آخرین باری که همچین حس آرامشی داشتم وقتی بود که اولین شبمو با عشق زندگیم گذروندم. کسی که نمیدونستم قراره سال ها بعد قلبمو به بدترین شکل ممکن بشکنه.
کنار پنجره نشسته بودم و به قرارداد طلاق خیره شده بودم. همه چیز قرار بود به اینجا ختم بشه؛ یه آپارتمان ساکت و کلی عکس عروسی پوشونده شده (که نبیندشون)، همون عکسایی که یه زمانی بهترین گنجم بودن. شب و روزهای پر از بوسه های عاشقانه، جوک های مسخره و برنامه ریزی های متنوع به این تبدیل شدن. درد قلبم هنوزم بهتر نشده بود و عذابم میداد. خیلی جالبه که یه داستان ۱۳ ساله و ازدواج ۳ساله قراره با صدای یه چک کش تموم بشه (چک کش چوبی که وقتی دادگاه به نتیجه میرسه میکوبن روی میز) ولی تا حالا اینقدر حس آزادی نداشتم.
قوطی های قهوه ای همه جا پخش بودن، یا نیمه پر بودن یاهم روشون یه نوشته بود که میگفت شکستنین. لکه ی شراب قرمزی که طی یکی از دعواهامون بوجود اومد علی رغم کلی شست و شو هنوزم مشخص بود. رنگ سبزی کنار لکه بود تا بتونم رنگش کنم. اگه قراره از اینجا برم حداقل باید برای نفر بعدی که میخواد اینجارو بخره آمادش کنم. هیچکس نمیدونست که قراره اسباب کشی کنم، البته غیر از همکارام که بدلیل ارتقای شغلی و انتقالم به یه بخش دیگه بهم تبریک گفته بودن. حس خوبی دارم که میدونم قراره اینجارو برای آینده ای بهتر ترک کنم. هنوزم باید به خانوادم اطلاع بدم ولی میخوام قبل رفتنم یکم دیگه از زیبایی این شهر لذت ببرم.
نمیدونستم این انتقال چیزیه که بهش نیاز دارم، تا وقتی که مشکلاتم با هری شروع شدن. تصمیم گرفته بودم به زندگیم تو این شهر با امید به اینکه دیگه هری رو نبینم ادامه بدم. ولی انگار زندگی برنامه های دیگه ای برام داشت. اگه طلاق طبق برنامه پیش بره میتونم جوری که میخواستم زندگیمو شکل بدم. به سمت قوطی های حرکت کردم و عکسارو بدون اینکه نگاهی بهشون بکنمگذاشتم تو قوطی ها. وقتی مشغول جا دادن یکی از عکس ها بودم متوجه جعبه ای پشت یکی از عکسای بزرگ شدم، هم رنگ میز بودم و زیاد به چشم نمیومد. بازش کردم و دیدم پر از عکسایی بود که طی ۱۳سال گرفته بودیم. ۸سال آشنا شدن و دوست بودن. ۲سالی که باهم رابطه داشتیم و ۳سالی که ازدواج کرده بودیم. وقتی عکسای قبلی رو دیدم خندیدم. لپام پر بودن و دندونام سیم داشتن، موهای هری هم فرفری و کوتاه بودن. اولین سال دوستیمون بود، وقتی هیچ ایده ای درباره ی آینده و اتفاقاتی که در انتظارن نداشتیم. زمانی که هنوز به خوبی همدیگرو نشناخته بودیم
عکس پس از عکس، تمام خاطراتمون به ذهنم حمله کردن:
روزی که اولین تتوش رو زد، روزی که پشت بوم نشستیم و درباره ی آینده حرف زدیم، روزی که به اولین کنسرتمون رفتیم، اولین قرارمون، دومین قرارمون، و همچنین سومین و...
وقتی عکس شب عروسیمونو دیدم دیدم با اشکام تار شد. کت اونو روی لباس عروسم پوشیده بودم، هری هم کراواتشو شل کرده بود. صورتمو تو گردنش پنهون کرده بودم و هری به دوربین لبخند میزد. آخرین عکسی که دیدم بیشتر از همشون قلبمو شکست. اتاق بچه ی خالی؛ من داشتم به شکمم که کمی برآمده شده بود اشاره میکردم. وقتی اون روز یادم افتاد هق هقام خونه رو پر کرد: داد زدن ها، خون، عرق، اشک ها، شکستن قلبم، درد و ناامیدی اینکه قرار نیست بچه ای برای شوهرم بیارم. این موضوع انقدر بینموم فاصله بوجود آورده که دیگه نمیتونستیم حرف بزنیم، با اینکه میدونستیم عاشق هم هستیم. البته اگه میشه اسمشو عشق گذاشت
YOU ARE READING
Lipstick [H.S] | Complete
Fanfiction"شاید من باید خودمو بیشتر شبیهش می کردم " اون برای قلب عشقش رقابت میکنه حتی وقتی می فهمه اون به یه نفر دیگه فکر میکنه. ( Harry Styles AU ) [ Persian Translation] © All Right Reserved @styonces