-in the name of lღve
"لایل محض رضای خدا باید بلند شی. من نمیتونم بلوز سفیدمو پیدا کنم"
لاتا غر میزد و لباسارو زیر و رو میکرد.
"ساعت چنده؟"
لایل بدنشو کش و قوص داد.
"چه اهمیتی داره؟زود باش بیا کمکم کن"
لایل خودش گوشیشو نگاه کرد و جیغ کشید.
"وات د هل؟تو اصلا چه غلطی میکنی اینجا اونم ساعت هفت صب؟"
"یبارم که شده تو زندگیت به یه دردی بخور. من دارم واسه همیشه میرم اونجا و لباس فاکیمو میخوام. اون شغل فاکیه پرستاریه و من باید تا اون بچه بیدار نشده و داییش کلمو نکنده برم اونجا"
لاتا غر زد و باعث شد صدای لوییسا هم در بیاد.
"شما دو تا هرزه ، بس کنید"
پتو رو کشید رو سرش.
"تو چی میگی"
لاتا و لایل باهم گفتن و هرکسی اونجا بود خندش میگرفت ولی اونا نخندیدن.
لایل بلخره بلند شد و کمک لاتا کرد تا بلوز عزیزشو پیدا کنه.
"تو این همه لباس داری. این واسه چیته؟بیا بگیر و گورتو گم کن"
"اون راحته ، واسه نگهداری از بچه و اینا. و ممنون"
لاتا بلوزو از لایل گرفت و لایل از اتاق رفت بیرون. وقتی که لاتا دیگه داشت میرفت ، لایل با یه لیوان قهوه برگشت.
"پس واقعا داری میری؟"
"اره"
لاتا چشماشو چرخوند.
"تو مجبوری؟خب نمیشه بعضی وقتا بیای؟ما اینجا بدون تو چیکار کنیم؟"
"تو یه چیزی خورده به سرت نه؟"
"نه فقط تازه بیدار شدم"
لایل شونه هاشو بالا انداخت. هیچی تو صورت لاتا ندید واسه همین خودشو لوس کرد.
"اوووو سیسی قشنگ من"
سمت لاتا رفت و اونو با یه دستش بغل کرد. لاتا آروم خندید و خواهرشو بغل کرد.
"تو یه آشغالی"
"کاری نکن این قهوه رو بریزم روت"
"خدایا ، خفه شین"
لوییسا باز غر زد و لاتا و لایل خندیدن.
"بهتون سر میزنم. شمام میتونید بیاید اونجا منو ببینید"
لاتا به خواهرش امیدواری داد. رفت طبقه پایین و میمی رو دید.
"لاتا؟داری میری عزیزم؟"
"آره میمی. باید زود برم"
"بیا اینجا"
میمی دستای مهربونشو واسه لاتا باز کرد. لاتا رفت توی بغلش.
YOU ARE READING
Miracle Fanfiction📒🍃
Fanfiction"تو وارد زندگی من شدی و کم کم کل وجودمو با زیبایی های درونت تسخیر کردی. تو معجزه ی منی. دوستت دارم زینم" "معجزه ی منم کسی مثل توئه که منو کامل میکنه و بهم یاد داد چطوری خودمو دوست داشته باشم...منم دوستت دارم"