Selena:
صبح با برخورد نور خورشید تو صورتم از خوابم بلند شدم!
خمیازه ای کشیدم و بدنمو کش دادم
تصمیم گرفتم به بیرون برم و یکم پیاده روی کنم.
صبحونم رو خوردم و از هتل اومدم بیرون
همینطور قدم میزدم که، چشمم به یه مغازه لباس فروشی افتاد. رفتم سمت عه ویترین و به لباسا نگاه میکردم...
لباسای خیلی قشنگی داشتن.
تصمیم گرفتم یکیشون رو بخرم..
یه لباس مجلسی عه قرمز و یقه های باز،همراه با پولک های دوخته شده...
رفتم داخل مغازه و قیمت اون لباس رو گرفتم..
-عاا اقا میشه پروو کرد لباسارو؟
+البته!
رفتم داخل اتاق پروو و لباس رو تنم کردم.
یه چرخی زدم..
-واو!!
خیلی بهم میومد..
تصمیم گرفتم بخرمش.
-من قصد خرید اینو دارم!
+حتما!
پول رو بهش دادم
+مبارک باشه!
-ممنون
از مغازه اومدم بیرون و با خوشحالی رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.
تقریبا یه ربعی گذشته بود..
هنوز هم اتوبوس نیومده...
پوفی کشیدم و به ساعت گوشیم نگاه کردم.
متوجه اومدن اتوبوس شدم..
و بالاخره اتوبوس مقصد مورد نظرم اومد
سوار اتوبوس شدم، جای خالی نبود مجبور شدم سر پا وایسم.
سرم تو گوشیم بود و اصلا حواسم جایی نبود.
یه خانمی قصد داشت صورتمو ببینه و نزدیکم شه...
+سلنا!!خودتی؟
-هالزی!!!

CZYTASZ
The End World.
Fanfictionچرا باید زندگی کرد؟.. که عاشق شیم و بعد کشته شدنش رو ببینیم؟! Part Time Update: Sunday زمان عاپدیت کردن پارت: یکشنبه