10

224 21 7
                                    

گردش دور شهر چیزی بود که حواسمون رو به جا آورد.غذای خیابانی گرسنگی‌مون و برطرف کرد و حتی معماری شهر توجهمون رو جلب کرد.گشتن تو این شهر با هری عجیب بود،همون مردی که با یکی دیگه بهم خیانت کرد،همون آدمی که میخواست گندی که زده رو هرطوری شده درست کنه. باید بگم که اون داره تمام تلاششو میکنه که همه چی واسمون خوب باشه، حتی ما به جاهایی رفتیم که قبلا وقتی با هم بودیم میرفتیم.ولی با این وجود فاصلمو باهاش رعایت میکردم چون هنوزم یادمه که چطور اذیتم کرده. من ازش سرد شدم ولی با لبخند و خندیدن به بعضی چیزایی که میگفت جوابشو میدادم و اون بهش احترام میذاشت. هردومون میدونستیم که مثل قبل نیستیم و با این موضوع مشکلی نداشتم.

"هنوز اونجایی؟"
درحالی که یه اسکوپ بستنی پسته‌ای تو دستش داشت ازم پرسید.

"دارم فکر میکنم"
زمزمه کردم درحالی که داشتم به پارکی که با چراغ های کریسمس روشن شده بود نگاه میکردم،به خانواده هایی که اطراف دریاچه قدم میزدن،خنده‌های بچه‌هایی که همون اطراف میدوییدن و مکالمه های بی فکر مردم تو دنیای خودشون. خیلی جالبه که همه آدمای اطرافمون داستان خودشونو دارن و چالش‌های مختلفی رو تجربه کردن. ممکنه کسی باشه که تنهایی تو پارک قدم میزنه و داره سعی میکنه درباره آخرین اشتباهی که کرده یا درمورد تصمیمی که ممکنه زندگیشو تغییر بده فکر کنه.ممکنه یه زوج که دارن دور پارک قدم میزنن آخر شب از هم خواستگاری کنن. خنده داره که چطور یه مکان میتونه تن ها داستان رو نگه داره که حتی به هم آشنایی هم ندارن.هیچکس نمیتونه حتی فکرشو بکنه که من و هری زوج از هم جدا شده هستیم که داریم سعی میکنیم باهم خوب باشیم.

"چند وقت بود که شک کرده بودی؟"
بعد یه مدت سکوت ازم پرسید.

شونه‌هامو بالا انداختم درحالی که کمی از دسر میخوردم.
"پیام های مداوم یجورایی لو دهنده بودن و تو دیگه از ادکلنی که من آخرین تولدت بهت دادم استفاده نمیکردی و یادآوری نکنم که تو خیلی وقت بود که موقع خدافظی مثل قبل نمیبوسیدیم"

آهی کشید درحالی که به ظرف بستنی خالی روی پاش نگاه میکرد گفت
"فکر کنم من خیلی راحت لو رفتم،نه؟"

به روبه‌رو نگاه کردم و برای اشک هایی که از میخواستن از چمشام بیرون بیان آماده نبودم.
"میدونستم که چیزایی بینمون مثل قبل نبود بعد اینکه بچمونو از دست دادیم.از هم فاصله گرفتیم به جای اینکه به همدیگه نزدیکتر بشیم. من ازت حمایت نکردم و مراقبت نبودم و پوچ بودنمو با کارم پر کردم به جای اینکه خونه بمونم و ازت مراقبت کنم تا وقتی که خوب بشی.من حتی متوجه اشتباهاتم نشدم تا وقتی که عصبانی شدی.بعد کارایی که کردیم تو لیاقت منو نداری."

آهی کشیدم و آروم با بستنی آب شده تو ظرفش بازی کردم.
"میدونم که اشتباهاتی داشتی.میدونم چقد سخت تلاش کردی که خودتو از اون خاطره جدا کنی ولی اینکه باید خودتو از من جدا کنی یکی از بدترین حس هایی بود که میتونستی بهم منتقل کنی.میدونی تقصیر من نیست که بچمونو از دست دادیم."

