five

2.5K 576 50
                                    


بکهیون مدام پدرش رو خواب میدید،خواب هایی کاملا روشن و واضح .توی خواب هاش اون پسر حرف شنویی نبود و مدام درحال دردسر درست کردن بود تا بتونه به این روش توجه پدرش رو جلب کنه، اما هربار فقط این توجه نگهبان ها و خدمه بود که بهش داده میشد.
به این داستان عادت کرده بود اما این دلیل نمیشد با هربار شکست خوردنش ناامید و درمونده نشه و بعدش خودش رو توی اتاق یا زیرزمین حبس میکرد.
تنهایی شام میخورد و در انتظار دیدن پدرش خوابش میبرد.
گاهی اوقات تا دیر وقت اطراف باغ قدم میزد تا حداقل ورود پدرش به خونه رو ببینه و از سلامتیش مطمئن بشه.هرچند که اغلب خدمه بهش اخطار میدادند و مجبورش میکردند همراهشون به عمارت برگرده.
یکبار خواب دید که سرماخورده. توی خاطرات مبهمش به یاد داشت که دستی روی پیشونیش قرار گرفت. میدونست که اون دست چروکیده متعلق به پدرشه.
وقتی پدرش بعد از چک کردنش ترکش کرد با صدای بلند صداش کرد اما اون برنگشت و اینقدر به راهش ادامه داد تا تبدیل به سایه ای در آتش شد.بکهیون به سمتش دست دراز کرد اما نتونست بهش برسه...

_سلام...
به شونه چانیول تکیه زد.
_صبحت بخیر یول!
چانیول پیشونیش رو بوسید.
_چقدر زود بیدار شدی!دیشب نتونستی بخوابی؟
_نه...فکرم مشغول یه چیزایی بود...
چانیول پسر کوتاه تر رو به سینه برهنه ش چسبوند و پرسید:
_اینبار به چه چیزایی فکر میکردی؟
_گذشته ،یول،گهگاهی خودش میاد سراغم.
و پلک هاش رو محکم روی هم گذاشت بلکه سردرد خفیفش بهتر بشه.خاطرات دردناکش دوباره از ذهنش گذشته بودند.اگر روز این اتفاق میفتاد میتونست ازشون دوری و کنترلشون کنه اما شب ها اینکار ممکن نبود.
_حدود 10 سال از اون ماجراها گذشته بک،فراموششون کن.
اما فقط گفتنش آسون بود.وقتی ظرفی میشکنه حتی اگه تکه هاش رو به بهترین شکل ممکن دوباره کنار هم بچسبونی باز هم دقیقا مثل اولش نمیشه.
_حالا فقط تورو دارم...پس،دیگه هیچ وقت اونکارو تکرار نکن،یول.اگه دوباره همچین اتفاقی بیفته این بخش سالم وجودم هم از بین میره...
لحنش آروم و دردناک بود. به خوبی از احساسات چانیول خبر داشت اما گاهی اوقات میترسید.میترسید که از دستش بده،که یه روز صبح بیدار شه و اون رو کنار خودش نبینه.
آدم مهربون و دل رحمی نبود اما در مورد چانیول همه چیز فرق میکرد.
_میخوای قول انگشتی بدم؟؟
چانیول با لبخندی پر از شیطنت گفت و درحالی که دستش رو مشت کرده بود انگشت کوچیکش رو باز کرد و روبه بکهیون گرفت.وقت گذرونیش با رن هیچ وقت بخاطر این نبود که از اون خوشش میومد.رن به هیچ وجه قابل مقایسه با بکهیون نبود چه از نظر ظاهر و چه شخصیت. میدونست بکهیون حواسش بهشون هست و از اینکه حسادتش رو میدید لذت میبرد.فقط به هیچ عنوان فکر نمیکرد که ماجرا به کشته شدن رن ختم بشه.به هرحال اتفاقی بود که افتاده.
بکهیون چشم هاش رو چرخوند.
_واقعا که؟چند سالته مستر ایکس؟؟!
_خب...هرچی باشه از تو که کوچیکترم،کبرا!

***

کای با موهای آشفته،چشم هایی که به سرخی میزد و پیراهن پر از لکه های خون در حالی که نفس نفس میزد وارد سالن شد.
قهوه ساز رو روشن کرد تا بلکه به کمک کافئین کمی انرژی بگیره و اونقدر خسته بود که متوجه ورود شخص دوم نشد.
_بکهیون؟
_صبح بخیر...نه،انگار بکهیون امروز تاخیر داره!
گفت و فنجونش رو کنار فنجون کای گذاشت.
_کیونگسو...
پسر بعد از اینکه بهش نزدیکتر شد متوجه شرایط کای شد.
_خدای من،شبیه یه مرده متحرک شدی!شب سختی بود؟!
_ظاهرا!پلیس های احمق.نشنیدن که میگن چهار دیواری اختیاری؟ لعنت،خوبه سهم این ماهشونو زودتر بهشون دادیم،حرومزاده های طماع!
_اگه مستر ایکس میفهمید دهنشونو میبست.دیدی که چطور حق رن رو گذاشت کف دستش!
کای خندید.اگه به چشم بقیه چانیول تا این حد ظالم بود پس بکهیون چی بود؟ البته کیونگسو که از چیزی خبر نداشت پس میتونست هر جور دوست داره فکر کنه.
_آره،بعد گزارششو براش میفرستم.
_نگاش کن توروخدا،حس میکنم میتونم تو گودی زیر چشمات گل بکارم...برو استراحت کن و لباسات رو هم عوض کن.میدونی که کریس وسواس داره، با این وضع اگه بری اتاقش آتیشت میزنه.محض اطمینان میپرسم،اون لکه ها که خون تو نیستن نه؟؟!
_نه نیستن. مثل این مامانا شدی! بعضی وقتا حتی بیشتر از بکهیون غر میزنی.
کیونگسو چشم غره ای بهش رفت و قهوه ش رو یک نفس سر کشید و از سالن بیرون رفت.
کای پشت سرش فریاد زد:
_هی مگه نگرانم نبودی؟
کیونگسو بدون اینکه سرش رو برگردونه انگشت وسطش رو در جواب نشونش داد.
_خیلی دلم میخواد اون کارو کنم ولی بعدا.الان خسته ام.
زیر لب گفت.کیونگسو حالا دیگه از سالن خارج شده بود.آهی کشید،عشق یکطرفه همیشه دردناکه.
_یه روزی شاید توهم همینقدر دلت برام تنگ بشه،یه روزی شاید همینقدر بهم نیاز داشته باشی،یه روزی شاید همینقدر عاشقم باشی...

