-pαrт 9

581 106 27
                                    

-part 9🖤✒

اخمی کردم و توهمات شکلاتی ام را با لیوان هات چاکلت
شستم  خشک کردم ، سرم به شدت درد میکرد و سوزی که از پنجره می آمد تشدیدش میکرد ، دستم را خشک کردم و پنجره را بعد از اینکه برگی نیمه خشک وارد آشپزخانه شود بستم و به برگ تیره رنگی نگاه کردم که بدون وجود باد در هوا میرقصید ، دست با کمر به برگ پر جنب و جوش تشر زدم

"چیه نکنه تو هم میخوای با من حرف بزنی؟"

چشم غره ایی به برگی که هنوز در هوا بود رفتم و از آشپزخانه خارج شدم ، از آیینه وصل به کمد درون نشیمن به خودم که بعد از یک شب در به دری و یک روز پر ماجرا با چشم های گود افتاده مانند کولی ها به نظر میرسیدم نگاه کردم ، درون موهایم دست کشیدم و صورتم با انزجار از چربی بیش از حدشان جمع کردم ، حس میکردم دستم را درون یک لیتر روغن فرو کرده ام ، در آن لحظه بیشتر از نفس کشیدن به یک حمام درست و حسابی نیاز داشتم ، برگشتم تا از تهیونگ حوله و لباس بگیرم که با دماغ به چیزی برخورد کردم ، دستم را روی دماغم گذاشتم همینطور که با درد آرام میمالیدمش سرم را بلند کردم و با اخم رو به تهیونگی که همیشه مانند ارواح پشت من ظاهر میشد نگاه کردم ، گفتم ارواح؟ چرا من او را زمانی که به من نزدیک میشد از درون آیینه ندیدم؟............"آه بیخیال جیمین دوباره توهم نزن!" با درد دماغم همه چیز را فراموش کردم و صدایم را بالا بردم

"لطفا میشه بگی چرا همیشه دقیقا با 10 سانت فاصله ازم پشتم ظاهر میشی؟"

شانه هایش را بالا انداخت

"خوب پس باید چیکار کنم؟"

چشمانم را چرخاندم و دستم را از روی دماغم برداشتم

"میتونی فقط صدام کنی!"

سرش را کج کرد و با جمع کردن لبانش باشه ایی از دهانش خارج شد ، تنها توصیفی که آن لحظه از او داشتم یک بچه روباه فوق کیوت بود ، دستم را گرفت و با ذوق گفت:

"بیخیال اینا ، بیا میخوام یه چیزی رو بهت نشون بدم!"

و شروع کرد به دویدن و طبیعتا من هم پشتش کشیده شدم ، چقدر خوب می شود اگر همیشه اینگونه بماند واقعا دوست داشتم بدانم چه چیزی موجب اینهمه تغییر در رفتار او می شود ، پله ها را با سرعت دست در دست هم با سرعت طی کردیم ، به دست های قفل شده مان نگاه کردم و لبخند زدم خوش حال بودم که با لمس من صدمه ایی به او نمی رسد زمانی که به در اتاق رسیدیم دستم را رها کرد و گفت:

"چشماتو ببند...!"

"چ......"

"فقط ببند!"

بعد از اینکه از هر روشی که بلد بود از بسته بودن چشمانم مطمئن شد دستم را گرفت ، در را باز کرد ، مرا به وسط اتاق هدایت کرد و.........

"تادااااااا"

چشمانم را به آرامی گشودم و با اتاقی رو به رو شدم که مثالش را فقط در فیلم ها میدیدم ، اتاقی سلطنتی با سرویس طلایی و دیوار آبی آسمانی که با لکه های ابر تزیین شده بود برای من با بهشت فرقی نمیکرد ، تهیونگ چلو رفت و پرده ها را کشید و صورت زیبایش با نوری به جز لامپ های مصنوعی روشن شد و من ناگهان اتاق را با تمام زیبایی اش فراموش کردم و در آغوشش پرواز کردم

𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆Where stories live. Discover now