°°جشن تولد 50 سالگی°°

976 146 421
                                    

سلامی سه باره :) برای بهتر تصور کردن داستان عکس کاور مشاهده بشه. (شرمنده بابت ضعف استعداد فتوشاپ). زیاد نمیخام حرف بزنم اما بزارین یسری اطلاعات کلی جامونده تو کست رو بگنجونم همینجا.
لویی تاملینسون، 28 ساله، شغل بدلیل فکر نکردن کافی هنوز نامشخص، دارای سه فرزند هر سه بنام عمو فیتیله.

سایمون کاول، 60 ساله، خانه دار در حال حاضر، دارای سه فرزند، مشغول به شوهر داری و کهنه بچه عوض کردن.

عموفیتیله ای ها(اسم جدا ندارند) : سه نوزاد 50 ساله، حاصل عشق اتشین لویی و سایمون.
این قسمت یجورایی ارجاع به آینده محسوب میشه، بقیه ی داستان در دوران آشنایی لویمون رخ میده.
. ___S_________🦅❤️🕊️__________L____.

داستان از نقطه نظر سایمون (دانن س) :

بالاخره روزی که براش اینهمه برنامه ریزی کرده بودم رسید، امشب اولین تولد سه قلوها بود، سه قلو هایی که برای داشتنشون با همه یک تنه مبارزه کردم، راستش اونا با بچه های عادی یکمی فرق میکنن، جثه و سنشون از لویی بیشتره و عقلشون از هردومون بیشتر اونا با اینکه نوزادن ولی حرف میزنن و کاملا بالغن، جوری که هر وقت میریم بیرون همه فک میکنن ما بچه های اوناییم! امسال کادویی رو براشون گرفتم که بارها ازم خواسته بودن، آلبوم شب عشقه هایده خدابیامرز،

بالاخره روزی که براش اینهمه برنامه ریزی کرده بودم رسید، امشب اولین تولد سه قلوها بود، سه قلو هایی که برای داشتنشون با همه یک تنه مبارزه کردم، راستش اونا با بچه های عادی یکمی فرق میکنن، جثه و سنشون از لویی بیشتره و عقلشون از هردومون بیشتر اونا با ا...

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

میدونم که عاشقش میشن و لحظه ای که لبخند میزنن بخاطرش من خوشحالترین پدر دنیام.. ززززز، با صدای زنگ آیفون خرابمون به خودم اومدم و درو باز کردم، پشت در کسی نبود جز همسر دوست داشتنیم، بعد از ساعتها کار رفته بود و برای سه قلو ها یه کیک قلبی شکل گرفته بود که روش عکسِ پنج تاییمون فتوشاپ شده جلوی گنبد آقا امام رضا بود که بتازگی مارو طلبیده بود.
کتشو ازش گرفتم و آویزون کردم پیشونی پر از چروکم رو بوسید و رفت که آماده بشه تا مهمونا برسن، زززز ،در رو باز کردم و ایندفه کسی نبود جز هری و خانوم بچه هاش، یه کادوی بزرگ سبز دست دو قولو هاشون بود که گرفتم و گذاشتم رو میز کادوها و دعوتشون کردم تو، عمو هارو صدا کردم تا بیان پایین و با هریچه ها بازی کنن، سه تاشون با کت و شلوار چرمشون که به خوبی با پستونکشون ست شده بود از پله ها اومدن پایین، سیگارای برگشونو تو جا سیگاری خاموش کردنو رو به هری گفتن :
سلام عمو هری، ممنون که دعوتمون رو پذیرفتید.
قبل اینکه جوابی بشنون زنگ دوباره بصدا درومد و ایندفعه زین و لیام بودن که اتفاقی باهم رسیده بودن و موها و کت هردوشونم یکمی آشفته بود، همگی باهم رفتیم تو و منتظر لویی شدیم، همش چند لحظه نگذشته بود که لویی زیبای من، از پله ها بصورت اسلوموشن اومد پایین و بهم گفت رو پاش بشینم. بعد از اینکه با ذوق دوییدم و رو پاش نشستم یکمی بنفش شد و نفسش داشت میگرفت از سنگینیم که سه قلوها هم اومدن و رو پای من روهم روهم نشستن، صدای نفسای لویی نمیومد دیگه و چشاش از حدقه داشت میزد ییرون که هری گفت که باید بره و بهتره سریعتر جمعش کنیم، کیکو آوردیم و سه قلوها کلی با حالت لب غنچه ای با شمعاشون عکس گرفتنو آرزو کردن، بعدش رفتیم سراغ کادو ها، هری و خانومش براشون یه بسته مداد رنگی 36 رنگ تو طیف سبز خریده بودن، سه قلوها اول بهش نگاه انداختنو بعد با حالت پوکر گفتن بعدی، لیام و زین مشترکا براشون یک ست پستونک و شیشه شیر مات مشکی با یه ساک چرم مشهد اصل خریده بودن و در آخر کادوی من و لویی بهشون بود که باعث شد کلی بالا و پایین بپرنو سریع چهار دست و پا برن که صفحه ی هایده رو بزارن و گوش بدن.

...
بعد از اینکه همه ی ظرفارو شستم و بچه ها ولوییمو با خوندن لالایی با صدای مخملیم در گوششون خوابوندم، لیوان چایی احمدمو دستم گرفتم و اومدم جلوی پنجره. همینجوری که قندو رو زبونم میزاشتم که تایمینگش با قلپ اول چاییم میزون شه و به موقع آب شه با خودم فک کردم که چی شد که زندگیم اینجوری شد؟ چی شد که لویی با اون همه غرور عاشق و دلباخته ی من شد؟ فک کردم که چقدر خوشحالم و آرامش دارم توی زندگیم و همشو فقط مدیون یک نفرم.
هری...
__________________❤️___________________

بچه های توی خونه، کاملا واقفم که یک لبخند هم هنوز نزدین، امیدوارم بهتر بشم و باعث نشم کلا افسردگی بگیرین از شدت لوسی این کتاب. سرم یک مقداری شلوغ بود با سریال دیدن و خوابیدن این هفته که جبران میکنم در قسمت بعدی ❤️

هزاران بار ممنون که وقت طلاتونو بمن اختصاص دادین و امیدوارم با توجه به این قسمت رغبت به خوندن بقیش داشته باشید هنوز. ❤️❤️

پتریکور 🕊️🦅

°°°LOUIMON°°°Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang