Halsey:
بعد از تموم شدن کارهای خونه ی سل به خونه ی من اومدیم تا یه غذایی بخوریم و بعد بخوابیم.
کل شب رو داشتیم کار میکردیم،خودمون دوتایی...
هری قبلا دوتا کلاب برای خودش و من خریده بود.. اونو اوردم به خودم و سلینا دادم تا اونو بخوریم. از شانسمون یکمی نوشابه مونده بود. اونم اوردم کنارش با کلاب بخوریم.
-بیا سل اینارو بخوریم بعد بخوابیم
+ممنون هالزی
-خواهش میکنم. راستی کی وسایلا میاد؟
+گفتن چهارشنبه..
-عالیه! امروز دوشنبه اس و 2 روز دیگه میرسن!!
+اوهوم:)
-واقعا برات خوشحالم عزیزم
+خیلی ممنون
همو بغل کردیم. کلاب هامون تموم شده بودن. من از اخرین قلوپ نوشابم تو لیوانم نوشیدنم وبا سل جمعشون کردیم.
یه اتاق رو به سلنا دادم تا اونجا باشه. تو اون اتاق هم یه تخت و بالش و بقیه ی وسایلا بود پس لازم نبود براش چیزی ببرم.
-سل تو اینجا بخواب.. چیزی هم خواستی صدام کن.
+باشه،مرسی
-خواهش میکنم،شب بخیر!
+شب بخیر!صبح با صدای سلنا که داشت با تلفن حرف میزد بیدار شدم.
+باشه!باشه! من میدونم دارم چیکار میکنم... اون وسایلارو برای خونه ی جدیدم که میخوام خبر مرگم توش بمونم،میخوام... هوووف... اصلا خدافظ!
رفتم سمت سل و صداش زدم.
-چی شده سل؟
+عاااه... مامانم گیر داده بود که اون وسایلا اگر سالم نرسن یا اگر تو اونارو خراب کنی میکشمت...
خنده ی ریزی کردم و رومو برگردونم.
-اره! مامانت از اولم همینطوری بود..!
+اوهوم! خوبه یادته
-خیلی دلم براش تنگ شده،کی میتونم ببینمش..
+اگر به خودت تکونی بدی شاید 1 ماه 2 ماه دیگه.
-هووف. باشه حالا... صبحونه نون تست درست کنم؟
+اره... خیلی گشنمه
-باشه
نون تست نزدیک 7 مین اماده شد،مربا رو گذاشتم رو میز و سل رو صدا زدم تا بیاد با هم بخوریم.
+واو!
-بیا بشین دیگه
+عاا باشه
صبحونم رو خوردیم.. با سلنا تصمیم گرفتیم بریم خرید خونش تا یکم خورده ریزی هارو بخریم.
-سلنا؟
+بله؟!
-اون خونه زیادی دیواراش پوسیده بود.. نه؟
+اره
-بریم کاغذ دیواری بخریمو خونت رو کاغذ دیواری بکنیم؟
+فکر خوبیه! من پول دارم با خودم.
-عاا نه.. قراره من برات بخرم!
+حرفشم نزن!
-چیه مگه؟ مگه باهم دوست نیستیم؟ معلومه باید برای هم خرج کنیم!
+اره خوب ولی..
-ولی بی ولی.. برو حاظر شو بریم!
+باشه!!
منتظرش شدم تا بیاد. که صدای پاش اومد و از در با هم بیرون رفتیم.
به یه مغازه کاغذ دیواری رفتیم و طرح هارو با سل دیدیم..
من هم به سل نظر میدادم..
بالاخره یکی با سلیقه ی سل جور دراومد!
+واای هالزی این خیلی قشنگه اینو میخوام!!
-باشه. اقا اینو حساب کنید.
برای سل خرید هایی کردم و بعد به یه مغازه وسایل آشپزخونه رفتیم
سل کلی لیوان برداشت.. این دفعه خودش حساب کرد.
بعدکلی خرید به خونه ی سل رفتیم.
به یه نقاش زنگ زدیم تا بیاد و کاغذ دیواری رو بچسبونه.
نقاش رسید و کل دیوار رو کاغذ دیواری کرد!
پول رو بهش دادیم و رفت!
+وای هالزی چقد قشنگ شد!!
-اوهوم:)
+ممنونم ازت
-من که کاری نکردم
+چرا کردی!!
لبخندی از ته قلبم بهش تقدیم کردم.
ساعت 6 بود... یه پیتزا سفارش دادیم تا جای شام و ناهارمون باشه.
با هم غذا رو خوردیم و جمع کردیم.
خونه ی سل با اینکه خالی بود انقد دل نشین و قشنگ و تمیز بود که دوست داشتم تا صبح نگاش کنم...
Selena:
هالزی گوشیش رو روشن کرد و باهم داشتیم یه فیلم فان میدیدیم...
واقعا خیلی بامزه بود! ساعت 10 شده بود.. از ذوق اساس ها سریع رفتیم خونه ی هالزی تا بخوابیم.
رسیدیم خونه هالزی و تا رسیدیم من ولو شدم رو مبل...
همونجا خوابم برد..
صبح با صدای هالزی که داشت منو صدا میکرد بلند شدم..
+بلند شو سل... ساعت 9 صبح عه...
-عاا چی شده؟؟
+زود باش پاشو!! اساس هارو اوردن..
-چیی؟
+بدووو!
چشام کامل باز شدن... دیدم هالزی حاظره. منم از جا پریدم و سریع رفتم و لباسامو پوشیدم.
-واای هالزی بریممم
+بریم..
دوباره رفتیم تو خونم تا اساس هارو بزارن.. کامیون حمل بار رسیده بود..
Cole:
از پنجره ی خونم نگاه کردم.. کامیون حمل بار بود... فک کنم یه همسایه جدید برای طبقه 3 اومده.. چشمام رو یکم باز تر کردم که دیدم دوتا زن دارن اونارو هدایت میکنن.. یکیشون برام قیافش اشنا بود... موهای فر و نسبتا بلند... نمیدونم...
اومدم سمت در و دیدم کارگر ها تمام وسایل هارو بردن بالا... بازم نتوستم اون دختره که قیافش اشنا بود رو ببینم...
خواستم برم خرید که اسانسور رو زدم... همون دختر از پله ها اومد پایین... اون..
+عااا.. ببخشید..
-بله؟
رومو کامل به سمتش کردم،که یهو چشاش گرد شدن!
اون همون دختره بود که دربستی گرفته بود و سوارش کردم...
+شما!! شما همون راننده اید که منو تا هتل برد!! درسته؟؟
-عاا اره! شما هم همونید که سوار ماشینم شد! درسته؟
+اره!!
پوفی کشید و از پله ها رفت پایین...
-هعیی!! کارم داشتیا!!
چشمی چرخوند و گفت:
+بیخیالش!کی فکر میکرد که اینطوری شه؟:))
خاب قرار بود توی این پارت شوکه شید:/
واقعا کی فکر میکرد اون راننده ی حاشیه ای کول باشه؟😂
منتظر پارت های بعد باشید:)
YOU ARE READING
The End World.
Fanfictionچرا باید زندگی کرد؟.. که عاشق شیم و بعد کشته شدنش رو ببینیم؟! Part Time Update: Sunday زمان عاپدیت کردن پارت: یکشنبه