three

2.5K 597 46
                                    


_بکهیون صبر کن!
چانیول پسرکی رو که با قدم های سریع داشت سمت اتاق پدرش میرفت صدا زد.
_چی گفتی؟؟ !! کِی بهت اجازه دادم منو به اسم صدا کنی بادی گاردی که حتی نمیتونی ارباب ریزه میزه تو شکست بدی؟؟ تا جایی که یادمه ما حتی دوست هم نیستیم!
و اخم کرد.
_پس،اگه بتونم شکستت بدم،میتونم با اسم کوچیک صدات کنم؟
_نشونم بده! با حرف که چیزی ثابت نمیشه!
و دست برد تا یقه چانیول رو بگیره اما اون سریعتر عمل کرد،جا خالی داد و دست بکهیون رو قبل رسیدن به گردنش چسبید و دست دیگرش رو دور کمرش حلقه کرد.
_فکر نمیکنی این حقه دیگه قدیمی شده؟نمیتونی با یک حرکت دوبار به یک نفر حمله کنی،ارباب جوان. پس از الان میتونم صدات کنـ.....آخخخخخ.
بکهیون پاشنه پاش رو محکم روی پای چانیول که هیچی جز یک صندل برای محافظت از پای عزیزش نداشت کوبید.
_این چطور بود؟ انگار یکی اینجا خیلی ضعیفه!هان؟
_تو تقلب کردی!
_تا حالا شنیدی که میگن هدف وسیله رو توجیح میکنه؟!
_تو...
پسر کوتاهتر از فرصت استفاده کرد و چانیول رو کنار زد و به راهش ادامه داد.و اون نیمچه بادی گارد نتونست گوشه لب هاش رو که بخاطر لبخند عمیقش بالا رفته بودند ببینه.
'دراز احمق'

