-pαrт 13

405 78 16
                                    

part 13🖤✒

نور خورشید مستقیما صورتم را نشانه گرفته بود و من حس میکردم پوستم در حال آتش گرفتن است ، با چشمانی که بزور بازشان نگه داشته بودم به سمت پنجره رفتم و پرده را کشیدم ، با تعلل و کمی استرس به سمت آیینه برگشتم و با دیدن چهره ی داغانم نفس راحتی کشیدم و یقین پیدا کردم که اتفاق دیشب توهمی بیشتر نبود ، جلو رفتم و به صورت قرمز شده ام نگاه کردم ، دستم را روی لپم گذاشتم ولی با حس سوزش بعدش سریع برش داشتم و شروع کردم به باد زدنش ، خیلی عجیب بود که صورتم زیر نور ضعیف آفتاب اینگونه سوخته باشد ، ناگهان با به یاد آوردن اتفاق دیشب ضربه ای به پیشانی خود زده و با سرعت از اتاق بیرون رفتم ، دستگیره ی در اتاقش را به آرامی فشار دادم

"تهیونگ....!"

جوابی نیامد

"میتونم بیام تو؟"

در را کمی هل دادم

"هی کیم تهیونگ قهر کردن چیزی رو حل نمیکنه ، باید با هم حرف بزنیم...در هر صورت من دارم میام تو"

در را کامل باز کرده و با اتاق خالی مواجه شدم ، البته اگر یک تپه کتابی را که وسط اتاق ریخته را در نظر نگیریم ، برگشتم و به طبقه ی پایین رفتم ، نشیمن ، آشپزخانه ، حتی حمام و دستشویی....هیچ جا نبود ، تا آنجایی که من میدانستم او به ندرت از خانه بیرون میرفت پس کجا میتوانست باشد؟ دستم را روی سرم گذاشتم تا مقداری از درد ناگهانی اش را کم کنم خواستم روی مبل بنشینم که با شنیدن صدای زنگ در به سمت در هجوم بردم و بازش کردم و با تهیونگی مواجه شدم که در معرض غش کردن بود ، چشمانم از صورت بی حال تهیونگ به روی گل های در دستش قفل شد ، دستش را گرفتم و داخل خانه کشیدمش بعد از نشاندنش روی مبل با تمام سرعتم به سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برایش آوردم ، جرعه ایی خورد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست ، لیوان را روی میز گذاشتم و با نگرانی به صورت سوخته ی تهیونگ نگاه کردم

"ح..حالت خوبه؟"

سرش را تکان داد و آرام گفت:

"چیزی نیست فقط یکم گرمازده شدم"

"تهیونگ تو سوختی...اصلا بیرون چیکار میکردی تو این گرما؟"

"اول صبح نم نم بارون میزد فکر نمیکردم اینطوری بشه ، جنگل هیچوقت انقدر گرم نمیشد"

ناگهان چشمانش را باز کرد و رو به من گفت:

"گلا کجان؟"

به پشت سرش ، روی میز اشاره کردم ، تهیونگ گل هارا مرتب کرد ، با دو دستش به سمت من گرفتش و با لبخند بزرگی گفت:

"یادمه گفته بودی از این گلا خوشت میاد ، منم رفتم تو جنگل تا دنبال اینا بگردم که این بلا سرم اومد"

به صورت سوخته اش اشاره کرد و با لحن کتاب گونه ایی ادامه داد:

"این هدیه رو از بنده ی حقیر قبول کنید"

𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆Where stories live. Discover now