***

_محض رضای 12 خدا این کاراتونو ببرین تو اتاق...!!
_خفه شو!یک ماهه که ندیدمش.برو واسه خودت یه دوست پسر پیدا کن تا بفهمی چه حسی دارم.
تائو گفت و دوباره لب هاش رو به لب های کریس وصل کرد.
_دلم برات تنگ شده بود عزیزم!
با دیدن چن که وانمود کرد داره بالا میاره ادامه داد:
_دلم واسه توهم دلم تنگ شده بود چنا! اوضاع چطوره؟
چن سرش رو روی میز گذاشت و زیر لب جواب داد:
_مثل همیشه.دیروز گلوی یه خائنو بریدم.
تائو که انگار موضوع براش جالب شده بود دست از کارش کشید و یه ابروش رو بالا داد
_خائن؟کی؟
_رن.عجیبه نه؟
_اوه...
_آره...
همون لحظه در باز شد و بکهیون لبخند به لب وارد شد.
مثل همیشه یه تیشرت سفید با کاردیگان طوسی و یه جین روشن پوشیده بود.
_صبح بخیر پسرا ! ببخشید که دیر کردم...تائو؟برگشتی؟
_باید دیروز میرسیدم اما پروازم تاخیر داشت.
و شونه بالا انداخت.
_از کای شنیدم که اخیرا پلیس پا تو کفشمون کرده.مسخره ست.
کریس بحث جدیدی رو پیش کشید.
_قانون شکنی کردن؟ما 5 درصد سود هر ماهمون رو بهشون غرامت میدیم!
تائو گفت و دارتش رو سمت سیبل روی دیوار انداخت.
_به هرحال رابطه مون با اونا خیلی کمکمون میکنه،فقط باید حد خودشونو بدونن.
_مستر ایکس خبر داره؟
_احتمالا تا الان خبردار شده.دیدم که کای داشت میرفت اتاقش.
بکهیون تمام مدت بحث ساکت بود و عمیقا غرق افکارش.
در نهایت به تائو اشاره کرد که همراهش بیرون بیاد.

***

مرد مو بنفش در آزمایشگاه رو با دقت قفل کرد.
_اطلاعاتی که میخواستم پیدا کردی؟
_آره،انگار شَکت درست بود. یه تشکیلات بزرگتر از OZ حمایت میکنه.حدس میزنم که خارج از کره باشه.
_چرنده،فکر نمیکنم اون آشغالا جرات کنن وارد منطقه ما بشن.تا الان که OZ حتی یبار هم سعی نکرده مارو عصبانی کنه.
_باید بفهمی اونیکه داره ازشون حمایت میکنه کیه.ممکنه فقط یه طمعه باشه تا مارو امتحان کنن.
_باشه،عصبی نشو حالا.منظورم اینه که تو خودت به اندازه کافی دردسر داری.
تائو سرش رو پایین انداخت.اون هم مثل کای از بکهیون نمیترسید.میدونست که پشت ظاهر سردش قلبی از طلاست که اونقدر زخم برداشته که حتی چانیول هم نمیتونه درمانشون کنه.همچین زخم هایی وقتی پنهان میشن روز به روز عمیق تر و دردناک تر میشن.
بکهیون روی شونه هاش بار سنگینی رو حمل میکرد،مرگ پدر عزیزش و عدم اعتماد به اطرافیانش که بعد از اون اتفاق توی وجودش شکل گرفته بود.این ویژگی برای دووم آوردن توی همچین دنیای تاریکی خیلی مفید بود،اما بکهیون به همون اندازه که احساسات مثبتش رو انکار میکرد انسانیت توی وجودش داشت و تائو این رو میفهمید.
_امیدوارم،هنوز که هیچی قطعی نیست.الان عجله کردن پشیمونی به بار میاره.
_به کای بگو حواسش به شعبه غربی باشه.نمیخوام دوباره یه مسولیت مهمو به یه غریبه بدم.اعتمادم به اون هرزه خیلی گرون تموم شد.
_باشه.

***

چین

مرد مو بلوند افراد حاضر توی اتاق رو مرخص کرد که شخصی وارد اتاقش شد.
_ رئیس!خبرای خوبی دارم.
_حرف بزن،ییشینگ!
جلسه ای که قبل از این داشت بدجوری خسته ش کرده بود،دستی به پیشونیش کشید و با دست آزادش شروع کرد به بازی با خودکارش.
_ردشو زدم.الان توی کره ست.
_خبرچینت قابل اعتماده؟ من همه جارو گشتم اما نتونستم پیداش کنم.
_بله رئیس مطمئن باشید!

***

و من در انتظار یک کامنت
چشم هایم دو دو میزنند...●•

~•Poisonous Addiction•~{Persian Ver./completed}Where stories live. Discover now