بعد اون تو سکوت نشستیم و تو واقعیتی که توش بودیم غرق شدیم.مهم نیس چقد وضعیت رو عوض کردیم همیشه آخرش ناراحت میشدیم.این قرار بود همیشه اینطوری باشه و از وقتی که شروع کردیم به سرد شدن باید میفهمیدم.روشنایی عشقمون رفته بود و نمیدونستم که میتونیم دوباره برگردونیمش یا نه. شاید ما قرار نبود پایان خوش داشته باشیم،شاید..

"شانسی وجود داره که ما دوباره باهم باشیم؟"
اون پرسید درحالی که داشت به جلو نگا میکرد.جوابمو سنجیدم وقتی داشتم بستنی آب شده‌ام رو میخوردم. شانسی هست؟ بعد همه دروغ‌ها،نفرت،درد،میتونیم برای خودمون پایان خوش با همدیگه پیدا کنیم؟ آینده برای رابطمون خیلی بی حفاظ و پر ریسکه.مثل یه فاجعه میمونه که منتظره اگه به هم برگردیم دوباره اتفاق بیوفته. شاید الان نه شاید به این زودی نه شاید هم اصلا اتفاق نیوفته. ولی به جای جواب دادن به سوالش همونطوری که میخواستم،شونه‌هامو تکون دادم برای اینکه خرابش نکنم.

"واقعا نمیدونم"
خودشم میدونست. سرشو تکون داد و متوجه حرفم شد. میدونستیم که مثل نمک روی زخممونه، میدونیم که این اتفاقات بعد همه ی این چیزا غیر ممکنه.

"بابت ۱۳ سالی که باهم گذروندیم ازت ممنونم"
بلند شد و دستشو سمتم دراز و کرد و من گرفتمش

"بابت شروع جدیدی که برای هر دومون بوجود آوردی ازت ممنونم"
با لبخند ناراحتی جوابشو دادم. جوری بغلم کرد که انگار آخرین باری بود که قرار بود کنار هم باشیم، تا وقتی که منو از خودش جدا کرد و چشمامو پاک کرد متوجه نبودم که گریه میکنم

"طی یک سال هردومون آزاد میشیم. نگران نباش عشقم. هردومون بهتر میشیم"
گفت و خم شد پیشونیمو ببوسه و اون لحظه سرمو تکون دادم و لبای همدیگه رو بوسیدیم. سرمو روی شونش گذاشتم و خندیدم. و وقتی عقب رفتم دیدم ردی از رژ قرمزم روی بلوزش مونده. پاکش کردم و به صورتش نگاه کردم و درد همه ی اتفاقات به قلبم حمله کردن

میتونم طمع رژشو حس بکنم

تصاویر باهم بودنشون میومدن جلوی چشمم

و دراز کشیدنشو روی سینت میبینم

دستمو از دستاش بیرون کشیدم و یه قدم به عقب برداشتم.

میتونم فاصله رو حس بکنم

لمسش منو میسوزوند. وقتی ساعتمو چک کردم دیدم ساعت از ده و نیم شب گذشته

هر دفعه لمس نوک انگشتاشو حس میکنی.

"همه ی خوبی های دنیا رو برات آرزو میکنم"
هری گفت

شاید باید بیشتر شبیهش باشم

"بابت همه چیز ازت ممنونم"
جوابشو دادم

شاید باید بیشتر شبیهش باشم

سرمونو به هم تکون دادیم و وقت این بود که ازش جدا بشم.

میتونم طمع رژشو حس کنم، انگار منم دارم میبوسمش

یه تاکسی گرفتم و هرچی از پارک فاصله میگرفتم حس میکرد بار روی شونم کمتر میشه. تمام خاطرات و مشکلاتمونو برای فردای جدید اونجا ترک کردم

اون دختر عالیه

اشکم دیدمو تار کرد. تصویر اون دختر هنوزم تو سرم بود، ولی حداقل الان آزادم.

خدافظ عشق من، امیدوارم ملاقات بعدیمون قلبامون بهبود یافته باشن...

°°°°°°°°
قسمت بعدی آخرین قسمت این داستانه
و باید بگم حتی فکرشم‌نمیکردین که میتونه اینطور تموم بشه...
All the love -P💚

Lipstick [H.S] | CompleteDove le storie prendono vita. Scoprilo ora