-pαrт 4

700 126 12
                                    

-part 4🖤✒

writer pov:
"چیشده؟"

در حالی که سرش را میان انگشتان کشیده اش فشار میداد و تلو تلو خوران سمت او میرفت با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت:

"میتونم حسش کنم!"

با همان تن صدا ادامه داد:

"خیلی نزدیکه"

مرد شنل پوش پسرک را به طرف حوضی کوچک و بنفش رنگ که روی ستونی از جنس هوا استوار بود راهنمایی کرد:

"سرت رو ببر داخلش"

پسر اطاعت کرد و سرش را داخل مایع شفاف درون حوض فرو برد و بعد از چند ثانیه توسط همان مرد بیرون کشیده شد،مرد پسر را کنار زد و درون حوض را با دقت نگاه کرد پوفی کرد و بدون اینکه به شاگردش نگاه کند گفت:

"باز اشتباه دیدی"

"نه نه باور کنین،من.....من میتونم صدای پاهاشو بشنوم!"

"بهت گفتم....."

با صدایی که انگار از درون حوض می آمد هر دو ساکت شدند و با چشمانی گرد شده و قدم هایی لرزان به آن نزدیک شدند.
"مامان....بابا....حالا باید چیکار کنم؟!"
درون حوض تصویر پسرکی را به طور ناواضحی نشان میداد و این یعنی بالاخره تمام زحمت های این چند سالشان برای پیدا کردن پسرک نتیجه داده آنها از هر زمان دیگری به او نزدیک تر هستند،حال صدای گریه ی پسرک درون حوض با صدای خنده ی او یکی شده بود و ملودی ترسناکی را بوجود آورده بود،پسر با خوش حالی به استادش که حالا با لبخندی گرم به حوض نگاه میکرد گفت:

"دیدین؟دیدین گفتم نزدیکه؟...استاد ما پیداش کردیم!"

مرد شنل پوش با همان لبخند سرش را تکان داد و گفت:

"آره،ما پیداش کردیم و این یعنی 15 سالش شده و از حالا به بعد کار ما سخت تر میشه!"

****************************

jimin pov:

با پشت دستم اشک هایم را پاک میکنم،نفسم را با شدت بیرون میدهم،ژاکت قرمز رنگ را پوشیده و به راه می افتم،با قدم های آرام وشمرده کنار جاده راه میروم ،دست هایم را که از شدت سرما بی حس شده اند در جیبم فرو میکنم و در خودم جمع می شوم تا مقداری از سرمای طاقت فرسا کم کنم،نمیدانم سکوت بیش از حد جاده باعث توهم زدن من شده یا کسی دارد داد میزند...................انگار دارد شخصی را صدا میکند...................بچه؟ اوه بیچاره،یعنی فرزندش در این جنگل بزرگ با این سرما گم شده؟.....................جوجه؟ این وقت شب دارد دنبال جوجه اش میگردد؟ چشمانم را میچرخانم:

"مردمم خوشنا/:!"

"هی با توام مو خاکستری"

"آه واقعا که،آخه کدوم جوجه ایی مو داره؟اونم خاکستری؟"

"تو!"

ناگهان دستی را روی شانه هایم احساس میکنم و سریع بر میگردم که "پسر مو آبی؟"روی زانو هایش خم شده بود و نفس نفس میزد،موهایش به طرز خنده داری بهم ریخته بود و روی پوست سفیدش به دلیل دویدن،دانه های عرق سرسره بازی میکردند:

"خدا........لعنتت.....کنه.......میدونی.......از کجا..........دارم......صدات میزنم؟"

"هان؟.........چیزه.......ببخشید فکر نمیکردم دوباره بخوای بیایی دنبالم"

این را میگویم و پس گردنم را میخارانم پسر هم نفس دیگری می گیرد و صاف می ایستد:

"راستش نمی تونستم بزارم شب تو خیابون بخوابی"

"خب؟"

"من یه دوست دارم که فکر کنم بتونه کمکت کنه"

"البته اگه مشکلی نداشته باشی"

نگاهم را از صورت رنگ پریده اش گرفتم:

"مطمئنی اون مشکلی نداره؟"

مکثی کرد و گفت:

"خوب راستش نه"

دستم را گرفت تا با او هم قدم شوم:

"ولی به امتحانش می ارزه"

در آن شرایط مضخرف انتخاب دیگری جز آوارگی نداشتم،شاید دوست "پسر مو آبی" دلش به رحم می آمد و چند روزی مرا در خانه اش راه میداد،پس چیزی نگفتم و گذاشتم سرنوشت مرا راهنمایی کند.........

𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆Where stories live. Discover now