بکهیون خشاب جدیدی برداشت و بدون اینکه حتی به اسلحه نگاه کنه خشاب رو عوض کرد.
هفت قدم از هدف که سه بطری خالی بود فاصله گرفت، دست راستش رو باز کرد و و اسلحه رو بین انگشت اشاره و شستش گرفت.
میتونست به خوبی از هردو دستش استفاده کنه پس مهم نبود اسلحه رو توی کدوم دستش بگیره.چشم راستش رو بست و اولین بطری از سمت چپ رو نشونه گرفت. وقتی حس کرد آماده ست ضامن رو آزاد کرد و و انگشتش رو روی ماشه کشید.
اما موفق نشد و گلوله از کنار بطری گذشت.
_لعنت!
با ناراحتی عینک محافظ و هدفونش رو در آورد و روی زمین نشست.
نمیتونست تمرکز کنه.
اوه سهون.اوه سهون.
_توی لعنتی کی هستی اخه؟!
امیدوار بود که همه اینها فقط تصادف باشه، اما اگه اینطور نبود چی؟
دلش میخواست هراتفاقی که برچسب گذشته داشت رو بریزه توی یک صندوق و درش رو برای همیشه قفل کنه.
پرونده عجیب اوه سهون و رئیس پلیس شدنش توی این سن کم باعث میشد فکر کنه اون داره توسط کسی حمایت میشه.شخصی که هم پول کافی داره و هم قدرت زیاد. هیچ کس نمیتونه فقط با یک مدرک به چنین جایگاهی برسه.
و با توجه به تعداد بیشمار فارغ التحصیل های هر سال استعداد و هوش میتونه باعث معروف شدن بشه اما کافی نیست.
از چانیول خواسته بود تا هر اطلاعاتی که میتونه درباره اون مرد به دست بیاره.
زمان زیادی گذشته بود و چانیول با هرکدوم از بچه های یتیم خونه که تونست تماس گرفته بود اما باز هم به جایی نرسید.
به علاوه اینکه اونها نمیدونستن حضور اوه سهون در یتیم خونه همزمان با چانیول بوده یا نه.
چانیول از بعد تولد تا 5 سالگیش رو اونجا گذرونده بود و ممکن بود اوه سهون بعد از اون به یتیم خونه رفته باشه.
جدا از تصمیمی که کبراکس باید توی سه روز میگرفت مسئله تشکیلات مرموزی که از OZ حمایت میکرد هم بود.
بکهیون حس میکرد داره از این همه درگیری ذهنی دیوونه میشه.
از جا بلند شد،دوباره اسلحه به دست گرفت و حالت بدن و دست هاش رو تنظیم کرد.چندین بار پشت سرهم شلیک کرد تا بالاخره بطری خالی تکه تکه شد.
صدای دست زدن کسی رو شنید و سمتش برگشت.
کای توی چارچوب در ایستاده بود.
_هدف گیریت عالیه،اما هنوزم زیاد شلیک میکنی.
و به گلوله ها و پوکه های پخش شده روی زمین اشاره کرد.
_عصبی هستی؟
بکهیون اسلحه رو از حالت مسلح خارج کرد و کنار گذاشت.
_خودت خوب میدونی دلیلش چیه.
کای حوله تمیزی دستش داد.
_بدون عینک و هدفون ممکنه به خودت آسیب بزنی.
ارباب جوانش آروم خندید.
_همیشه جوری رفتار میکنی که حس میکنم بچه ام!
کای بقیه محتویات بطری آبش رو یک نفس سرکشید.
_میدونی که همیشه میتونی روی من حساب کنی.درسته که به اندازه تو باهوش نیستم اما فقط با زور بازو که تا این سن زندگی نکردم.خیلی به خودت سخت نگیر.چانیول و تائو و من پیشت هستیم.ما چهار سواره نظامیم نه؟
_چرا کریس و چن و کیونگسو رو حساب نکردی؟
با لحن شوخی پرسید و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:
_اون سه تا هم جزو هسته مرکزین دیگه!
_خوب...عملا تو فقط به ما اعتماد داری به علاوه امبر که توی خونه ست.
و شونه بالا انداخت.
_درسته!
و لبخند کوچیکی روی لب هاش نشست.
کای و چانیول با کار کردن اون توی عمارت کبراکس مخالف بودند و ترجیح میدادند توی یه محل امن مثل خونه خودشون کار کنه اما همونطور که انتظار میرفت بکهیون قبول نکرده بود و بهشون اطمینان داده بود میتونه به راحتی در طول روز نقش یه مهندس که توی آمریکا درس خونده رو بازی کنه.و هیچ کس هم به این داستان شک نکرد.حرکات دوست داشتنی و لبخند های گرمش کار خودشون رو خوب انجام داده بودند.
بکهیون سرتا پای کای رو از نظر گذروند، با خودش کلنجار میرفت که باید این موضوع رو بیان کنه یا نه.
_چرا اینجوری نگام میکنی؟؟!
_عاشق کیونگسو شدی مگه نه؟
لحنش هیچ حس بدی رو منتقل نمیکرد.متوجه طرز نگاه کای به کارمند لب قلبیشون شده بود.اولش فکر میکرد که فقط یه کراشه اما با گذشت زمان اون حس به یه حس دیگه تبدیل شد،حسی شبیه چیزی که خودش نسبت به چانیول داشت.
کای با این جمه ناگهانی، بزاقش رو به سختی فروبرد.
بکهیون پوزخندی زد.
_همه چی رو پیشونیت نوشته شده هیونگ!
و ضربه ای به شونه ش زد.
_نگران من نباش.من از پس خودم برمیام.تا الان فقط بخاطر بیون زندگی کردی، وقتش رسیده که واسه خودت زندگی کنی.من رئیس بدجنسی نیستم...خب راستش،اکثر اوقات آره هستم اما نه برای افراد معدودی که توی دایره اعتمادم قرار میگیرن...
برو تو کارش...من بهت اجازه میدم.
YOU ARE READING
~•Poisonous Addiction•~{Persian Ver./completed}
Fanfiction*• این داستان به ۵ زبان زنده دنیا ترجمه شده •* تمامی افراد باندcobraX متعجب بودند که بکهیون مهربون با اون لبخند درخشان چطور میتونه عضوی از یک باند تبهکار باشه! هرچند شایعاتی بین افراد پخش شده بود که بکهیون معشوق Mr.X ،رییس بزرگ باند، هست. ...