-in the name of lღve
"سلام لیام"
زین سوار ماشین شد و رز هم مثل همیشه باهاش بود.
"سلام"
لیام جواب داد.
"رز یکم صداش گرفته و ترجیح میده حرف نزنه"
زین خندید و رز زد بهش.
"واقعا"
لیام از توی آینه سعی کرد رز رو ببینه و موفق هم شد. خندید و ماشینو روشن کرد.
"خب حالا که آبروی اونو بردم..."
لیام از فکر شب قبل بیرون اومد و به زین گوش داد.
"لیامم کمرش سوخته و ترجیح میده کامل تکیه نده"
زین گفت. لیام باز از توی آینه رز رو نگاه کرد و دوتاشون خندیدن.
"هی شما به چی میخندین چندشا؟"
زین گفت در حالی که حتی فکرشم نمیکرد اون دوتا دیشب "باهم" بوده باشن.
"هیچی"
رز با صدای گرفتش گفت و گلوشو صاف کرد.
"خدای من"
لیام لبشو گاز گرفت و سعی کرد نخنده.
رز کم کم داشت حس بدی پیدا میکرد.
________________
"رز بهم گفت دیشب تو کمکش کردی و تا طبقه بالا بردیش!"
لیام هول شد.
"بله."
"ممنون"
"خواهش میکنم. اون حالش زیاد خوب نبود و من باید کمکش میکردم"
لیام پیش خودش خندید. 'باید کمکش میکردم'
"یکیم به خودت کمک کرد!"
زین راحت نبود.
لیام فقط مصنوعی خندید و سرشو پایین انداخت.
"خب پس ، بعدا میبینمت"
"روز خوش"
لیام سریع سرشو بالا اورد و رفتن زین رو دنبال کرد. تکون خوردن باسن کوچیکش رو وقتی راه میرفت دید و یه لحظه تصور کرد اگه دیشب زین جای رز بود...
"فاک"
سرشو تکون داد و فکرشو ریخت دور. یه چیزی اونو بسمت زین میکشید و یه چیز دیگه ، اونو ازش دور میکرد ، و لیام نمیدونست هیچکدوم ازینا چین.
صدای ابرا درومد و بارون شروع به باریدن کرد. لیام و بقیه راننده ها داخل خونه رفتن و لیام دم در ایستاد و به لاتا زنگ زد.
"بله؟"
"میتونی یه دیقه بیای بیرون؟"
"بیرون مثه فاک بارون میاد لیام. توام بیا تو ، چی میگی واسه خودت؟"
YOU ARE READING
Miracle Fanfiction📒🍃
Fanfiction"تو وارد زندگی من شدی و کم کم کل وجودمو با زیبایی های درونت تسخیر کردی. تو معجزه ی منی. دوستت دارم زینم" "معجزه ی منم کسی مثل توئه که منو کامل میکنه و بهم یاد داد چطوری خودمو دوست داشته باشم...منم دوستت دارم"