرد. خيلى وقت نداشت فكر كنه؛ چون به محض اين كه وارد خونه شد، يونگى به در كوبيدش و بوسيدش. با اين وجود، بوسه هاش آروم و نرم بودن و جيمين ميتونست جوابش رو بده. كاپشنش رو روى زمين انداخت و يونگى از روى زمين بلندش كرد. به در تكيه داد و پاهاش رو محكم دور كمر پسر بزرگتر حلقه كرد. وقتى يونگى لباسش رو بالا كشيد، دست هاش رو بالا برد تا درش بياره. وقتى كمرش رو به در چسبوند، به خاطر خنكيش هيسى كشيد. يونگى لب هاشون رو دوباره به هم رسوند و آروم از در جداش كرد. جيمين گردنش رر نگه داشت تا نيوفته. توى بوسه اشون غرق شده بود و تا وقتى روى تخت گذاشته نشد، نفهميد كه وارد اتاق شدن. يونگى رو نزديك به خودش نگه داشت و آروم لباسش رو از تنش خارج كرد. يونگى لب هاش رو روى گردنش گذاشت و همزمان دكمه و زيپ شلوارش رو باز كرد. جيمين كمى خودش رو از تخت فاصله داد تا پسر بزرگتر بتونه درشون بياره. هيجان و اضطراب وجودش رو پر كرده بود و تقريباً نفس نفس ميزد. يونگى آروم بوسه هاش رو پايين تر، روى سينه اش برد و وقتى با زبونش نوك سينه اش رو لمس كرد، جيمين ناله ى بلندى كرد. آروم نوك سينه اش رو مكيد و اون يكى رو بين انگشت هاش فشار داد و حركت داد. جيمين توى لذتش غرق شده بود و صدا هايى كه درميورد يونگى رو بى طاقت تر ميكردن. جيمين ميخواست بهش بگه يكم آرومتر پيش برن تا بتونه هر ثانيه رو توى قلبش حك كنه، ولى دلش نميخواست عصبانيش كنه. با سوزش تيزى روى شكمش از افكارش بيرون رفت.
-فكر نميكردم وسط سكس برى توى فكر كوچولو.
مسخره اش كرد و آروم رونش رو بوسيد. جيمين متوجه بطرى اى كه دستش بود شد.
-به تو فكر ميكردم.
بهش گفت و يونگى بهش نيشخند زد.
-بهتر شد.
بهش گفت و لب هاس رو بوسيد.
-ميخوام آماده ات كنم باشه؟
وقتى ديد خيلى عجيب داره نگاهش ميكنه، تصميم گرفت بيشتر راجع به كاراش توضيح بده.
-وقتى درست آماده بشى، كمتر دردت مياد و آسيب نميبينى.
جيمين سرش رو تكون داد وازش ممنون بود كه قصد نداره اذيتش كنه. جواب بوسه اش رو داد و وقتى انگشت پسر بزرگتر رو حس كرد، محكم بازو هاش رو گرفت.
-آروم باش، اذيتت نميكنم.
مطمئينش كرد و سعى كرد با بوسيدنش حواسش رو از دردى كه احتمالاً داشت، پرت كنه. خيلى آروم انگشتش رو حركت داد و حواسش بود كه بايد آروم و با احتياط باشه. وقتى حس كرد آرومتر شده، انگشتش رو بيرون برد و لوب بيشترى روش ريخت. دو تا انگشتش رو با احتياط واردش كرد و جيمين رو تختى رو توى مشتش فشار داد.
-هيونگ.
با صداى لرزونى گفت و يونگى شقيقه اش رو بوسيد.
-تا الان خيلى عالى بودى جيمينى. هيونگ حواسش بهت هست، نگران نباش.