***

_پدر،میتونم بیام داخل؟
و تقه ای به در اتاق زد
_آره.
آقای بیون روی صندلی راحتیش نشسته بود و روزنامه میخوند.قهوه توی فنجونش انگار سرد شده بود.
_چیشده بکهیون؟
عینکش رو روی میز گذاشت و توجهش رو به پسرش داد.
_درمورد حرفی که زدید...من نمیخوام از اینجا برم. _همه چیز تعیین شده.یونهو یه شعبه توی انگلستان داره و گاهی بهت سر میزنه.اگه دبیرستان و دانشگاهت رو اونجا تموم کنی میتونی همونجا زندگی کنی.میتونم برات ویزا بگیرم.
_چی؟؟ این مثل فروختن من به یونهو شی میمونه.نمیگم ازش خوشم نمیاد ولی اون قیم من نیست پدر!
_چرا لجاجت میکنی؟من به یونهو اعتماد دارم پس باعث خوشحالیمه که اون ازت مراقبت کنه.
_من کِی نیاز به مراقبت داشتم؟  نگهبانای شق و رق و پیشخدمت ها رو فراموش کردین؟ به علاوه پول تو جیبی ای که هرماه بهم میدی ن اونقدر زیاده که هرماه میتونم باهاش یه خونه بخرم.من خودم تنهایی بزرگ شدم.شما هیچ وقت خونه نیستین، مواقعی هم که هستین بیشتر از اینکه منو ببینین وقتتون و توی اتاق کارتون میگذرونین.حالا هم که میخواین بفرستینم اون سر دنیا.درسته که ربات ها و ماشین ها رو دوست دارم اما اصلا دلم نمیخواد به یکی از اون ها تبدیل بشم.
سال ها بود که این دلخوری ها رو توی وجودش ریخته بود و حالا داشت بروزشون میداد.
آقای بیون آروم تر شد.چطور نتونسته بود احساسات تنها پسرش رو بفهمه؟
_معذرت میخوام،واقعا متاسفم...هرجور حساب کنی من پدر خوبی نبودم،اما بکهیون،تو نمیخوای مهندس یا چیز دیگه ای بشی؟که یه زندگی نرمال داشته باشی؟
_پدر...منظورتون از نرمال چیه؟مگه زندگی الانم چشه...؟
_این زندگیش چیش عادیه بکهیون؟ تو نمیتونی بدون محافظ به مکان های عمومی بری،هیچ دوستی نداری،تمام بچگیتو به یادگرفتن هنرهای رزمی و استفاده از اسلحه و شمشیر زنی گذروندی.من کودکی تورو ازت گرفتم و دلم نمیخواد که تو پا جای پای من بذاری...نمیخوام آینده ت هم نابود بشه. وقتی مادرت رفت بهش قول دادم مراقبت باشم.رفتم سفر و تو کل دنیا تجارت کردم حالا قدرتمند و ثروتمندم، اما همه اینا خطرناکن بکهیون! اگر چیزی بیشتر از بقیه داشته باشی بهت آسیب میزنن تا بتونن ازت بگیرنش.من نمیتونم به عقب برگردم، دست هام به خون و اشک خیلی ها آلوده ست.اما حداقل میخوام به تو این فرصتو بدم که نوع زندگی آینده تو انتخاب کنی.
چشم هاش پر از اشک شد.
بکهیون هنوز همونجا بی حرکت ایستاده بود.قبلا هیچ وقت به اینکه همه چیز رو رها کنه و یک زندگی جدید شروع کنه فکر نکرده بود.
_...نه،پدر...شما متوجه نیستین...شما خیلی خودخواهین،پدر.برام مهم نیست که کل دنیا شما رو ظالم و شرور بدونن من بیون بکهیونم، بیون پدر،پسر شما.منم یک بیونم.فرقی نمیکنه کجا باشم چون باز هم یک بیون میمونم.خونی که توی رگ های من جریان داره خون شماست پدر.گذشته م،والدینم، آینده م...من فقط میخوام کنار شما بمونم.من نمیخوام شمارو ترک کنم و برم دنبال چیزی که بهش میگن "زندگی عادی".مگه نمیدونین شما همه خانواده من توی این دنیا هستین؟!...و اگر میخواین بهم حق انتخاب بدین، من میخوام پسر شما بمونم...واین ارزش هر سختی رو داره...
و برای اولین بار بکهیون اشک ریختن پدرش رو، پدر سخت و محکمش رو، دید.
_پدر چرا گریه میکنین؟ گریه کردن مناسب شما نیست...
پدرش رو در آغوش گرفت و کمرش رو نوازش کرد.
_دلم برای اینجوری بودنمون تنگ شده بود پدر، دلم برای شما تنگ شده بود...
اون لحظه آرزو کرد که زمان متوقف شه تا بتونن زمان بیشتری رو اینطور در آرامش کنار هم بگذرونن...
بدون صدای گلوله،بدون چاپلوسی ها و چیز های دیگه...فقط خودش و پدرش توی همین حال و هوا...
فقط یکم بیشتر...


بکهیون نمیتونست از فکر کردن به اون مکالمه کذایی دست برداره.ساعت   دوازده و پانزده دقیقه بود.مدام پهلو به پهلو میشد اما نمیتونست بخوابه.  به حیوون خونگیش،عقرب توی باکس شیشه ای، که کاملا بی حرکت بود خیره شده بود.
_حتی زندگی تو هم از مال من آسونتره.خوابیدی آره؟
خندید و بلند شد.راهی بود که فکر میکرد میتونه آرومش کنه.
شمشیرش رو برداشت و به قصد سالن تمرین که طبقه پایین عمارت بود اتاقش رو ترک کرد. از ابتدای راهرو متوجه روشنایی سالن تمرین شد.
'شاید کای فراموش کرده چراغ و خاموش کنه'
با کنجکاوی از پنجره سرک کشید و چانیول رو دید که تنهایی بوکس تمرین میکرد و سر وضعش جوری بود که انگار همین حالا از زیر دوش بیرون اومده، موهاش کاملا مرطوب بود و هر بار که به کیسه مشت میزد عضلات قویش میدرخشیدند و قطرات عرقی که از کنار صورتش به سمت پایین میلغزیدند به وضوح دیده میشدند و گونه های بکهیون بدون اینکه بدونه چرا داغ شدند.

