Part 1

254 28 27
                                    

-in the name of Lღve

چرا برای چیزی که واقعا میخوایمش تا آخرین قطره خونمونو نریزیم؟

"تو شبیه یه زامبی شدی که رقیب عشقیش توی دبیرستان کشتتش و حالا داری میری ازش انتقام بگیری"

از توی آینه بهش نگاه کرد و گفت.

"چون من یه زامبی ام ، حالا هرکی کشتتم و هر جا دارم میرم ، توام شبیه یه نوع جهش نیافته از هالک شدی. هنوزم قصد داری لخت بیای؟"

با یه صورت 'حالم ازت بهم میخوره' بهش نگاه میکرد.

"انتظار که نداری بعد از این همه وقتی که رو رنگ کردن بدنم گذاشتیم ژاکت سبزه ی تورو بپوشم؟"

"هی ، مگه ژاکت سبزه ی من چشه؟"

دستاشو به کمرش زد و اعتراض کرد.

"هیچی فقط نه شبیه هالکه نه اندازه منه. اگه تو آماده ای بریم"

"نمیدونم چرا هرسال تصمیم میگیریم این اتفاق نیفته ولی میفته"

"کدوم اتفاق؟"

در اتاقو باز کرد و رفت بیرون.

"یه زامبی و هالک. ما اصلا بهم نمیایم"

دنبالش از اتاق رفت بیرون.

"قرار بوده بهم بیایم؟"

تیکه انداخت. لاتا چشماشو واسش چرخوند و دامنشو مرتب کرد.

"خاله ، خاله. این چطوره؟"

گِرِگ کوچولو دوان دوان سمت لاتا رفت تا صورتشو که روش یه ببر نقاشی شده بود رو بهش نشون بده.

"عالیه عزیزم ، من مطمئنم تو یه ببر جذاب میشدی"

لاتا به گرگ لبخند زد.

"حالا میتونم باهاتون بیام؟"

لاتا به لیام نگاه کرد و با هم به گرگ خندیدن. نه خنده ای از روی تمسخر ، یه خنده از ته دل که خوشایند بودنِ ساده اندیش بودن گرگ رو نشون میداد.

"عزیزم من بار ها برات توضیح دادم که اسمت روی کارت دعوت نوشته نشده. ولی قول میدم شب که برگردیم هممون باهم جشن بگیریم"

گرگ یکم قانع شد‌. یه 'باشه' گفت و رفت.

"زود باش ، دیر میشه"

"فاک یو. هنوز ساعت نهم نشده"

لاتا که داشت با لبخند به گرگ نگاه میکرد یهو برگشت و گفت. پالتوشو پوشید و رفت بیرون.

هردو سوار ماشین شدن و راه افتادن.

"واقعا باید یه فکری به حال این ماشین بکنیم. نمیتونیم دیگه با این جایی بریم. بلخره یکی مارو میبینه"

"البته که باید عوضش کنیم ولی این که یکی قراره مارو ببینه و پیش خودش چرت فک کنه اصلا برام مهم نیس"

Miracle Fanfiction📒🍃Onde histórias criam vida. Descubra agora