با دست آزادش نوازشش كرد و آروم انگشت هاش رو حركت داد. جيمين چشم هاش رو محكم روى هم فشار داد و سعى كرد نفس هاى عميق بكشه. وقتى يونگى آروم انگشت هاش رو از هم فاصله داد، تقريباً از همه چيز منصرف شد و دلش ميخواست تمومش كنه؛ ولى تصميم گرفت بهش اعتماد كنه. يونگى به كارش ادامه داد و زمانى كه حس كرد باز تر شده، انگشت هاش رو بيرون برد تا باز هم روشون لوب بريزه. سه تا انگشتش رو با احتياط بيشترى واردش كرد و جيمين واقعاً شونه اش رو چنگ زد.
-اين آخريشه بيبى باشه؟ قول ميدم لذتى بهت بدم كه تا حالا تو زندگيت حسش نكردى.
بهش گفت و نوك بينيش رو بوسيد. جيمين سرش رو تكون داد و نفسش رو حبس كرده بود. از گوشه ى چشمش اشك كوچكى پايين لغزيد.
-مراقبتم كوچولو، بهم اعتماد كن.
-ا...اعتماد دارم.
آروم سرش رو بالا برد تا بتونه با بوسيدن پسر مو نقره اى درد رو براى خودش قابل تحمل كنه. يونگى آروم سرش رو روى بالشت برگردوند و لب هاى پف كرده اش رو بوسيد. انگشت هاش رو حركت داد و آروم خمشون كرد تا چيزى كه ميخواست رو پيدا كنه. وقتى جيمين سرش رو عقب انداخت تا بلند ناله كنه، ميدونست كه پيداش كرده.
-آماده باش تا برى بالاى ابرا جيمينى.
توى گوشش گفت و دوباره اون نقطه رو فشار داد. با ماليدن و لمس كردنش تونست بيينه كه بدن پسر كوچكتر زيرش پيچ خورد و صداش از هروقت ديگه بلند تر بود.
-ه...هيونگ...لطفاً دوباره...دوباره انجامش بده.
خواهش كرد و يونگى قبل از اينكه محكم با انگشت هاى بلندش به پروستاتش ضربه بزنه، لب هاش رو روى گلوش گذاشت. جيمين هر دردى كه حس كرده بود رو فراموش كرد و كمرش رو قوس داد؛ باعث شد سينه هاى برهنه اشون بهم بچسبن. يونگى آروم پايين تر رفت و پاهاى لرزون پسر كوچكتر رو روى شونه هاش گذاشت. حس ميكرد با صداى ناله هاش ميتونه به اوج برسه. جيمين با حس كردن خيسى اى دور عضوش چشم هاش رو تا آخر باز كرد تا پايين رو نگاه كنه. با ديدن يونگى بين پاهاش، دهنش خشك شد و ناله اش رو قورت داد. با مك محكمى كه پسر بزرگتر زد، ناخودآگاه دست هاش رو بين موهاش فرو برد. حس ميكرد زيادى حساس شده و همه چيز براش زياده. مطمئين نبود چقدر ديگه ميتونه تحمل كنه. گلوش به خاطر ناله هاى بلندش درد گرفته بود و ميترسيد موهاى رپر رو بكنه. وقتى يونگى سرعت حركت انگشت هاش رو بيشتر كرد، مطمئين بود كه ديگه نميتونه خودش رو كنترل كنه.
-يونگى هيونگ!
تقريباً داد زد و به اوج رسيد. حس ميكرد از پرتگاه پايين افتاده. يونگى آروم سرش رو عقب برد و با احتياط انگشت هاش رو بيرون كشيد.
-من...متاسفم.
جيمين بين نفس هاى لرزونش گفت و اميدوار بود عصبانيش نكرده باشه.
-كار بدى نكردى كوچولو، عذرخواهى نكن.
آروم بهش گفت و لاله ى گوشش رو گاز گرفت. جيمين هنوز نتونسته بود خودش رو آروم كنه. يونگى به پسر بيحال كه چشم هاش رو بسته بود و نفس نفس ميزد نگاه كرد و زيباييش رو تحسين كرد. آروم گردنش رو ليس زد و كمى بهش زمان داد تا آرومتر بشه. چونه اش رو آروم بين انگشت اشاره و شصتش گرفت.
-آروم باش بيبى باشه؟
بهش گفت و خودش رو با وروديش تنظيم كرد.
-دردم نمياد؟
آروم ازش پرسيد و يونگى موهايى كه به پيشونيش چسبيده بودن رو كنار زد تا چشم هاش رو بهتر ببينه.
-دردت مياد.
صادقانه جواب داد و قبل از اينكه اون بترسه، ادامه داد.
-ولى قول ميدم زود ازش لذت ببرى. بهم اعتماد كن و آروم باش، من مراقبتم.
صورتش رو گرفت و جيمين سرش رو تكون داد. ميخواست پايين رو نگاه كنه ولى يونگى متوقفش كرد.
-اگر ديدى نميتونى تحمل كنى، ميتونى بهم بگى تا تمومش كنم.
جيمين آب دهنش رو قورت داد و باشه اى گفت. يونگى آروم پهلو هاش رو نگه داشت و ديگه نميتونست صبر كنه.
-هيونگ؟
صداش زد و باعث شد پسر مو نقره اى نگاهش كنه. جيمين لب هاش رو خيلى كوتاه بوسيد و مستقيم به چشم هاش خيره شد؛ چشم هاى كشيده و تيره اش كه هربار نگاه كردن بهشون، باعث ميشد بيشتر عاشق بشه.
-خيلى عاشقتم يونگى هيونگ، خيلى زياد.
يونگى جوابش رو با وارد شدن بهش داد و جيمين حس كرد چشم هاش سياهى رفت. حس كرد داره سقوط ميكنه و براى همين سعى كرد يونگى رو بگيره.
-آروم باش جيمينى، نفس بكش.
جيمين تازه فهميد كه نفسش رو حبس كرده. با صداى پر دردى نفسش رو بيرون داد و انقدر روتختى رو محكم گرفته بود كه انگشت هاش سفيد شده بودن. چشم هاش رو بست و لبش رو گاز گرفت.
-تو خيلى بى نقصى بيبى، خيلى زياد.
بهش گفت و نگاهش كرد. آروم خودش رو عقب كشيد و دوباره جلو رفت.
-هيونگ...
با درد زمزمه كرد و يونگى به جاى جواب دادن بوسيدش.
-قول ميدم بهترش كنم، يكم برام تحمل كن بيبى باشه؟ تا الان فوق العاده بودى، ميدونم كه ميتونى يكم ديگه تحمل كنى بيبى بوى.
آروم خودش رو حركت داد و سعى كرد دوباره پروستاتش رو پيدا كنه تا لذتى كه ميخواست رو بهش بده.
-يكم به هيونگ زمان بده تا ستاره ها رو نشونت بده.
آروم لب هاش رو روى گونه اش گذاشت و محكمتر بهش ضربه زد. تلاش كرد سريع اون نقطه رو پيدا كنه و با يه ضربه، جيمين بلند اسمش رو داد زد.
-حس خوبى داشت؟
ازش پرسيد تا مطمئين شه از لذت داد زده، نه از درد.
-دوباره، هيونگ دوباره.
تقريباً التماس كرد و گذاشت اشك هاش از گوشه ى چشمش پايين بريزن. يونگى با همون زاويه محكم بهش ضربه زد و سرعتش رو زياد تر كرد.
-تند تر يونگى...ادامه بده.
بين ناله هاش گفت و پاهاش رو دور كمرش حلقه كرد؛ باعث شد يونگى عميقتر وارد بشه و از تنگيش ناله كنه.
-شت، جيمينى.
تقريباً زمزمه كرد و به حركتش ادامه داد. به صورت جيمين كه از لذت پر شده بود نگاه كرد و نگاهش روى لب هاى سرخ و نيمه بازش خيره موند. پارك جيمين معناى درستى از هنر بود.