چانیول متوجه باز شدن در و ورود ارباب جوانش به اتاق شد.
_بگیرش.
بکهیون گفت و شمشیری(کاتانا )سمتش انداخت.
_امیدوارم کِندو بلد باشی!
_آره...اما چه یهویی...
_دیگه حرف نباشه.خوبه که اینجا دیدمت.تمرین دو نفره بهتره.
چانیول دستکش های بوکسش رو درآورد و شمشیر کاتانا رو از روی زمین برداشت.هردو گارد گرفته و بهم خیره شدند تا با تعقیب حالات حریف حرکت بعدیش رو پیش بینی کنند.
_کیاااااا!
تمرین آغاز شد.بکهیون میدونست که چانیول اولین ضربه ش رو به خوبی دفع میکنه، پس سه بار پی در پی از بالا و پایین به شمشیرش ضربه زد.پسر بلند تر به سمت راست جای خالی داد و سعی کرد به مچ دست بکیون ضربه بزنه که اون هم برای دفاع از خودش مجبور شد دو قدم به عقب برداره. مدتی مبارزه دو طرفه به همین شکل ادامه پیدا کرد.چانیول هیچ راهی برای غلبه به بکهیون پیدا نکرده بود پس مجبور شد تکنیک کاتسوگی رو انجام بده.شمشیرش رو تا شونه چپ بالا برد و روی پای راست قدمی به جلو برداشت.بکهیون از حمله ناگهانیش شوکه شد و گاردش متزلزل شد.چانیول از این فرصت استفاده کرد و ضربه نهایی رو بهش زد.شمشیر بکهیون از بین انگشت هاش رها شد و روی زمین افتاد.پسر بلند تر شمشیرش رو کنار گردن بکهیون نگه داشت تا پیروزیش رو تثبیت کنه.
چانیول بدون اینکه شمشیرش رو رها کنه کنار بکهیون زانو زد و با کمک لبه شمشیر آروم صورت ارباب جوانش رو به سمت خودش چرخوند.بکیهون میتونست صدای تپش های سریع قلب خودش رو بشنوه که بخاطر شمشیر تیز روی گردنش شدت گرفته بودند.یا شاید هم این ضربان غیر عادی ناشی از نزدیک شدن بیش از حد چانیول بود چون میتونست نفس های چانیول رو که با بازدم خودش ترکیب میشد حس کنه.
_بیون بکهیون...
چانیول کنار گوشش زمزمه کرد و در حرکتی غیر منتظره شمشیرش رو روی زمین انداخت و لب هاش رو روی لب های بکهیون گذاشت.
_اوممم...
بکهیون زیر وزن چانیول تقلا میکرد اما بازوهای برهنه چانیول کاملا محبوسش کرده بودند.از همه انرژی که براش مونده بود استفاده کرد و چانیول رو کنار زد و خواست بهش سیلی بزنه که چانیول مچش رو چسبید وبدنش رو به دیوار آینه ای سالن سنجاق کرد.دست آزادش رو پشت گردن بکهیون گذاشت و پیشونی هاشون رو بهم چسبوند.فشار رون هاش دو طرف بدن بکهیون اجازه هیچ حرکتی رو به پسر کوتاه تر نمیداد.
_خشن دوست داری آره؟
بکهیون پرسید و مچش رو از بین انگشت های چانیول بیرون کشید،سمتش خم شد و زبونش رو وارد دهانش کرد و انگشت های کشیده ش بین موهای چانیول خزیدند.

_نه لزوما،ولی تو اینطوری جذاب تری،بکهیون...

***

*کاتانا:شمشیر سامورایی

~•Poisonous Addiction•~{Persian Ver./completed}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang