-in the name of Lღve
"فاک یو که هیچوقت موقعای خوبی زنگ نمیزنی"
لاتا با غر گوشیشو جواب داد.
"تو کجایی؟همه دور همیم و میخوایم بازی کنیم. هرجا گشتم نبودی"
"تو حیاط پشتی ام. الان میام"
لاتا قطع کرد و با استرس از رو دیوار گذشت.
"کجاست؟"
یکی از دوستای لیام ازش پرسید.
"حیاط پشتی. داره میاد"
البته که هری اونو شنید و توجهشو جلب کرد.
'یه نفر توی حیاط پشتیه. از کی اونجا بوده؟'
لاتا زود لیام لخت و سبز رو پیدا کرد و بالای سرش ایستاد.
"اونجا چیکار میکردی اخه؟"
"فقط نمیخواستم یه نفر بیاد سمتم و یه مکالمه مضخرف و تموم نشدنی رو درست کنه. در واقع فرار کردم"
نمیتونست جلوی خودشو بگیره. چشماش دنبال هری گشتن و اونو پیدا کرد. هری هم داشت بهش نگاه میکرد. اون یه طوری وانمود کرد انگار تازه فهمیده هری اینجاس.
"اون...اون لعنتی هریه؟"
با تعجب سمت لیام برگشت و آروم گفت.
"اره. باورت میشه جورج احمق با اون ارتباطی داشته باشه؟"
"فاک"
لاتا فوش داد و لیام خندید.
"خب همه بشینن"
جورج اومد و سعی داشت یه سر و سامونی به مهمونی بده.
"خب طبق رسم هرسال مسابقمونو داریم. ولی خواستم قبلش یه بازیم بکنیم. نظرتون چیه؟"
لاتا نشست کنار لیام و همه هو کشیدن. سعی داشت زیاد به هری نگاه نکنه ولی نمیتونست.
وقتی هری خم شد تا توی گوش پسری که کنارش نشسته بود چیزی زمزمه کنه ، لاتا تازه اونو دید. اونو هری لباساشونو ست پوشیده بودن.
'وات د فاک؟اون کیه؟'
نمیدونست چه حسی داره. همه احساساتش باهم قاطی شده بودن و گیجش کرده بودن.
همون موقع برخورد لیام به بازوش رو حس کرد. لیام از شدت خنده سرخ شده بود و باعث شد لاتا هم خندش بگیره.
"چیشد؟"
"شوخی میکنی دیگه؟تو اونو ندیدی؟حواست کجاست؟"
"حواسم نبود"
"حالت خوبه؟"
"اره. اره فک کنم"
"چیزی شده؟"
"نه فقط...بعدا بهت میگم"
"محض رضای خدا لاتا. تو داغون بنظر میرسی. چیشده؟"
YOU ARE READING
Miracle Fanfiction📒🍃
Fanfiction"تو وارد زندگی من شدی و کم کم کل وجودمو با زیبایی های درونت تسخیر کردی. تو معجزه ی منی. دوستت دارم زینم" "معجزه ی منم کسی مثل توئه که منو کامل میکنه و بهم یاد داد چطوری خودمو دوست داشته باشم...منم دوستت دارم"