-هيونگ، تمومش نكن، لطفاً ادامه بده.
تقريباً هق هق كرد و اسمش رو پشت سر هم ناله ميكرد. يونگى با دقت نگاهش ميكرد و ميخواست اون صحنه ها توى ذهنش حك بشن.
-يونگى...من خيلى نزديكم...خيلى نزديكم هيونگ.
-خودت رو رها كن بيبى، واسه من بيا.
توى گوشش گفت و لاله ى گوشش رو آروم گاز گرفت. يه ضربه ى محكم ديگه به پروستاتش زد و جيمين به شدت كمرش رو قوس داد. يونگى ميتونست قسم بخوره صداى ناله اش، قشنگترين صدايى بود كه توى عمرش شنيده بود. يكم ديگه حركت كرد و توى جيمين به اوج رسيد. پسر كوچكتر زيرش به شدت ميلرزيد و نفس هاى تند و لرزونى ميكشيد. رپر با احتياط خيلى زيادى خودش رو ازش خارج كرد و باعث شد پسر مو بلوند آروم ناله كنه و هيسى بكشه. كنارش دراز كشيد و باز هم تحسينش كرد. اونقدر بى نقص و زيبا اونجا دراز كشيده بود كه يونگى باور نميكرد واقعى باشه. يه لايه عرق پوستش رو براق كرده بود و مژه هاى بلندش روى گونه هاش سايه انداخته بودن. موهاى بلوند و آشفته اش روى پيشونيش ريخته بود و لب هاش پف كرده و سرخ شده بودن. جيمين سعى كرد نفس هاش رو منظم كنه. ستاره ها ديدش رو تار كرده بودن و لذت هنوزم توى بدنش ميچرخيد. تا حالا اون لذت رو تجربه نكرده بود و حس ميكرد وجودش داره باهاش فلج ميشه. يونگى سر انگشت هاش رو آروم روى گونه هاى داغ و سرخش كشيد و نوازشش كرد. پسر كوچكتر با خستگى صورتش رو به دست شوگا تكيه داد و توى لمس هاى آرومش غرق شد. ميخواست ببينتش ولى باز كردن چشم هاش كار سختى به نظر ميرسيد. يونگى از روى تخت بلند شد.
-نرو يونگى.
آروم زمزمه كرد.
-الان برميگردم.
مطمئينش كرد و وارد دستشويى شد. حوله اى رو كمى خيس كرد و سينه اش كه كمى كثيف شده بود رو پاك كرد. پيش جيمين برگشت و آروم بدنش رو تميز كرد. وقتى مطمئين شد خوب تميزش كرده، حوله رو آب گرفت و به دستگيره آويزونش كرد. جيمين كه يكم به خودش مسلط شده بود، چشم هاش رو باز كرد و لبخند خسته اى زد.
-ممنون هيونگ.
آروم خودش رو جلوتر كشيد و يونگى ميدونست كه دردش خيلى زود شروع ميشه. متوقفش كرد و خودش جلو رفت تا بغلش كنه. جيمين بلافاصله سرش رو روى سينه اش گذاشت و دست و پاش رو روى بدنش انداخت. خيلى خسته بود و از اينكه يونگى موهاش رو نوازش ميكرد لذت ميبرد.
-جيمينِ من، آره؟ كوچولوى خجالتىِ من.
روى موهاش گفت به خودش نزديكترش كرد.
-مال تو.
جيمين با خستگى روى سينه اش گفت و دلش ميخواست چند روز بخوابه.
-تو خيلى خوشگل و بى نقصى، ميدونستى؟ نفسم رو بند ميارى پارك جيمين.
جيمين بيشتر بهش چسبيد و ميخواست توى تمام لمس هاش غرق بشه. وقتى يونگى پتو رو روش كشيد، خيلى زود خوابش رفت و هيچ وقت توى عمرش به اون راحتى نخوابيده بود.

Selenophilia [Yoonmin]~Completed🌚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora