چانیول توی اتاق کارش قدم میزد و ناخن هاش رو میجوید،عادتی که وقتی فکرش درگیر بود انجام میداد.
تا ساعت شش عصر فقط یک ساعت وقت داشت که تصمیم بگیره پیامی رو که فردی ناشناس براش فرستاده بود جدی بگیره یا نه.البته بنظر نمیرسید که انتحاب های زیادی هم داشته باشه. از چیزی نمیترسید،واقعا.اگر با رفتنش این ماجرا تموم میشد پس حتما میرفت.هرچند که چندان به فرستنده پیام اعتماد نداشت.
به ساعتش نگاه کرد.پنج و ربع.اگر میخواست بره باید همین الان راه میفتاد تا بتونه به موقع به مکان تعیین شده برسه.
کلید ماشینش رو برداشت،باید تنها میرفت.با چهره ای عبوس وارد تالار شد تا به درب خروجی برسه.پالتو مشکی بلندی که روی شونه هاش انداخته بود اقتدارش رو برجسته تر نشون میداد.موهای مجعدش فکش رو استخونی تر نشون میدادند و اخم بین ابروهاش جدیت اجزای صورتش رو کامل میکرد و چشم های قهوه ای رنگی که پشت شیشه های گرد عینکی که به خوبی روی بینی تراشیده ش قرار گرفته بود نشسته بودند.
به اینکه به محض ورودش همه افراد براش تعظیم کنند و بی درنگ دستوراتش رو اجرا کنند عادت کرده بود و نمیدونست که از این وضعیت لذت میبره یا نه.
اینکه با گلوله ای زندگی انسانی رو بگیره اصلا براش مهم نبود و هیچ وقت باعث کابوس دیدنش نمیشد.خوب غذا میخورد،خوب میخوابید و وقتش رو با بکهیون با ارزش میکرد و به نظرش این مفهوم درست زندگی کردن بود.کمربند ایمنی ش رو بست، ماشینش رو روشن کرد و آدرس رو توی جی پی اس وارد کرد.نگاهی به عکس بکهیون که توی کیف پولش بود انداخت،لبخندی زد و به صندلی تکیه داد.همون لحظه تلفنش زنگ خورد.پیامی از بکهیون بود.
"یول،میخوای بری خونه؟کار من تقریبا تموم شده."
لحظه ای مردد شد.چند کلمه ای تایپ کرد اما پاکشون کرد.
کراواتش رو کمی شل کرد.نمیتونست به بکهیون از قصدش بگه.در اونصورت به هیچ وجه بهش اجازه رفتن نمیداد یا بدتر اصرار میکرد که همراه هم برن و اصلا امکانش نبود.
"تو اول برو خونه بک.من هنوز یکمی کار دارم."
به دقیقه نکشید که تلفنش دوباره زنگ خورد.
"برای شام میای دیگه؟"
"نمیدونم،بک.سعی میکنم.ولی تو اگر گرسنه شدی زودتر شام بخور."
"باشه.بعد میبینمت،یول."
"با احتیاط رانندگی کن.تو خونه میبینمت.دوستت دارم."
"اییییی...چه لوس"
چانیول میتونست خیلی دقیق حالت صورت بکهیون رو که با شیطنت زبون درازی میکنه تصور کنه.ریز خندید،کی میتونه بگه که معشوق اون دوست داشتنی نیست؟
"منم دوستت دارم."
پیام دیگه ای از پسر مو بنفش.
چانیول اون لحظه فقط دلش میخواست مستقیم بره خونه و بکهیون رو توی بغلش اونقدر فشار بده که له بشه،اما اول باید این کار رو تموم میکرد.چشم انداز کوه بی نهایت با شکوه بود.از ارتفاع 2000پایی کل سئول توی یک قاب روبه روش بود.ابرهای اطراف کوه همراه جریان باد در حرکت بودند.اگر برای کار نیومده بود حتما بکهیون رو هم همراه خودش میاورد،اون عاشق سکوت طبیعت بودبا این افکار متوجه شد از آخرین بار که باهم سفر رفتن زمان زیادی گذشته.باید دراولین فرصت دوتا بلیط حداقل برای ججو رزرو میکرد،هردوشون به یکم استراحت و دوری از کار نیاز داشتند.
KAMU SEDANG MEMBACA
~•Poisonous Addiction•~{Persian Ver./completed}
Fiksi Penggemar*• این داستان به ۵ زبان زنده دنیا ترجمه شده •* تمامی افراد باندcobraX متعجب بودند که بکهیون مهربون با اون لبخند درخشان چطور میتونه عضوی از یک باند تبهکار باشه! هرچند شایعاتی بین افراد پخش شده بود که بکهیون معشوق Mr.X ،رییس بزرگ باند، هست. ...