Part 9

97 24 10
                                    

-in the name of lღve

"سلام لیام"

زین سوار ماشین شد و رز هم مثل همیشه باهاش بود.

"سلام"

لیام جواب داد.

"رز یکم صداش گرفته و ترجیح میده حرف نزنه"

زین خندید و رز زد بهش.

"واقعا"

لیام از توی آینه سعی کرد رز رو ببینه و موفق هم شد. خندید و ماشینو روشن کرد.

"خب حالا که آبروی اونو بردم..."

لیام از فکر شب قبل بیرون اومد و به زین گوش داد.

"لیامم کمرش سوخته و ترجیح میده کامل تکیه نده"

زین گفت. لیام باز از توی آینه رز رو نگاه کرد و دوتاشون خندیدن.

"هی شما به چی میخندین چندشا؟"

زین گفت در حالی که حتی فکرشم نمیکرد اون دوتا دیشب "باهم" بوده باشن.

"هیچی"

رز با صدای گرفتش گفت و گلوشو صاف کرد.

"خدای من"

لیام لبشو گاز گرفت و سعی کرد نخنده.

رز کم کم داشت حس بدی پیدا میکرد.

________________

"رز بهم گفت دیشب تو کمکش کردی و تا طبقه بالا بردیش!"

لیام هول شد.

"بله."

"ممنون"

"خواهش میکنم. اون حالش زیاد خوب نبود و من باید کمکش میکردم"

لیام پیش خودش خندید. 'باید کمکش میکردم'

"یکیم به خودت کمک کرد!"

زین راحت نبود.

لیام فقط مصنوعی خندید و سرشو پایین انداخت.

"خب پس ، بعدا میبینمت"

"روز خوش"

لیام سریع سرشو بالا اورد و رفتن زین رو دنبال کرد. تکون خوردن باسن کوچیکش رو وقتی راه میرفت دید و یه لحظه تصور کرد اگه دیشب زین جای رز بود...

"فاک"

سرشو تکون داد و فکرشو ریخت دور. یه چیزی اونو بسمت زین میکشید و یه چیز دیگه ، اونو ازش دور میکرد ، و لیام نمیدونست هیچکدوم ازینا چین.

صدای ابرا درومد و بارون شروع به باریدن کرد. لیام و بقیه راننده ها داخل خونه رفتن و لیام دم در ایستاد و به لاتا زنگ زد.

"بله؟"

"میتونی یه دیقه بیای بیرون؟"

"بیرون مثه فاک بارون میاد لیام. توام بیا تو ، چی میگی واسه خودت؟"

Miracle Fanfiction📒🍃Where stories live. Discover now