_تو جیمز باندی
_هری... بذار اینو توی خونه توضیح بدم
حرف اونا قطع شد وقتی پدر هری وارد خونه شد.
_هری، پسر
_سلام بابا
...
سنترال سیتی، آپارتمان هری و جیمز
_قبل از اینکه عصبی بشی، بذار توضیح بدم هری...
هری حرفش رو با بوسش قطع کرد و وقتی جیمز خواست خودش جدا کنه، نذاشت و دستش رو دو طرف صورتش گذاشت.
_از دستت عصبی نیستم جیمز
_واقعا؟
کی باورش میکرد اون پسر بلوند با اون چشمای معصومش درواقع میتونه آدم بکشه؟ هری که باور نمیکرد.
_بعد از همهی این چیزا من تو رو تو زندگیم دارم و به هیچ عنوان نمیتونم از دستت عصبی بشم
جیمز نفس عمیقی کشید و انگار یه بار سنگین از رو دوشش برداشته شده بود.
_فکر کردم قراره از دستت بدم
خودش رو تو بغل هری جا داد و هری با خودش فکر کرد چطوری میخواد دوباره همهی اینارو از دست بده.
_یه چیزی هست که باید راجع به من بدونی جیمز... من فلشم
چشمای جیمز برای چند لحظه گرد شد و بعد زد زیر خنده.
_نه تو نیستی هری، فلش والیه
بعد پلکی زد و وقتی چشماش رو باز کرد هری ته آپارمان وایساده بود.
_بهم شلیک کن
_هر...
_بهم شلیک کن جیمز، من سریعتر از اونم
دستای یخ کردهی جیمز سمت اسلحهش رفت. نمیدونست باید اینکارو بکنه یا نه. چشماش رو بست و با دستای نامطمئن ماشه رو کشید.
اما وقتی چشماش رو باز کرد صورت هری نزدیکش بود و گلوله توی دستش.
_چطوری... تو... چی؟
_من توی زمان سفر کردم و مامانم رو نجات دادم. با اینکار یه خط زمانی جدید ایجاد شد. جایی که مامان من هیچوقت نمرد و من هیچوقت فلش نشدم
_داری بهم میگی توی یه خط زمانی دیگه تو فلشی و تو همه چیزو تغییر دادی؟
_متاسفانه اینکارو کرد
با شنیدن صدا از گوشهی اتاق نایل سریع اسلحهش رو دراورد و سمت هدف نشونه گرفت. امااسلحه به هیچ عنوان اون مرد رو نمیترسوند.
_متاسفم که وارد ملک شخصیتون شدم. اما اون هیچ چارهی دیگهای برام نذاشت
_بتمن