Part 13

39 9 1
                                    

Selena:
فکر و خیال هایی که داشتم منو رها نمیکردن.. نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیافته!

نمیدونم..! ولی حس میکنم که قراره زندگیم تعقیر کنه.

من بزرگ ترین ترسم تعقیر ناگهانی عه... چه بد باشه چه خوب!

......

از صدای زنگ ساعتی که دیشب کوک کرده بودم بلند شدم... قرار بود برم کار پیدا کنم که لنگ این و اون نباشم

بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم... صورتمو آب زدم و از دستشویی بیرون اومدم. لباسمو عوض کردم و موهامو پایین بستم.
به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه اماده کنم و بخورم..
ابمیوه رو تو لیوان ریختم و نشستم سر میز.
کَره و مربا رو روی نون تست مالیدم و یه گازی بهش زدم..

بعد از اینکه صبحونم تموم شد از سر میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم تا حاظر شم..

نگاهی به کمد لباسام انداختم ابروهامو بالا دادم
-فاااک! حتی یه لباس خوب هم ندارم..

بعد از کلی گشت بین لباسا،یه لباس مناسب پیدا کردم و رفتم که بپوشمش...
یه تیشرت طوسی با یه شلوار تنگ مشکی..

به سمت دراور رفتم و یه برق لبی به لبام زدم که برجستگی لبام زیاد شد...
یه کرم پودری زدم و از کنار آینه رفتم..

از اتاق بیرون رفتم و به راهرو رفتم تا کفش بپوشم.. کفشم رو پوشیدم و سوار آسانسور شدم...

خوشحال بودم که این خونه رو اجاره کرده بودم! البته اون مردی که که هر لحظه ممکن پیداش بشه بد بود..  نمیدونم اما حس خوبی بهش داشتم‌‌.. لپام سرخ شدن... حس خوب داشتن خجالت نداره؟.. داره؟!

پوفب کشیدم به خودم بیخیالی گفتم..
از آسانسور پیاده شدم و به سمت در رفتم.. چشمام رو بستم و اتفاقات اومدن به این شهر رو تو ذهنم مرور کردم.. نفس عمیقی کشیدم..

باید از کجا دنبال کار بگردم؟ از هالزی کمک بگیرم؟ معلومه که نه.. اون همینطوریش خیلی بهم کمک کرده.. روم نمیشه اینو بهش بگن!

به مدت 1 ساعت داشتم تو خیابونا قدم میزدم تا ببینم جایی کار نمیخوان..

به طور اتقاقی توی شیشه ی کافه ای دیدم که نوشته شده ″به کارمندی نیازمندیم″
و این بود اتفاق خوش امروزم..
به داخل رفتم و پس از چند دقیقه گفتگو با صاحب کافه،فرم استخدام رو پر کردم...

فردا برای کار اموزی باید به اون کافه میرفتم! از اونجایی که راه اون کافه رو بلد بودم و زیاد راهی نبود، این کار هم راحت بود..

Halsey:
-فاااک...!
کش و قوصی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم.. ساعت 1 بعد از ظهر بود و من از خواب بیدار نشده بودم.. البته که نیمه خواب بودم اما یه حسی بهم گف بلند شم..

نمیدونم چه حسی بود اما خیلی گوه خور بود..  از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.. دست و صورتمو آب زدم و از دستشویی بیرون اومدم...

صبحونمو خوردم و به حموم رفتم

خاب گایز.. حس میکنم شما اصن این داستان رو دوست ندارید..
عااام این داستان پارت هاش کوتاهه دگ.. متاسفانه اگر ووت ها تعقیری نکردن عانپابلیش میشه:)

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Jan 03, 2020 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

The End World.Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora