-in the name of lღve
"شب خوش آقا"
گاردی که در ماشینو برای هری باز کرد بهش گفت. اون خسته بنظر میومد.
"مرسی. لیام کجاست؟"
"همینجا"
به در پارکینگ اشاره کرد و لیام که متوجه یکمی از قضیه شد ، بلند شد و ایستاد.
"چطوری لیام؟"
"ممنون آقا"
هری لبخند زد و داخل خونه رفت.
"هری! کجایی؟"
زین که داشت از اونجا رد میشد ، وحشت زده گفت.
"اینجا"
"آره الان اینجایی. منظورم اینه کل شب کجا بودی؟هیچ ساعتو دیدی؟یا گوشیتو؟"
"هیییی پسر کوچولو. آروم باش"
هری خندید و لپ زین رو آروم کشید.
"هری!جوابمو بده"
"باشه زین. من خیلی خستم. و گرسنه. میشه بری یه چیزی واسم بیاری بخورم؟من همه چیو توضیح میدم"
هری سر زینو گرفت و پیشونیش رو بوسید و تا خواست بره ، زین دستشو که روی سرش بود رو گرفت.
"متاسفم"
دست هریو بوسید. هری فقط لبخند زد و سمت اتاق رفت. زین رفت توی آشپزخونه تا یه ساندویچ برای هری آماده کنه و اونجا لاتا رو دید که هانا تو بغلش بود.
"اوه سلام!ما اومدیم یکم آب بخوریم و بعد بریم بخوابیم"
لاتا با خنده گفت و زین هم لبخند زد.
"حالا که اون بیداره ، ببرش پیش هری. اون خیلی خستس و فک کنم کامل فراموش کرده هانا امروز اومده و اون میتونه یکم خوشحالش کنه"
"اوهوم"
لاتا سرشو تکون داد و در شیشه شیر هانا رو سفت کرد. اونو توی دهنش گذاشت و هانا با لبای باریک و صورتیش ، محکم اونو مک میزد. هانا سمت اتاق هری و زین قدم برداشت و استرس کل وجودشو گرفته بود. کفشای پاشنه بلند لعنتیی که پوشیده بود شرایطو بد تر کرد ولی اون بلخره دم در اتاق رسید. در زد.
"آقای استایلز؟"
"بله؟"
"لاتا هستم. میتونم بیام تو؟"
"بیا"
هری بی توجه به شرایطی که توش بود گفت و رو به در منتظر موند.
لاتا نفس عمیقی کشید و درو باز کرد.
"س..."
با دیدن بالا تنه لخت هری ، فقط برای یه لحظه از حرف زدن ایستاد و لبخندش رفت.
"سلاااامممم!"
ولی اون خوب بلد بود چطور سریع خودشو جمع کنه.
YOU ARE READING
Miracle Fanfiction📒🍃
Fanfiction"تو وارد زندگی من شدی و کم کم کل وجودمو با زیبایی های درونت تسخیر کردی. تو معجزه ی منی. دوستت دارم زینم" "معجزه ی منم کسی مثل توئه که منو کامل میکنه و بهم یاد داد چطوری خودمو دوست داشته باشم...منم دوستت دارم"