-pαrт 15

358 68 10
                                    

وان را پر کرده و به دنبال شامپوی بدنی که تهیونگ از آن صحبت میکرد از حمام بیرون رفتم ، شامپو را از کمد سفید رنگی که به تازگی با خرید های اینترنتی پر شده بود برداشتم و به سمت حمام حرکت کردم که چشمم به گل هایی که روی تراس کاشته بودم افتاد ، نزدیک تر رفتم ، لبخندی به درخشش همیشگیشان زدم و با احتیاط یکی از گلبرگ هایش را کنده و با خود به حمام بردم ، شامپو را در وان خالی کرده و گلبرگ را روی آب گذاشتم میدانم یک دانه گلبرگ برای وان به آن بزرگی میتواند مسخره باشد اما هدف من تزیین وان نبود ، لباس هایم را در آوردم ، به آرامی وارد آب شدم ، چشمانم را بستم و منتظر ماندم

"تا الان باید تاثیرشو گذاشته باشه"

با ذوق چشمانم را باز کردم و به آبی که حالا با نوری طلایی رنگ میدرخشید نگاه کردم ، دستی درونش کشیدم ، سرم را به وان تکیه دادم و گذاشتم آبی که کم کم شکل میگرفت و به دستی طلایی تبدیل میشد بدن خسته ام را نوازش کند ، زمان زیادی از وقتی که فهمیدم الانور بیشتر از یک گل است نمیگذرد و من حالا در اواسط شناخت او هستم اما چیزی در این مورد به تهیونگ نگفته ام ، دلیل خاصی برای این کار ندارم فقط نمیخواهم هیچ چیزی آرامش و صمیمیتی که درخانه بوجود آمده را خراب کند.

لبخند میزنم و غرق آرامش آن نوازش های خیس میشوم ، چشمانم خسته اند و من کاملا برای خواب آماده ام اما داد بلندی که تهیونگ از پشت در میکشد مرا هشیار میکند

"هوی داری چه غلطی میکنی اونتو؟ بدو بیا آفتاب داره غروب میکنه ، به نفعته تا پنج دقیقه ی دیگه حاضر باشی وگرنه خودم دست بکار میشم"

چشمانم را چرخاندم ، هرچه که لایقش بود را در دلم نثارش کردم و با حرص از وان بیرون رفتم تا دوش بگیرم.

-

کنار یکدیگر قدم برمیداشتیم و هر چند ثانیه برای یکدیگر خط و نشان میکشیدیم

"امشب یه نقشه ی خوب برات کشیدم"

"خیلی مطمئن حرف میزنی"

پوزخندی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت

"خودتم میدونی که من همیشه میبرم"

دستش را از روی شانه ام برداشتم و قدم هایم را تند تر کردم

"اما نه ایندفعه"

خنده ی بلندی کرد و در عرض یک ثانیه به مجاورتم رسید

"چیشده؟ اعتماد بنفس پیدا کردی ، نکنه دوپینگ کردی؟"

"زیاد حرف میزنی کیم تهیونگ"

تهیونگ شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

"اشکال نداره میدونم فشار عصبیه قبل از باخته"

چشمی برایش نازک کردم ، بند دیگر کوله ام را روی شانه ام انداختم و بعد از چند قدم ، جایی که جویی کوچک جنگل به آن بزرگی را دو نیم کرده بود و مرزی بوجود آورده بود ایستادم ، اینجا خط شروع بود ، شروع مسابقه ، مسابقه ای که شوخی بیش نبود اما شرط هایی که تهیونگ برای بازنده ی بازی گذاشته بود چیز های جالبی نبودند و بعد از سه شب بازی و هردفعه باختن ، امشب من میخواستم کسی باشم که برای بازنده شرط تائین میکند.

𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆Where stories live. Discover now