-pαrт 2

1.1K 170 17
                                    

-part 2🖤✒                                 

بعد از کمی دویدن که خالی از سکندری خوردن و لیز خوردن روی زمین سُر نبود توانستم مقداری از خانه دور شوم،اما فریاد هایی دردناک که شک نداشتم منشأشان پدر مادر ترسیده ام بودند به من هشدار می دادند که قدم هایم را تند تر بردارم، همانطور که به منظره ی تاریک روبه رویم خیره بودم در جواب فریاد های آنها ریز لب زمزمه کردم "مامان،بابا.......متاسفم این به نفع هممونه" تندتند اشک های سرکشم را پاک میکردم تا جلوی دیدم را نگیرند و باعث کند شدنم نشوند و حال بعد از چند دقیقه با تمام قدرت دویدن، صدای ضجه هایی که در حال تحلیل رفتن بود نشان میداد که میتوانم سرعت قدم هایم را کمتر کنم..........
مسافت زیادی را دویده بودم و پاهایم دیگر نای قدم برداشتن نداشتند به ناچار از حرکت ایستادم و بدون توجه به موقعیت مکانی ام روی زمین دراز کشیدم چشمانم را بستم و به تن خسته ام اجازه ی
استراحت و به اشک هایم اجازه ی جاری شدن دادم.

"چه کسی فکر میکرد پارک جیمین،پسری درس خوان و مؤدب،خوش چهره و جذاب،سرزنده و شاد،افتخار پدر و مادرش،کسی که آرزو ی دختران بود، کسی که عاشق خانواده و زندگی اش بود روزی از خانه فرار کند؟.....برایش فرقی نمی کرد که شب را در خیابان سپری کند ، گرسنگی بکشد یا لباسی برای پوشیدن نداشته باشد در این زمان تنها آبروی خانواده اش برایش مهم بود،آبروی پدرش که به عنوان یک خیّر معروف در بوسان ارج و قرب خاصی داشت ومادرش به عنوان مدیر بزرگ ترین مدرسه ی بوسان ارزش زیادی در جامعه داشت و خودش که به عنوان تنها فرزند آنها توجهات زیادی را جذب کرده بود.....افکار سمی و کشنده اش دیوار های دفاعی ذهنش را خراب میکردند و بدترین حس ها را به ذهن افسرده اش تزریق میکردند و اتصال همین ها به قلب خسته و مریضش دردش را بیشتر میکردند و باعث انقباض بدن لرزانش میشدند....سه سالی میشد که دیگر ناراحتی قلبی اش درمان شده بود اما فشار های چند ماهه اخیر قلب رنجورش را ضعیف تر کرده بود و باعث اوت کردن بیماری اش شده بود و حال این فکر ها چیزی بجز درد برایش نداشتند....."

بعد از چند دقیقه که سرما ی زمین روی استخوان هایم تاثیر گذاشت دست از غصه خوردن کشیدم و به ناچار از روی زمین بلند شدم تا اطرافم را آنالیز کنم چشمانم را به دلیل تاریکی بیش از حد ریز کردم تا دقت بیشتری روی دیدم داشته باشم اما چیزی را دیدم که انتظارش را نداشتم......فقط درخت بود و درخت و باز هم درخت حتی ماه کاملی که امشب بیشتر از هر زمانی میدرخشید به دلیل شاخه های مزاحم درختان معلوم نبود،هر چه فکر میکردم جنگلی نزدیکی خانه مان وجود نداشت ولی منظره ای که میدیدم نشان میداد که چیزی بیش از چهار ساعت راه رفته ام...... نفسم را محکم بیرون دادم و دوباره روی زمین نشستم حالا میتوانستم نم دار بودن زمین را حس کنم،هوا سرد بود و هیچ نظری نداشتم که نیمه های شب،وسط جنگل،بدون هیچ لباس گرمی و مکانی برای خوابیدن باید چکار کنم! بهترین راه این بود که به راهم ادامه دهم،یا راه خروج را پیدا میکنم یا مجبور میشوم شب را همین جا سر کنم،بالاخره من جایی را برای خوابیدن ندارم...........
ساعت ها راه رفته بودم اما نه تنها راهی را پیدا نمی کردم بلکه 
بیشتر گم و سرگردان می شدم دهانم خشک شده و لبانم پاره شده بودند،نفس های سردم در قفسه ی سینم زندانی شده بودند و حس خفگی در همان ناحیه عذابم میداد،بی حال روی زمین افتادم، خستگی را در تک تک اعضای بدنم حس میکردم،چشمانم می سوخت و پلک هایم سنگین شده بودند،دلم خواب میخواست خوابی که بیداری اش یا در بالای آسمان انسان ها باشد یا در آغوش مادرم...... اما....اما من باید زنده بمانم تا روزی که شیطان درونم را پیدا کنم،تا زمانی که بدون زمزمه های درون سرم به خواب بروم،تا زمانی که با خیال راحت پدر و مادرم را در آغوش بگیرم،تا روزی که بتوانم عادی زندگی کنم،پس نباید بخوابم،مگر اینکه قصد خودکشی داشته باشم چون اگر تا صبح جانوران وحشی مرا تکه پاره نکرده باشند حتماً از سرما میمیرم،پس با تمام قدرتم روی پاهایم می ایستم اما حفظ کردن تعادلم با این سرگیجه ی وحشتناک سخت تر از چیزی بود که فکرش را میکردم پس به یک درخت تکیه میزنم....حس میکنم روحم دارد از بدنم جدا میشود،دردِ بدِ سرم امانم را بریده دلم میخواهم داد بزنم و کمک بخواهم اما حنجره ام یاری ام نمی کند و در نتیجه ی تلاشم فقط کلمه هایی نامفهوم که بیشتر شبیه ناله هستند از دهانم خارج میشوند،دیگر امیدی نیست من حتی نمیتوانم قدم کوتاهی بردارم،روی زانو هایم می افتم و سرم که انگار صد ها کیلو وزن داشته باشد روی گردنم سنگینی میکند و وادارم می کند تا سرم را پایین بیندازم و بیشتر خم شوم،قطره های گرم اشک بدون جاری شدن از صورت سردم روی خزه های سبز رنگ میریزند،با شنیدن صدای ضعیفی که بنظر از فاصله ایی نسبتاً دور می آید سرم را بلند میکنم.....بنظر شما آن نور سفید کوچکی که دارد سمت من می آید فرشته است که می خواهد مرا به بهشت ببرد؟اگر اینگونه باشد با کمال میل قبول میکنم،چشمانم را میبندم و خودم را رها میکنم و با پهلو روی زمین فرود می آیم،لبخند میزنم آن صدای ضعیف کم کم واضح تر میشود،حالا میتوانم صدایش بشنوم،ولی کدام فرشته ایی بجای خوش آمد می گوید
"وات دِ فاک تو دیگه از کدوم جهنم دره ایی پیدات شد؟"

𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆Where stories live. Discover now