06

360 41 13
                                    

با این عطری که میزنه منم میتونم مث تو دوسش داشته باشم.

با وجود هزاران باری که ایوی خواهش کرد تا نرم سر کار ، سرمو بالا گرفتم و با صورتی که هیچ احساسیو نشون نمیداد ظاهر شدم.

نگاهای دلسوزانه به سمتم پرتاب میشد ولی ترجیح دادم نادیدشون بگیرم. به سمت اتاقکم رفتم و کامپیوترمو روشن کردم و با کادو هایی مواجه شدم که چند نفر روی میزم گذاشته بودند.همونطور که دست نخورده ولشون میکردم آه کشیدم و کارمو انجام دادم.تموم روز نگاه های ترحم امیز گرفتم طوری که از ایوی پرسیدم اونا چی جوری از احساساتم خبر دارن.

" آرچرو میشناسی؟همونی که تو زندگی بقیه سرک میکشه مث همون کاری که با آرت و پاولا کرد؟خب راستش یه بار گوش وایساده و حرفامونو شنیده و به کل اداره درباره تو گفته و....بهتره بگیم الان همه در جریان مشکلت هستن."

غر غر کردم.برای بهتر کردن این روز فوق العاده یه پیام عاشقانه هم از هری گرفتم.

با بچه ها بیرونیم یکم زودتر به سفر کاری میرم منتظرم نباش _H

چند بار تا حالا اینو گفته؟چند بار دیگه قراره منو تنها تو خونه ول کنه و بره؟ همونطور که دندونامو رو هم فشار میدادم پیامو دوباره و دوباره خوندم. منتظرم نباش.منتظرم نباش.منتظرم نباش.همونطور که انگشتام با خشم تایپ میکردن و ارسالو لمس کردن میدونستم امشب قرار نیست مثل قبل باشه.

به این راحتی نمیری بیرون اول باید حرف بزنیم.

_

زود رفتم خونه تا قبل از اینکه بره سفر باهاش روبه رو بشم.با تعجب دیدم کیفاش توی راهروی اتاق خوابن.میخواستم کیفمو بذارم که صدای تلفن توی اتاق نشیمن پیچید. انقد زنگ خورد تا رفت رو پیغامگیر. یه بوق و بعد صدای دختره پخش شد.

" سلام عزیزم! نتونستم به موبایلت زنگ بزنم شاید چون خرابه یا حالا هر چی، پس تصمیم گرفتم به تلفن خونت زنگ بزنم! و میدونم تا چند تا ساعت دیگه نامزدتت خونه نیست پس فک کنم مشکلی نداره که به این زنگ بزنم." خندیدم ، از این نظرات احمقانش عصبانیم. "به هر حال فقط میخواستم بگم همه چیز مرتبه و وقتی دوباره برگشتی اینجا یه سوپرایز کوچیک واست دارم." دستامو مشت کردم و زبونمو گاز گرفتم تا عصبانیتمو تو نطفه کور کنم. "می دونی همیشه چی میشه عزیزم، من منتظرت میمونم. دوست دارم. "

اگه بگم داشتم آتیش میگرفتم کم لطفیه.

به تلفن خیره شدم، هنوز ساکت و پریشون بودم.لبمو گاز گرفتم تا با اشکام بجنگم.نه.قرار نیست گریه کنم،دیگه نه.هری دیگه زیاده روی کرده و من قراره برای این بازخواستش کنم.توی سکوت غذای امشبمونو درست کردم.بند انگشتام سفید شدن چون به هر چیزی که برای درست کردن غذا نیاز داشتم چنگ میزدم.چند قطره اشک از چشمام فرار کرد ولی عصبانیتم رو به فوران بود و این خیلی ازم انرژی گرفت تا غذاشو نسوزونم و به عنوان مجازات به خوردش ندم.وقتی اومد از عصبانیت میلرزیدم. مطمعنم امادم تا دربارش حرف بزنم.

Lipstick [H.S] | CompleteWhere stories live. Discover now