25

1.5K 358 47
                                    

هشت دقیقه قبل از انفجار

بکهیون احساس خوبی نداشت و این حس بد بخاطر ترس از ایده یونگ گوک نبود، اون توی جنگ متولد شده بود اما متنفر بود از اینکه همچین اقدامی رو با عجله و بدون وجود نقشه دومی انجام بده. اینجوری حس میکرد داره توی جنگلی زندگی میکنه که حیوانات وحشی تا حد مرگ با چنگ و دندان باهم میجنگن.جایی که یک قانون نانوشته داره،یا بکش یا کشته میشی.
خودش رو توی این ماجرا مقصر میدونست.آخرین بار عجولانه و غیر منطقی عمل کرده بود و نتیجه خوبی رو به دنبال نداشت.یک قدم اشتباه دیگه میتونست اوضاع رو بدتر کنه.
وقتی موضوع درباره چانیول بود بکهیون نمیتونست اون کبرای خونسرد و باهوش باشه که مرز مشخصی رو بین سیاه و سفید میکشه،در این موارد اون فقط یه انسان بود،انسانی که ممکن بود بترسه.
بترسه از اینکه دیگه نتونه کنار اون از خواب بیدار شه.
بترسه از اینکه دیگه توانایی لبخند زدن و خندیدن یا حتی گریه کردن رو نداشته باشه.
بترسه از  ازدست دادن کسی که قلبش رو بهش داده بود.
بترسه از از دست دادن پارک چانیول.

چانیول سمت بکهیون خم شد و کمربند ایمنی رو براش بست.
_بک،میدونم داری به چی فکر میکنی.ولی فردا تو خونه میمونی.
و بوسه ای روی گونه ش نشوند.
بکهیون چند لحظه حتی نتونست پلک بزنه.چانیول رو هل داد عقب.
_صبرکن،چییی؟
چانیول مستقیم به چشم های تیره ش نگاه کرد و کمی بیشتر بهش نزدیک شد.
_تو...
فردا...
خونه...
میمونی!
فکرشم نکن که بذارم باهامون بیای!
همینکه بکهیون لب هاش رو باز کرد تا اعتراض کنه لب های چانیول روی لب هاش نشستند و دست هاش دور صورتش قاب شدند.بعد از چند ثانیه عقب کشید و بینیش رو به بکهیون چسبوند:
_خواهش میکنم این یه بارو به حرفم گوش کن.اگه تو توی خطر باشی من نمیتونم روی کارم تمرکز کنم.
صداش محکم بود اما توی پنهان کردن غمش چندان موفق نشد.از بکهیون میخواست در حقش لطفی کنه و سالم بمونه.تا قلب خودش سالم بمونه.
_من...
با تردید لبش رو گزید،توی ذهنش دنبال کلمات درست میگشت.چانیول رو درک میکرد.وقتی خودش هم حس چانیول رو داشت نمیتونست بیشتر از اون باهاش مخالفت کنه.
شاید این مفهموم عشق بود،فداکاری کردن و خودخواه نبودن.عشق قرار نیست مثل افسانه های پر از آب و رنگ و گل همیشه و تا ابد زندگی کردن توی خوشی باشه،عشق  اینه که بدونی یکی هست که زندگیش از زندگی خودت برات مهم تره.
نویسنده ای که داستانی رو مینویسه میدونه توی صفحات بعدی چه اتفاقی قراره بیفته اما زندگی کتاب نیست،بکهیون و چانیول هم توانایی پیش بینی این رو نداشتند که زندگی چه نقشه ای براشون داره.بخاطر همین میترسیدند، میترسیدند درحالی وارد قسمت بعدی بشند که یکیشون توی قسمت قبلی گیر افتاده.
میگن یه رابطه عاشقانه هیچ وقت پنجاه پنجاه نیست.این نسبت همیشه نابرابره،هفتاد به سی،شصت به چهل،چون یکی هست که زودتر عاشق میشه،زودتر عذرخواهی میکنه،تلاش بیشتری برای حفظ رابطه میکنه و همیشه یکنفر توی رابطه عشق و محبت بیشتری خرج میکنه.
اما در مورد رابطه اونها درصد چطور بود؟
وقتی بخاطر چانیول بود که بکهیون تونست دووم بیاره اصلا محاسبه کردن کار درستی بود؟
وقتی زندگی چانیول تنها با حضور بکهیون معنا پیدا میکرد چطور میشد درصدی به مشارکتشون توی رابطه اختصاص داد؟چطور؟

~•Poisonous Addiction•~{Persian Ver./completed}Where stories live. Discover now