وان را پر کرده و به دنبال شامپوی بدنی که تهیونگ از آن صحبت میکرد از حمام بیرون رفتم ، شامپو را از کمد سفید رنگی که به تازگی با خرید های اینترنتی پر شده بود برداشتم و به سمت حمام حرکت کردم که چشمم به گل هایی که روی تراس کاشته بودم افتاد ، نزدیک تر رفتم ، لبخندی به درخشش همیشگیشان زدم و با احتیاط یکی از گلبرگ هایش را کنده و با خود به حمام بردم ، شامپو را در وان خالی کرده و گلبرگ را روی آب گذاشتم میدانم یک دانه گلبرگ برای وان به آن بزرگی میتواند مسخره باشد اما هدف من تزیین وان نبود ، لباس هایم را در آوردم ، به آرامی وارد آب شدم ، چشمانم را بستم و منتظر ماندم
"تا الان باید تاثیرشو گذاشته باشه"
با ذوق چشمانم را باز کردم و به آبی که حالا با نوری طلایی رنگ میدرخشید نگاه کردم ، دستی درونش کشیدم ، سرم را به وان تکیه دادم و گذاشتم آبی که کم کم شکل میگرفت و به دستی طلایی تبدیل میشد بدن خسته ام را نوازش کند ، زمان زیادی از وقتی که فهمیدم الانور بیشتر از یک گل است نمیگذرد و من حالا در اواسط شناخت او هستم اما چیزی در این مورد به تهیونگ نگفته ام ، دلیل خاصی برای این کار ندارم فقط نمیخواهم هیچ چیزی آرامش و صمیمیتی که درخانه بوجود آمده را خراب کند.
لبخند میزنم و غرق آرامش آن نوازش های خیس میشوم ، چشمانم خسته اند و من کاملا برای خواب آماده ام اما داد بلندی که تهیونگ از پشت در میکشد مرا هشیار میکند
"هوی داری چه غلطی میکنی اونتو؟ بدو بیا آفتاب داره غروب میکنه ، به نفعته تا پنج دقیقه ی دیگه حاضر باشی وگرنه خودم دست بکار میشم"
چشمانم را چرخاندم ، هرچه که لایقش بود را در دلم نثارش کردم و با حرص از وان بیرون رفتم تا دوش بگیرم.
-
کنار یکدیگر قدم برمیداشتیم و هر چند ثانیه برای یکدیگر خط و نشان میکشیدیم
"امشب یه نقشه ی خوب برات کشیدم"
"خیلی مطمئن حرف میزنی"
پوزخندی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت
"خودتم میدونی که من همیشه میبرم"
دستش را از روی شانه ام برداشتم و قدم هایم را تند تر کردم
"اما نه ایندفعه"
خنده ی بلندی کرد و در عرض یک ثانیه به مجاورتم رسید
"چیشده؟ اعتماد بنفس پیدا کردی ، نکنه دوپینگ کردی؟"
"زیاد حرف میزنی کیم تهیونگ"
تهیونگ شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
"اشکال نداره میدونم فشار عصبیه قبل از باخته"
چشمی برایش نازک کردم ، بند دیگر کوله ام را روی شانه ام انداختم و بعد از چند قدم ، جایی که جویی کوچک جنگل به آن بزرگی را دو نیم کرده بود و مرزی بوجود آورده بود ایستادم ، اینجا خط شروع بود ، شروع مسابقه ، مسابقه ای که شوخی بیش نبود اما شرط هایی که تهیونگ برای بازنده ی بازی گذاشته بود چیز های جالبی نبودند و بعد از سه شب بازی و هردفعه باختن ، امشب من میخواستم کسی باشم که برای بازنده شرط تائین میکند.
YOU ARE READING
𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆
Fanfiction"چشم هایی شب رنگ... نگاهی شیطانی... غرشی وحشی... هیبتی بیمناک... هاله ایی نامقدس... او یک اهریمن بود!"