-in the name of Lღve
بین ملافه ها غلط زد و سعی کرد بخوابه ولی یه صدای خیلی بلند تو اتاق پیچید. چشماشو بزور باز کرد و برگشت سمت صدا.
"متاسفم عزیزم. نمیخواستم بیدارت کنم"
اون هری بود که ادکلنش از دستش افتاد بود و داشت برش میداشت.
زین توجهی نکرد و روشو کرد اونور تا بخوابه. هری لبخند زد ، آروم روی زین خم شد و شونشو بوسید.
"نمیخوای بپرسی کجا دارم میرم؟"
بینیشو به گونه زین مالید.
"سرکار؟"
زین یه طوری گفت که میخواست به هری بفهمونه 'من میدونم کجا داری میری'.
"ولی امروز یکشنبس"
"هر جا میخوای بری برو فقط بذار من بخوابم"
زین غر زد و هری از روش بلند شد.
"دارم میرم خونه جورج"
"جورج؟جورج چرا؟"
زین یهو برگشت و پرسید.
"انگار یه نفر خیلی کنجکاو شده"
هری نیشخند زد.
"آره شدم. حالا بگو"
"اون دختره بود ، لاتا"
"همون ملکه هلویین؟"
"آره ، حالا هرچی. متوجه شدم دیشب یکم بعد از من حیاط پشتی خونه اومد داخل. باید برم دوربینای خونه جورج رو چک کنم تا ببینم از کِی اونجا بوده و چی شنیده"
"باهاش خوب رفتار کن. درست براش توضیح بده میخوای چیکار کنی و اون بهت اجازه میده"
زین گفت.
"خب ، فک نکنم اگه بفهمه میخوام یکی از دوستاشو گیر بندازم بهم اجازه بده!"
"تو که در هرصورت کارتو میکنی ، و اینکه تو هنوز مطمئن نیستی میخوای دختر بیچاره رو گیر بندازی یا نه"
"حالا هرچی. اگه جورج راه بیاد منم باهاش راه میام"
"به سلامت"
زین بعد از یه مکث گفت و برگشت به پوزیشن قبلیش.
"دوست دارم"
هری گفت و منتظر جواب نموند. خیلی زود اون دم خونه جورج بود.
"هری؟چیشده این وقت صبح؟"
جورج با پجامه بود و داشت چشماشو میمالید.
"فیلمای دیشبو میخوام"
"چی؟فیلم دیشب چیه؟چی میگی آخه؟"
جورج غر زد و هری سعی کرد عصبانی نشه.
"بذار بیام تو تا برات توضیح بدم"
جورج از کنار در رفت داخل و هری هم دنبالش رفت.
YOU ARE READING
Miracle Fanfiction📒🍃
Fanfiction"تو وارد زندگی من شدی و کم کم کل وجودمو با زیبایی های درونت تسخیر کردی. تو معجزه ی منی. دوستت دارم زینم" "معجزه ی منم کسی مثل توئه که منو کامل میکنه و بهم یاد داد چطوری خودمو دوست داشته باشم...منم دوستت دارم"