-pαrт 1

3.2K 219 28
                                    


-part 1🖤✒

"نه پسرم این اصلا تقصیر تو نیست!"

دستانم میلرزید و پاهایم سست شده بود،حس بدی مثله اینکه سیخی وارد چشمانم شده و از سرم خارج شده باشد عذابم میداد،چرا چرا همه ی اینها تقصیر من بود وضعیت خسته کننده ی اینروزهامان ، استرس های پدر مادرم و اتفاق وحشتناک الان،همشان تقصیر من بود بدون توجه به بال بال زدنهای پدر و مادر نگرانم نگاهی به طرافم انداختم میز ناهار خوری بدلیل اتفاق چند لحظه پیش دو تیکه شده بود و غذاهایی که مادرم از صبح برای جشن تولدم در حال آماده کردنشان بود روی زمین ریخته بود، فضای خانه به طور افتضاحی متشنج بود و تلاش مادر و پدرم برای آرام کردنم افتضاح تر، دیگر از این وضعیت نکبتی خسته شده بودم و لبخندهای مضطرب مادر و حرفهای آرام بخش پدر برای پوشاندن خرابکاری هایم از خودم مانند همیشه آرامم نمیکرد،نگاه نگران قربانی های دست های نفرین شده چند ماهه اخیرم با دیدن صورت بی حس و گیجم نگران تر میشد و من را عذاب میداد.

"جیمین عزیزم،لطفا آروم باش،همه چیز خوبه، مامان بابا رو ببخش که عصبانیت کردن باشه؟ الانم بیا بقیه غذا رو توی هال میخوریم نظرت چیه؟ اصلا میخوای....میخوای الان کیک رو بیاریم؟ کادوت و یادم نرفته ها همونی که همیشه حرفشو میزدی میخوای ببینی چه رنگی برات گرفتم؟....."

هیچ چیزی نمی شنیدم حتی صدای نفس کشیدن خودم را،انگار بختک اینبار بجای چشمانم گوشهایم را فشار میداد و وادار به بسته شدنشان میکرد و من از کل اتفاقی که روبه رویم در جریان بود فقط تصویر پدر و مادری را میدیدم که لبانشان به سرعت میجنبد و نگرانی و غم در چشمانشان چشمانم را اشکی و درد قلبم را بیشتر میکند به مادرم که سعی در پنهان کردن دست سوخته اش دارد زل میزنم

"مامان........دستت!"

بغضی دردناک که راه گلویم را بسته بود باعث میشد کلماتم کوتاه و نامفهوم بشوند ولی نگاه خیره ی من به دستان مخفی شده ی مادرم که بعد از اینهمه تلاش برای مخفی ماندن از چشمان تیز بین من هنوز مقداری از خون های خشک شده ی ناشی از سوختگی شدید رویشان باقی مانده بود منظور من را نشان میداد،مادرم با لو رفتنش لبخند تصنعی به چهره گناهکارم زد و باز هم حرف های بیهوده و لبخند های تقلبی.....در همان حالت اخمی کردم و گفتم:

"ببینمش"

"چیز خاصی نیست یه سوختگی جزئیه"

"اگه جزئیه پس چرا داری قایمش میکنی؟"

خواهشی که درون چشمانش موج میزد دلم را به رحم نمی آورد زیرا برای مجازات خود نیازی به رحم ندارم.....صدایم را بالا بردم

"گفتم ببینمش!"

سرش را به زیر انداخت و بالاخره از دستان آش و لاش شده اش رو نمایی کرد قلب و دستانم با دیدن آن صحنه فشرده شدند فقط فشار قلبم آنقدر زیاد بود که میتوانستم ضربان کند شده اش را در حالی که به خود میپیچد به راحتی حس کنم‌...جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم،دیگر تحمل نداشتم عزیزانم بخاطر وجود نحس من صدمه ببیند و دم نزنند، پاهای سست شده ام تمام قدرت خود را از دست دادند و من با زانو روی زمین سفت فرود آمدم،عصبانی بودم،از خودم که ناخواسته در حال نابودی دوست داشتنی های زندگی ام بودم و از پدر و مادرم که مانند دیگر پدر مادر ها سرم داد نمی زنند و سرزنشم نمی کنند،دلم کمی سیلی می خواهد با چاشنی فوش اما تنها لبخند هایی غمگین با نوازش هایی که بوی وحشت میدهند نصیبم می شود،دستان لرزان خود را سدی برای چشمان ترسانم کردم ،با تلاشی اندک دوباره سر پا شدم و برای احتیاط قدمی به عقب برداشتم،دردی که به قلبم متحمل میشد غیر قابل تحمل بود و باعث مچاله شدن صورت رنگ پریده ام میشد

"جیمین..؟!.......جیمین حالت خوبه پسرم؟"

صدای لرزان پدر نزدیک تر میشد و صحنه ی انفجار ناشی از برخورد دست مادر به من برایم تداعی میشد ، نه دیگر طاقت صدمه دیدن پدر را نداشتم پس دستانم را بالا بردم و به نشانه ی توقف با سرعت دادم

"نه نزدیکم نشو....لطفا......نمی خوام صدمه ببینی"

پدر لبخندی زد و دستش را برای گرفتن دستان اهریمنی ام دراز کرد که............

"نـــــــــــههههه"

پدر با سرعت به گوشه ایی از خانه پرت شده بود و ناله هایش به گوش هایم چنگ می انداختند....اشک های جمع شده در چشمان غمگینم تصویر خونی پدرم را برایم تار کرده بودند و من هم تلاشی برای پس زدنشان نمیکردم....باز هم درد،انگار تمام درد بدن پدر به قلب های ضعیف من منتقل میشد،دیگر بس بود ،اینهمه فشار برای من خیلی زیاد بود.....باید کاری میکردم..... باید دردمان را کم میکردم باید انتخاب میکردم....چشمانم را بستم و برای یک لحظه تصمیم را گرفتم این آخرین و بهترین تصمیم بود پس گام هایی آرام شمرده به سمت در برداشتم دلم می خواست برای آخرین بار پدر و مادر مهربانم را بیشتر ببینم لبخند تلخی به پدرم که بنظر سالم می آمد و مادرم که پدر را در آغوش گرفته بود و میگریست زدم و آخرین قدم را برای جدایی از خانواده ام برداشتم و بی سرو صدا خارج شدم.............!

𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆Where stories live. Discover now