-in the name of lღve
'اون لاتاس؟'
زین پیش خودش گفت و سمت لاتا رفت که حالا موهاش بلوند بود.
'کی وقت کرد بلوند کنه؟'
با تعجب خندید و سمتش رفت. روی شونش زد و لاتا برگشت.
"لاتا؟"
لاتا هول شد ولی جمعش کرد.
"زین!"
"تو اینجا چیکار میکنی؟مواتو کی بلوند کردی؟"
"من...بلوند نکردم. کلاه گیسه!"
لاتا گفت و زین از این خوشش اومد. اون همیشه تحت تاثیر تیپای عجیب و متفاوت و البته بسیار شیک و دوس داشتنی لاتا بود و حالا کلاه گیس هم میذاشت؟
"تو واقعا عجیبی دختر!"
"اوهوم. من باید برگردم خونه. هانا رو پیش خدمتکارا گذاشتم و فک نکنم اونا بیشتر از این بتونن از پسش بر بیان!"
لاتا سریع گفت و بدون اینکه بذاره زین چیزی بگه از اونجا دور شد.
"وات د فاک؟"
زین آروم پیش خودش خندید. ولی یه جای کار میلنگید. لاتا هیچوقت اینقد عجیب نبود.
از دانشگاه رفت بیرون و دنبال لیام گشت. اون براش بوق زد و زین رفت و سوار شد.
"خسته نباشی"
لیام گفت و راه افتاد.
"مرسی. خواهرتو دیدم!"
لیام آب دهنشو قورت داد.
"کدومشون؟"
"لاتا"
لیام بیشتر استرس گرفت.
"اوهوم"
"اون عجیب بود"
"عجیب؟"
لیام سعی میکرد عادی رفتار کنه.
"اره. عجیب و هول"
"همممم"
"اون واسه چی اونجا بود؟"
"نمیدونم راستش ولی احتمالا خواهرم تو چیز میزای اداری کمک میخواسته. شاید واسه شهریه بوده ، یا اجازه ی اردو ، یا هرچی"
"اجازه اردو؟تو دانشگاه نرفتی لیام؟"
"خیله خب. چرت گفتم"
لیام خندید و گوشیشو در اورد.
"رز کجاست؟"
بعد از اینکه گوشیشو گذاشت سر جاش گفت.
"اون یه کلاس دیگه بعد از من برداشته و دیگه سه شنبه ها نمیتونه باهامون بیاد"
"اوهوم"
"چیزه ، خونه نرو"
لیام یکم سرعتشو کم کرد.
YOU ARE READING
Miracle Fanfiction📒🍃
Fanfiction"تو وارد زندگی من شدی و کم کم کل وجودمو با زیبایی های درونت تسخیر کردی. تو معجزه ی منی. دوستت دارم زینم" "معجزه ی منم کسی مثل توئه که منو کامل میکنه و بهم یاد داد چطوری خودمو دوست داشته باشم...منم دوستت دارم"