-pαrт 5

634 133 22
                                    

-part 5🖤✒                               

چند قدم دور تر از "پسر مو آبی" روی زمین خیس و سرد برای رسیدن به خانه ی ناجی جدیدم قدم بر می داشتم که صدای تقریباً کلف پسر توجه مرا جلب کرد:

"بیماری چیزی داری؟"

"من؟"

"آره"

"نه چطور؟"

به فاصله ی بینمان اشاره کرد:

"این فاصله یکم زیاد نیست؟ نکنه من بو می دم؟"

"چی؟نه نه.......آمم من چیزه از نزدیکی زیاد خوشم نمیاد!"

خب در واقع واقعا دلم نمی خواست دوباره به کسی صدمه بزنم بنابر این فکر میکردم این فاصله برای حفظ امنیت دیگران کافی باشد و جوابی که دادم یک درصد هم به واقعیت نزدیک نبود

"پس وسواسی هستی"

خنده ی تصنعی کردم و شانه هایم را بالا انداختم:

"ش..شاید"

برای عوض کردن بحث استرس زای بینمان به پیراهن نازکی که تنش بود اشاره کردم:

"با این سردت نمیشه؟"

"نه به لطف گوشای تیز تو الان گرمم هم هست"

خب نظری راجب اینکه چقدر راه رفته بودم که دویدن کسی پشت سرم باعث گرم شدنش در این سیبری شود نداشتم پس گذاشتم در سکوت به راهمان ادامه دهیم که "پسر مو آبی" دوباره سکوت را شکست:

"یونگی"

"هان؟"

"اسممه،یونگی،مین یونگی"

لبخندی زدم که گفت:

"گفتم شاید بخوای بدونی"

خوبه پس دیگه لازم نیست "پسر مو آبی"  صداش کنم:

"منم پارک جیمینم!"
.
.
.
.
"اسمه قشنگی داری"

و من دوباره توانستم لبخندش را ببنیم و فکر کنم "این بامزه ترین لبخندی هست که تا الان دیدم " که چیزی درون سرم گفت 'بامزه تر از لبخند تو خوابت؟' "بیخیال جیمین اون فقط یه خواب بود من عمرا اگه یه پسرو ببوسم" و بعد صورتم را از انزجار جمع کردم و سعی کردن افکار مضخرفم را از سرم بیرون کنم.......نه.....من هیچ وقت به مرد ها علاقه ایی نداشتم ، سعی کردم سرم را با سوال پرسیدن گرم کنم

"یه سوال"

"هوم؟"

"تو این وقت شب تو جنگل چیکار میکردی"

"خب من وقتی شبا خوابم نمیبره تو جنگل قدم میزنم"

"آها"

خب فهمیدم ، او زیاد حرف نمی زند ، حداقل با من پس دیگر چیزی نپرسیدم...
با باد سردی که آمد ژاکت را بیشتر دور خودم پیچیدم و مایعی که از بینی ام پایین می آمد را با آستینم پاک کردم که سوال ناگهانی یونگی من را متعجب کرد

"میخوای بدونی چرا نتونستم بزارم خونم بمونی؟"

"واقعا مهم نیست هیونگ تو تا همین جاشم خیلی به من لطف کردی!"

"پدرم تازه فهمیده من گی هستم و خب میدونی اگه بیدار میشد و تورو میدید برا هر دومون خیلی بد میشد و........صبر کن ببینم هیونگ؟"

اول فکر کردم چقدر که به حرفم توجه کرد (-_-) و بعد فکر کردم "گی" یعنی چی!؟ و در آخر جواب دادم:

"حدس میزنم هیونگم باشی"

"چند سالته؟"

"۱۵"

"پس درست حدس زدی....من ۲۲ سالمه"

"آووووو به هیکلت نمیخوره....هیونگ کوچولو!"

این را گفتم و به قیاقه ی پوکرش حسابی خندیدم و این آخرین مکالماتمان تا رسیدن به خانه ی دوست هیونگ جدیدم بود،وقتی چشمم به حیاط خانه افتاد اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که "طرف چند ساله از خونه بیرون نیومده؟" با کمک یونگی هیونگ علف هایی که ارتفاعشان به ۱ متر میرسید را کنار زدیم تا بتوانیم وارد شویم با کمال تعجب خود خانه از خانه های اطراف مدرن تر بود،حال من پایین پله ها ایستاده بودم و با تعجب به یونگی هیونگ که مشغول مرتب کردن سر رویش بود نگاه میکردم که برگشت و گفت:

"بیا بالا دیگه دعوت نامه میخوای؟"

"هیونگِ بداخلاق"، اخمی کردن و جمله ام را تصحیح کردم "هیونگِ بداخلاقِ مهربون" گِل های زیر کفشم را با کمک پله ها پاک کردم و بالا رفتم و با یونگی هیونگِ مضطرب منتظر دوستش ماندم،سه دقیقه بعد از زدن زنگ در زمانی که از باز شدن در چوبی روبه رویمان ناامید شده بودیم در به آرامی باز شد و من با دیدن کله ایی جست وجوگر با چشمانی درخشان جیغی کشیدم و چند قدم عقب تر رفتم آن کله بعد از دیدن منِ وحشت زده و یونگی هیونگ در را کامل باز کرد و من توانستم پسر جذابِ چشم عسلی رو به رویم را به طور واضحی ببینم،آن پسر زیبا خطاب به یونگی هیونگ گفت:

"هیونگ این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟"

یونگی هیونگ در حالی که داشت پوست دستش را میکند بدون هیچ مقدمه ایی گفت:

"چیزه این....این پسره دوستمه جایی رو برای موندن نداره...میشه...میشه چند روزی پیش تو بمونه؟"

پسر نگاهی به من نگاهی انداخت که هیونگ ادامه داد:

"فقط برای چند روز میدونی که من نمیتو......"

پسر بدون اینکه چشمش را از من بردارد حرف هیونگ را قطع کرد:

"باشه!"
-------------------------------------

بنظرتون پسر جذاب ما کی میتونه باشه؟
با نظر و ووت هاتون خوش حالم کنینฅ^•ﻌ•^ฅ💕

میکا-

𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆Where stories live. Discover now